دکتر مازیار میر مرجع و مشاور انتخابات، مذاکره و زبان بدن ایران

جستجو کردن
بستن این جعبه جستجو.

خلاصه کتاب سینوهه قسمت سوم

خلاصه کتاب سینوهه قسمت سوم
در این مطلب خواهید خواند
Twitter
LinkedIn
Print

خلاصه کتاب سینوهه قسمت سوم

خلاصه کتاب سینوهه

خلاصه کتاب

 

خلاصه کتاب سینوهه پزشک مخصوص فرعون مصر

\"کتاب

……..تمام اطباء از معالجه فرعون ناامید شده بودند،
و فقط یک وسیله معالجه باقی ماند و آن این که سرش را بشکافند و ببیند آیا مغز او عیب دارد یا نه؟
این کار در هر حال مفید بود چون اگر مغز او عیبی داشت، عیب مغز را بر طرف می‌کردند و در صورتی که عیبی نداشت بخارهای
مسموم کننده درون جمجمه خارج می‌شد و سر فرعون سبک می‌گردید. در روزی که قرار بود (پاتور) به کاخ فرعون برود و سرش را
بشکافد صبح زود به دارالحیات آمد و مرا فراخواند و یک جعبه سیاه بدست من داد و گفت ابزار جراحی من که در آتش گذاشته شده
یا جوشیده شده است در این جعبه میباشد و من میل دارم که امروز قبل از این که بکاخ سلطنتی بروم، در این جا سر دو نفر را بگشایم
تا این که دست‌هایم تمرین کند و میخواهم که تو ابزار جراحی را بمن بدهی. فهمیدم مساعدتی که میخواهد بمن بکند همین است
زیرا وقتی یک شاگرد از طرف طبیب سلطنتی، انتخاب شد که ابزار جراحی او را بوی بدهد مثل این است که شاگرد مقرب او می‌باشد و
لیاقت دارد که پیشکار طبی او بشود. بعد (پاتور) از جلو و من از عقب او وارد قسمتی شدیم که بیماران غیرقابل علاج و مفلوجین و
کسانی را که از سر مجروح بودند، در آنجا می‌خوابانیدند.
(پاتور) بعد از ورود بآنجا سر عده‌ای را معاینه کرد و دو نفر را برای شکافتن جمجمه انتخاب نمود. یکی یک پیرمرد غیرقابل علاج که
مرگ برای وی سعادت بود و دیگری یک غلام سیاه‌ قوی هیکل که بر اثر این که با سنگ ضربتی بر سرش زده بودند، نه میتوانست حرف
بزند و نه اعضای بدن را تکان بدهد. هر دوی آنها را به تالار عمل بردند و بی‌درنگ عصاره تریاک را وارد عروق آنها کردند تا این که درد
را احساس ننمایند.
من بچابکی سر هر دوی آنها را تراشیدم و بعد روی سرشان محلول شنجرف و کفک مالیدم زیرا در کتاب‌ نوشته شده که قبل از هر عمل
جراحی باید موضع عمل را بوسیله این داروها تطهیر کرد. (پاتور) کارد خود را بدست گرفت و پوست سر را برید و پوست را از دو طرف
دو تا کرد. در این موقع از دو لب پوست سر خون فرو میریخت ولی (پاتور) توجهی بخون نداشت. بعد (پاتور) آلت شکافتن استخوان
جمجمه را بدست گرفت و در سر فرو کرد و همینکه نوک آلت قدری فرو رفت آنرا بگردش در آورد بطوری که یک قطعه استخوان مدور
از سر جدا شد و مغز نمایان گردید. (پاتور) نظری بمغز انداخت و گفت من در مغز این مرد هیچ عیب نمی‌بینم و استخوان را در جای
آن نهاد و دو پوست را که تا کرده بود بهم وصل نمود و سر را بست. ولی هنگامی که او مشغول بستن سر بود رنگ بیمار چون بنفشه
شد و جان سپرد.
