خلاصه رمان مردی به نام اوه
my_podkast@
نوشته دکتر مازیار میر محقق و پژوهشگر
در واقع رمان فردریک بکمن نه تنها در مورد یک پیرمرد خشمگین همسایه است بلکه کاوشی متفکرانه و جذاب از تأثیر عمیق زندگی یک فرد بر زندگی تعداد بیشماری دیگر است.
شخصیت های اصلی کتاب
اوه
قهرمان رمان. اوه بیوه ۵۹ ساله ای است که وقت خود را صرف اجرای قوانین محله و غر زدن از وضعیت کنونی جهان میکند. او چندین بار تلاش میکند خود را بکشد، اما همسایههای فضول جدیدش، پروانه و پاتریک، مدام به گونهای مانع او میشوند. دوستی بین آنها شکل میگیرد و در پایان رمان، اووه فرصتی دوباره به زندگی میدهد.
سونجا
همسر فوت شده اوه. او معلم بود و به کتاب علاقه داشت. او در قطار با اوه آشنا شد و اندکی بعد با او ازدواج کرد. هنگامیکه او باردار بود، او و اوه به یک سفر به اسپانیا رفتند و تصادف کردند. آنها نوزاد را از دست دادند و سونجا ویلچر نشین شد. او بر اثر سرطان درگذشته است.
پروانه و پاتریک
پروانه همسایه اوه و همسرش پاتریک و دو دخترشان به همسایگی اوه نقل مکان میکنند و به طور تصادفی تریلر خود را به صندوق پستی او میاندازند. اگرچه اوه در ابتدا از او متنفر است، اما آنها با هم دوست میشوند. خانواده پاتریک و اوه بیشتر به هم نزدیک میشوند و در پایان کتاب دختران او اوه را “پدربزرگ” مینامند.
رون و آنیتا
رون همسایه و دوست سابق اوه است. آنها به دلیل اختلاف نظر در مواردی مانند انجمن ساکنان و نوع ماشینی که سوار میشوند، دیگر یکدیگر را دوست نداشتند. او آلزایمر دارد و مقامات دولتی قصد دارند او را از سرپرستی همسرش آنیتا درآورند و به خانه سالمندان ببرند.
اگر به خواندن این کتاب علاقه مند شدهاید با کلیک بر روی لینک زیر می توانید، متن کامل آن را به صوتی بشنوید.
کتاب مردی به نام اوه (A Man Called Ove) رمان پر فروش نوشته فردریک بکمن، نویسنده و وبلاگ نویس سوئدی است که در سال 2012 به انتشار رسیده و سال 2013 به زبان انگلیسی چاپ شده است. این رمان توانست به مدت 42 هفته در لیست پر فروش ترین های نیویورک تایمز بدرخشد.
مردی به نام اوه داستان یک مرد میانسال بد خلق و دقیق را روایت می کند که بعد از مرگ همسرش و بازنشسته شدن اجباری تصمیم می گیرد به زندگی اش پایان دهد اما با نقل مکان یک زن ایرانی و خانواده اش به همسایگی او، زندگی اش دستخوش تغییرات بزرگی می شود.
در ادامه خلاصه ای از این رمان زیبا قرار داده و به توصیف شخصیت های اصلی آن پرداخته ایم، با کوکا همراه باشید.
خلاصه ای از کتاب مردی به نام اوه
داستان از جایی شروع می شود که مرد 59 ساله ای به نام اوه برای خرید یک آی پد (به گفته خودش اوه پد) وارد فروشگاه می شود اما بعد از بحث کردن درباره کامپیوتر و لپ تاپ از فروشندگان مغازه ناراحت شده و از آن جا خارج می شود.
ماجرا به 3 هفته قبل بر می گردد. اوه که بسیار دقیق، بد خلق و سخت گیر است مثل هر روز صبح از خواب بیدار شده و برای بررسی اوضاع خانه های اطراف از منزلش خارج می شود. او پلاک ماشین ها را چک می کند و همه جا را کنترل می کند که شب گذشته دزدی رخ نداده باشد.
بعد از اتمام کارش و در حالی که از موارد متعدد عصبی شده به خانه اش بر می گردد. نویسنده به ما می گوید اوه روز قبل نا خواسته و زود هنگام از کارش بازنشسته شده و حالا بعد از تعمیر و مرتب کردن خانه اش به دلایلی که بعدا می فهمیم می خواهد یک قلاب روی سقف خانه اش نصب کند.
اوه در این حین صدای تریلری را می شنود که به دیوار خانه اش مالیده است. او که به شدت عصبانی شده به خیابان می رود و با یک زن و شوهر مواجه می شود که در حال هدایت تریلر به سمت خانه ای در همسایگی اوه هستند. زن یک خانم ایرانی و باردار به نام پروانه است و همسرش پاتریک نام دارد، آن ها صاحب دو دختر هستند.
اوه شروع به بحث می کند در حالی که پروانه نیز طرف او را گرفته و همسرش را مقصر می داند. اوه سرانجام خودش سوار تریلر شده و آن را در مکان مناسب پارک می کند.
اوه به خانه اش بر می گردد و دوباره به قلاب خیره می شود که ناگهان دو دختر بچه با مقداری غذا جلوی درب خانه اش ظاهر می شوند. اوه غذا را از آن ها می گیرد و تصمیم می گیرد قلاب را زمان دیگری نصب کند چون دیگر شب شده است.
روز بعد اوه به قبرستان می رود و یک شاخه گل روی مزار می گذارد. فضای داستان تا این جا مانند این است که همسر اوه زنده می باشد اما وقتی اوه ناگهان شروع به درد دل کردن با همسرش که زیر خاک آرمیده می کند و به او می گوید که چقدر دلتنگش است خواننده بسیار شوکه می شود!
اوه بعد از مرگ همسرش به خودکشی فکر کرده بود اما احساس می کرد اگر مردم به جای کار کردن خودکشی کنند به جامعه آسیب می رسد! اما بازنشستگی اجباری باعث شد به طور جدی در این باره تصمیم بگیرد. برای همین تمام کارهای نیمه اش را انجام داده است، قبض هایش را پرداخته، خانه اش مرتب است، ظروفش شسته شده و حتی اشتراک روزنامه صبحش را نیز کنسل کرده است.
او در حین پیاده روی با نوجوانی که تلاش می کند دوچرخه اش را تعمیر کند و همچنین یک زن که او را علف هرز مو بور می نامد بحث می کند. زن ناراحت است که گربه ولگرد جلوی خانه اوه (که اوه چند وقتی است آن را جلوی درب خانه اش می بیند) به سگ زن چنگ انداخته و تهدید می کند که گربه را خواهد کشت اما اوه از گربه دفاع می کند.
اوه در حال دریل کردن دیوار برای نصب قلاب است که ناگهان پروانه و شوهرش زنگ خانه اش را می زنند. آن ها برای اوه کیک آورده اند و پاتریک از اوه درخواست یک نردبان می کند. در این حین زن رونه که از دوستان اوه بوده وارد می شود و از اوه می خواهد به رادیاتورهای خانه اش نگاهی بیندازد چون خوب کار نمی کنند و از طرفی همسرش آلزایمر دارد و نمی تواند به این کارها برسد.
بعد از رفتن آن ها، اوه به سراغ قلاب می رود و سعی می کند خودکشی کند اما طناب پاره می شود. اوه عصبانی می شود و با خودش می گوید چه جامعه ای شده که حتی طناب هایش هم محکم نیستند. به این ترتیب برای تعمیر رادیاتور به خانه رونه می رود.
اوه تصمیم می گیرد از گاز مونوکسید کربن برای کشتن خودش استفاده کند. او برای این کار ابزار لازم را برداشته و به سمت گاراژ ماشین می رود، در همین حین با همسر رونه روبرو می شود که می گوید چندین بار از سوی خدمات اجتماعی به منزلش آمده اند تا رونه را ببرند اما او راضی نیست.
اوه وارد گاراژ شده و درب آن را می بندد، داخل ماشین می نشیند و سعی می کند با دود خودش را بکشد اما در همین زمان پروانه درب گاراژ را کوبیده و او را صدا می کند. اوه ابتدا بی خیال صدا می شود اما سرانجام درب را باز می کند. پروانه می گوید شوهرش از نردبان سقوط کرده و با آمبولانس به بیمارستان رفته اما او و بچه هایش نتوانستند همراهش بروند.
او می گوید رانندگی بلد نیست و از اوه می خواهد آن ها را به بیمارستان برساند. اوه با بی میلی قبول می کند. در بیمارستان پروانه بچه ها را کنار اوه می گذارد و به دنبال پاتریک می رود. آن ها با یک دلقک روبرو می شوند که از اوه می خواهد سکه ای به او بدهد تا یک ترفند جادویی انجام دهد. مدتی بعد پروانه بر می گردد و متوجه می شود اوه با دلقک کتک کاری کرده و دو مامور پلیس مراقب او هستند.