وقتی لاشه آن مرد را بیرون بردند چون رئیس دارالحیات و عده‌ای از محصلین حضور داشتن (پاتور) خطاب به محلصین گفت یکی از
شما که از دیگران جوانتر است برود و برای من یک پیاله آشامیدنی بیاورد زیرا دست من قدری میلرزد. یکی از محصلین رفت و یک
پیاله آشامیدنی برای او آورد و وی نوشید و رعشه دستش متوقف شد و آنوقت امر کرد که غلام را برای عمل جراحی ببندند و آهسته
افزود وسایل قالب‌گیری استخوان سر را آماده کنید. یکمرتبه دیگر من ادوات جراحی را بوی تقدیم کردم و وی بدواً پوست سر را
شکافت ولی اینمرتبه بدستور او، دو نفر، یکی در طرف راست و دیگری در طرف چپ جلوی خون‌ریزی را میگرفتند زیرا (پاتور)
نمیخواست که خود باین کارهای جزئی رسیدگی کند تا این که از کار اصلی باز نماند.
در دارالحیات مردی بیسواد وجود داشت که وقتی بر بالین مریض حاضر میشد خونریزی زخم بیمار بند می‌آمد ولی (پاتور) در آنموقع
نخواست که از آنمرد استفاده کند بلکه او را ذخیره نمود که هنگام شکافتن سر فرعون، از وی استفاده نماید. بعد از این که پوست
شکافته شد (پاتور) استخوان سر غلام را بمن و دیگران نشان داد و ما دیدیم که قسمتی از استخوان بر اثر ضربت سنگ فرو رفتگی پیدا
کرده است. آنگاه با کارد مخصوص و اره آن قسمت از استخوان و اطراف آنرا طوری از جمجمه جدا کرد که یک قطعه استخوان بقدر
یک کف دست باستثنای انگشت‌ها از سر جدا شد و (پاتور) مغز سیاه‌پوست را که سفید بود و تکان میخورد بهمه نشان داد. ما دیدیم
که مقداری خون روی مغز فرو ریخته و آنجا بسته شده است (پاتور) گفت علت اینکه این مرد نمیتواند حرف بزند و اعضای بدن خود را
تکان بدهد وجود این خون بسته شده، روی مغز او میباشد. سپس با دقت خون بسته شده را قطعه قطعه از روی مغز برداشت و نیز
یک قطعه استخوان کوچک را که روی مغز افتاده بود دور کرد. در حالی که وی مشغول این کارها بود دیگران با شتاب از روی استخوانی
که از سر جدا شده بود قالب‌گیری کردند بدین ترتیب که با چکش چوبی روی استخوان زدند که فرو رفتگی آن صاف شود و بعد قالب
آنرا گرفتند و درون قالب نقره گداخته ریختند و نقره را در آب جوشیده سرد کردند و به (پاتور) دادند و (پاتور) آن قطعه نقره را که
باندازه و شکل استخوان سر بود روی آن سوراخ بزرگ نهاد، و بوسیله گیره‌های کوچک نقره باطراف وصل کرد و پوست سر را روی نقره
کشید و دوخت و زخم را بست و گفت اینک این مرد را هوشیار کنید ولی وی نباید تا سه روز حرکت نماید. مرد را بیدار کردند و وی که
قبل از شکافتن سر، نمی‌توانست حرف بزند و دست و پای خود را تکان بدهد هم حرف زد و هم دست و پای خود را تکان داد و
(پاتور) بوی گفت که تا سه روز نباید سر را به حرکت در آورد. وقتی غلام را بردند که در اطاق دیگر بخوابانند (پاتور) بما گفت اگر این
مرد تا سه روز دیگر نمیرد معالجه خواهد شد و میتواند از دارالحیات خارج شود و برود و از کسی که سرش را شکسته انتقام بگیرد،