پاتریک قرار است چند روز بیمارستان بماند، بنابراین آن ها به خانه بر می گردند و پروانه از اوه می خواهد کمی در کارهایش به او کمک کند.
یک گربه ولگرد و ژولیده از چند روز قبل جلوی درب خانه اوه می نشیند، سرانجام بعد از یک سری اتفاقات اوه مجبور می شود آن را در خانه اش جا دهد. او از گربه ها خوشش نمی آید و برای این که گربه خانه اش را به هم نریزد آن را با خودش سر مزار همسرش می برد.
زمانی که اوه با همسرش حرف می زند و می گوید چقدر دلش برایش تنگ شده گربه آرام سرش را روی دست او می گذارد و اوه اشک می ریزد.
مدتی بعد هنگام مرخص شدن پاتریک از بیمارستان، پروانه که رانندگی بلد نیست از اوه می خواهد به او رانندگی یاد بدهد. در این حین پروانه نقاشی که دخترش نازنین از آن ها کشیده به اوه می دهد. نازنین همه را سیاه و سفید کشیده به جز اوه که رنگی است.
اوه هنوز به خودکشی فکر می کند اما تصمیم می گیرد فعلا این کار را نکند. صبح روز بعد او برف جلوی خانه همسایگانش را پارو می کند و این نشان دهنده تغییر و تحولاتی در او می باشد.
پستچی درب خانه اوه را می زند، اوه متوجه می شود او همان پسری است که چند روز پیش در حال تعمیر دوچرخه اش بود. پستچی از اوه می پرسد آیا نام همسرش سونیا و معلم بوده؟ اوه تایید می کند و پستچی می گوید او دانش آموز سونیا بوده و این که دوچرخه را برای دختری که عاشقش است تعمیر می کرد اما موفق نشده و از اوه کمک می خواهد.
اوه قبول می کند دوچرخه را تعمیر کند و به پروانه نیز می گوید به او رانندگی یاد خواهد داد.
در طول آموزش رانندگی اتفاقات جالبی می افتد، اوه بیشتر با پروانه آشنا می شود و تحت تاثیر رفتارش قرار می گیرد. سرانجام با اعتماد به نفسی که اوه به پروانه می دهد او موفق به یادگیری و دریافت گواهینامه رانندگی می شود.
اوه به مزار سونیا می رود و با یادآوری زندگی خوشی که با هم داشتند به او می گوید فردای آن روز خودکشی می کند، در راه بازگشت به خانه پروانه به او پیشنهاد می دهد وسایل سونیا را در جعبه جمع آوری کند اما اوه عصبانی می شود.
اوه این بار قصد دارد با شلیک گلوله خودش را بکشد اما درست قبل از اقدام، باز هم پروانه زنگ خانه اش را به صدا در آورده و تلفنش را به او تحویل می دهد. شب از راه می رسد و اوه یک بار دیگر اقدام می کند اما ناگهان سر و صدایی از بیرون توجهش را جلب می کند. او به یکی از همسایگان به طور موقت در منزلش جا می دهد و باز هم برنامه خودکشی اش به هم می خورد.
در طول داستان شاهد هستیم یک ماشین دولتی چندین بار برای بردن رونه به منزل او می رود، این مسئله باعث ناراحتی همسر رونه شده اما اوه اعتقاد دارد افراد معمولی نمی توانند مقابل دولت بایستند. سرانجام یک روز متوجه می شود همسر رونه سال ها است علیه دولت ایستاده و اجازه نداده همسرش را ببرند.
اوه به رونه فکر می کند که اگرچه با هم اختلافاتی داشتند اما سال ها در مقابل همسایگان بد در کنار هم بودند. او با خدمات اجتماعی تماس می گیرد و می گوید مخالف بردن رونه است و آن ها نباید این کار را بکنند. هنگامی که ماشین دولتی می آید همسایگان نیز از رونه حمایت کرده و نمی گذارند او را از خانه اش ببرند.
اوه که رابطه خوبی با خانواده پروانه پیدا کرده با آن ها شام می خورد، با دخترانش بازی می کند و با پروانه به کافه می رود. در این مدت با همسایگانش نیز رابطه بهتری پیدا کرده تا جایی که همه با اوه سر مزار سونیا می روند و دختر پروانه از اوه می خواهد برای تولدش آی پد بخرد.