سپس محصلین را مرخص نمود و بمن گفت اینکه موقعی است که شما ابزار مرا در آتش بگذارید و بجوشانید تا اینکه نزد فرعون برویم
و شما هم با من خواهید آمد. من با سرعت ابزار جراحی (پاتور) را شستم و در آتش نهادم و جوشانیدم و از دارالحیات خارج شدیم و
در حالی که من جعبه جراحی او را حمل میکردم در تخت روان سلطنتی که مقابل دارالحیات انتظار ما را میکشید نشستیم و باتفاق
مردی که حضور او سبب متوقف شدن جریان خون میشد راه کاخ سلطنتی را پیش گرفتیم. غلام‌ها تخت‌روان را طوری می‌بردند که
تکان نمیخورد و من در خود احساس مباهات میکردم زیرا میدانستم عنقریب وارد کاخ سلطنتی خواهم گردید و فرعون را از نزدیک
خواهیم دید. بعد از این که قدری با تخت روان حرکت کردیم بکنار رود نیل رسیدیم و وارد زورق سلطنتی شدیم و راه (خانه طلا) یعنی
کاخ سلطنتی را پیش گرفتیم. وقتی ما بآنجا نزدیک شدیم آنقدر قایق‌ها و زورق‌های گرانبها که با چوب‌های قیمتی ساخته شده بود و
قایق‌ها و زورق‌های دیگر دیده می‌شد که آب نیل بنظر نمی‌رسید. مردم دهان بدهان می‌گفتند که سرشکاف سلطنتی آمد، و همه
دست‌ها را بعلامت سوگواری بلند می‌کردند و می‌گریستند زیرا میدانستند که هنوز اتفاق نیفتاده بعد از این که سر فرعون را شکافتند
وی زنده بماند. بزرگان و رجال درباری مقابل ما دو دست را روی زانوها میگذاشتند و سر را خم میکردند زیرا میدانستند ما کسانی
هستیم که حامل مرگ میباشیم. ما را بطرف خوابگاه فرعون هدایت نمودند و من دیدم که فرعون روی تخت خوابی دراز کشیده که
مخمل زرین دارد و پایه‌های تخت، مجسمه خدایان می‌باشد. در آن موقع فرعون هیچ‌یک از علائم سلطنتی را نداشت و صورتش متورم
گردیده، اندامش عریان بنظر می‌رسید و سر را به یک طرف برگردانیده، از گوشه دهانش آب فرو میریخت. من وقتی فرعون را با آن
وضع دیدم متوجه شدم که قدرت این جهان بقدری ناپایدار است که فرعون در بستر بیماری و مرگ، با فقیرترین اشخاص که در
دارالحیات تحت معالجه قرار میگرفتند و میمردند، فرق نداشت. ولی تزئینات اطاق با شکوه بود و روی دیوار عکس ارابه‌های سلطنتی
دیده میشد و فرعون در آن ارابه‌ها بطرف شیرها تیر می‌انداخت. رنگ‌های طلائی و لاجوردی و سرخ روی دیوارها میدرخشید و کف
اطاق را بشکل یک برکه بزرگ تزئین کرده بودند که در آن ماهیها شناوری و مرغابی‌ها و غازها روی برکه پرواز می‌نمودند. ما دو دست را
روی دو زانو گذاشتیم و مقابل فرعون کمر خم کردیم. (پاتور) و من میدانستم که شکافتن سر فرعون بدون فایده است و وضع او نشان
میدهد که خواهد مرد ولی رسم این میباشد، که سر یک فرعون را قبل از مرگ باید بشکافند تا اینکه بخارهای سر خارج شود و نگویند
که اطرافیان از مبادرت بآخرین علاج خودداری کردند. من جعبه سیاه رنگ (پاتور) را که با چوب آبنوس ساخته شده بود گشودم تا این
که ابزار کار را باو تقدیم کنم. قبل از ورود ما، اطبای سلطنتی، سر فرعون را تراشیده برای شکافتن آماده کرده بودند. (پاتور) به مردی که