اوه برای دختر بچه آی پد می خرد و او به قدری از این هدیه خوشحال می شود که اوه را در آغوش گرفته و پدربزرگ صدایش می زند.
مدتی بعد اوه دچار درد در قفسه سینه می شود و او را به بیمارستان می برند، پروانه به شدت شوکه شده اما پزشک می گوید قلب اوه بسیار بزرگ است! پروانه بعدا به اوه کمک می کند وسایل همسرش را جمع کند.
پسر پروانه به دنیا می آید و اوه کمک کردن به همسایگانش و رفت و آمد به آن ها را آغاز می کند. مدتی بعد یک روز صبح پروانه به خانه اوه می رود و متوجه می شود او در خواب فوت کرده در حالی که پول زیادی برای پروانه به جا گذاشته است.
پروانه مقدار زیادی از پول را صرف راه اندازی یک صندوق خیریه به نام سونیا برای کودکان بی سرپرست می کند و خانه اوه را به یک زوج جوان که او را به یاد اوه و سونیا می اندازند می فروشد.
در طول داستان نویسنده به خاطرات اوه و علت فوت همسرش اشاره می کند و ما متوجه می شویم مادر اوه وقتی او بچه بوده از دنیا رفته و اوه با پدرش که یک مرد شریف بود بزرگ شده است. پدرش در راه آهن کار می کرد و اوه بعد از مرگ او وارد راه آهن شده است.
او در محیط کارش مورد تحسین همگان بود اما یکی از کارکنان که از پدرش کینه داشت او را آزار می دهد و سرانجام سرقتی که خودش انجام داده را به گردن اوه می اندازد. مدیر که اتهام اوه را باور نمی کرد شیفت شب را به او داد و اوه در شیفت شب راه آهن با همسرش آشنا شده است.
مدتی بعد سونیا باردار شد، آن ها با اتوبوس به مسافرت رفتند اما در راه بازگشت دچار سانحه شده و همسرش علاوه بر این که سقط جنین کرده و دیگر نمی تواند باردار شود به دلیل قطع نخاع برای همیشه فلج می شود.
با این وجود سونیا روحیه اش را حفظ کرد و به عنوان معلم مشغول به کار شد. او حدود شش ماه قبل به دلیل ابتلا به سرطان فوت کرده است.
معرفی شخصیت های اصلی مردی به نام اوه
- اوه؛ در ابتدای رمان گمان می کنیم اوه یک پیرمرد عبوس است اما به مرور با خوش قلبی او آشنا می شویم. او بسیار منظم است و معتقد است برای انجام کارها روش های مشخصی وجود دارد. اوه مردی سفت و سخت اما وفادار است، به طوری که حتی بعد از فلج شدن همسرش عاشقانه از او نگهداری می کند و بعد از مرگ او به دنبال فرصتی است که به سویش پرواز کند.
- سونیا؛ همسر فوت شده اوه است که شش ماه قبل از شروع رمان از دنیا رفته است. او بسیار زیبا و عاشق رنگ، شلوغی و عواطف بشری بوده است. سونیا نزد پدرش و گربه ای به نام ارنست بزرگ شد و وقتی که برای تحصیل در رشته معلمی به شهر دیگری نقل مکان می کرد با اوه آشنا شد.
- پروانه؛ یک زن ایرانی است که به همراه همسر و دو دخترش به همسایگی اوه نقل مکان می کنند. او با شور و عشقی که دارد زندگی اوه را متحول می کند و خنده هایش اوه را به یاد سونیا می اندازد. رابطه آن ها بسیار صمیمی می شود و پروانه گاهی بر سر اوه فریاد می زند تا کار درست را انجام دهد. در پایان داستان می بینیم پروانه در واقع به یکی از اعضای خانواده اوه تبدیل شده است.
جملات زیبای کتاب
- انسان ها به خاطر کاری که انجام می دهند همان کسی هستند که هستند، نه به خاطر چیزی که می گویند.
- تو تنها به یک پرتوی نور نیاز داری تا همه سایه ها را دور کند.
- قبل از یک فاجعه همه هزاران آرزو دارند اما بعد از فاجعه تنها یک آرزو دارند.
- مادر بزرگ می گفت:” فقط افراد متفاوت دنیا را تغییر می دهند”
- بزرگ ترین قدرت مرگ این نیست که می تواند باعث مردن مردم شود، بلکه این است که می تواند باعث شود مردم بخواهند زندگی شان متوقف شود.
- برخی هیولاها از غم و اندوه متولد شده اند.