حضور او سبب می‌شد که از خون‌ریزی جلوگیری شود امر کرد که بالای سر فرعون قرار بگیرد و سرش را روی دو کف دست قرار بدهد.
ولی در این موقع ملکه مصر بنام (تی تی) جلو آمد گفت نه! تا آن موقع من به مناسبت اهمیت موقع و عظمت مکان نتوانسته بودم
ملکه و ولیعهد مصر و خواهر او را که همگی برسم سوگواری دست بلند کرده بودند ببینم. ولیعهد مصر بطوری که در آغاز این کتاب گفتم
در سالی که من متولد شدم متولد گردیده ولی از من بلند قامت‌تر بود و زنخی عریض ولی سینه‌ای فرو رفته داشت و او هم مثل مادر و
خواهر دست را بلند کرده بود. خواهرش یکی از دخترهای زیبای مصر بشمار می‌آمد و چون عکس او را در معبد (آمون) دیدم از این وضع
اطلاع داشتم. در خصوص (تی تی) ملکه مصر، که در آن موقع زنی بود فربه و گندم‌گون تیره، خیلی حرف می‌زدند و می‌گفتند که وی
یکی از زن‌های عامه ناس بوده، و بهیمن جهت اسم اجداد او در اسناد رسمی برده نمی‌شد. مردی که با حضور خود مانع از ریزش خون
می‌گردید وقتی دید که ملکه گفت نه! دو قدم عقب رفت. آن مرد یک روستایی عامی و بی‌سواد بشمار میامد و کوچکترین اطلاع از علم
طب نداشت ولی چون با حضور خود مانع از ریزش خون میگردید او را در دارالحیات برای جلوگیری از خون‌ریزی زخم کسانی که تحت عمل
جراحی قرار میگرفتند استخدام کرده بودند. من فکر میکنم علت اینکه مرد مزبور با حضور خود سبب میشد که ریزش خون متوقف گردد
این بود که از وجود او، یک نوع بوی کریه و زننده و با نفوذ بمشام میرسید. این رایحه بقدری تند بود که هر قدر او را می‌شستند بوی
مزبور، از بین نمیرفت و بوی مذکور مانند میخی که در مغز سر فرو میرفت. بهمین جهت چون مغز و اعصاب حاکم به اعضای بدن هستند از
خونریزی جلوگیری می‌شد. من بطور حتم نمی‌گویم که بوی بدن او سبب وقعه خون‌ریزی می‌شد ولی چون هیچ توضیح قابل قبول دیگری
برای این موضوع نمیتوان یافت من تصور میکنم که بوی او جلوی خون‌ریزی را میگرفت. ملکه گفت من اجازه نمی‌دهم که این مرد سر خدا
را بدست بگیرد، بلکه خودم سر او را خواهم گرفت. (پاتور) گفت خانم گشودن سر سبب میشود که خون فرو بریزد و مشاهده خون‌ریزی
برای شما خوب نیست ولی ملکه گفت من از مشاهده خون خدا بیم ندارم و خود سرش را نگاه میدارم. چون اطبای سلطنتی قبل از ورود
ما فرعون را بیهوش کرده بودند و (پاتور) میدانست که وی صدای ما را نخواهد شنید و اگر هم بشنود قدرت عکس‌العمل ندارد شروع به
صحبت کرد و در همان‌حال با کارد سنگی خود پوست سر فرعون را شکافت و چنین می‌گفت: فرعون که از خدایان است بطرف آسمان
خواهد رفت و در زورق زرین (آمون)، پدرش جا خواهد گرفت. فرعون از آفتاب بوجود آمد و بآفتاب رجعت خواهد کرد و نام او، تا ابد باقی
خواهد ماند… ای مرد متعفن …تو کجا هستی. چرا نمی‌آیی که خون متوقف شود. جملات اخیر از طرف (پاتور) خطاب به مردی که
می‌باید با حضور خود خون را متوقف کند ایراد شد زیرا (پاتور) میدید که از پوست سر فرعون خون میریزد و فهمید که آن مرد حضور ندارد.
معلوم شد که آن مرد از ترس ملکه عقب رفته و بدیوار تکیه داده و وقتی شنید که با او صحبت می‌کنند به تخت خواب و سر فرعون نزدیک
شد و دست را بلند کرد و به محض این که دست وی بالا رفت خون سر فرعون که روی بدن ملکه ریخته بود متوقف شد ولی بوئی کریه از
بدن آن مرد در اطاق پیچید. (پاتور) بعد از وقعه خون شروع به بریدن استخوان جمجمه کرد و در همان حال مشغول صحبت بود ولی او،
فقط برای این حرف میزد که چیزی گفته باشد زیرا میدانست که یک طبیب هنگام شکافتن سر، باید با کسان بیمار صحبت کند تا این که
حواس آنها را پرت نماید و آنها متوحش و متاثر نشوند. (پاتور) گفت خانم، خدا بعد از این که بآسمان رفت از طرف (آمون) مورد برکت قرار
خواهد گرفت. در آن موقع ولیعهد به (پاتور) نزدیک شد و گفت شما اشتباه می‌کنید و (آمون) او را مورد برکت قرار نخواهد داد بلکه وی
تحت حمایت (آتون) قرار میگیرد. (پاتور) گفت حق با شماست و من اشتباه کردم و پدر شما تحت حمایت (آتون) قرار خواهد گرفت من به
(پاتور) حق میدادم که نداند که فرعون به کدامیک از خدایان بیشتر علاقه دارد زیرا قطع نظر از این که انسان نمیتواند بفهمد که خدای
مورد توجه هر کس، کیست در مصر بیش از یکصد خدا موجود میباشد و حتی کاهنین که کار آنها این است که اسامی خدایان را بدانند
نمیتوانند ادعا کنند که نام همه را میدانند. ولیعهد بگریه در آمد و (پاتور) ضمن صحبت او را هم تسلی میداد تا این که استخوان سر
فرعون را قطع نمود و یک قطعه استخوان که از هر طرف دو بند انگشت طول داشت از جمجمه جدا شد. من و (پاتور) بدقت مغز فرعون را
می‌نگریستیم و من دیدم که مغز او خاکستری است و تکان میخورد. (پاتور) گفت سینوهه چراغ را این طرف نگاهدار که من درون سر را
ببینم من چراغ را طوری نگاهداشتم که روشنائی آن بداخل سر بتابد و (پاتور) گفت بسیار خوب، بسیار خوب، من کار خود را کرده‌ام و
دیگر از من کاری ساخته نیست بلکه (آتون) باید تصمیم بگیرد زیرا از این ببعد، ما وظیفه خود را به خدایان محول کرده‌ایم. آنگاه استخوان
جمجمه را آهسته در جای آن نهاد ولی بعد از این که استخوان برداشته شد من حس کردم که حال فرعون با این که بیهوش بود قدری
بهتر شده است. پس از این که (پاتور) زخم را بست بملکه گفت اگر خدایان اجازه بدهند و وی تا طلوع آفتاب زنده بماند زنده خواهد ماند
وگرنه میمیرد. (بطوری که می‌بینید (پاتور) وقتی می‌خواهد بملکه مصر بگوید که فرعون فوت خواهد کرد هیچ ملاحظه نمیکند که او
اندوهگین خواهد شد و بدون مقدمه‌سازی این حرف را بوی میگوید زیرا در مصر مردم روز و شب با فکر مرگ آشنا بودند که کسی از
شنیدن این که دیگری مرده یا میمیرد بلرزه در نمی‌آمد ولی متاثر می‌شد – مترجم).
آنگاه (پاتور) دست را به علامت عزا بلند کرد و ما نیز چنین کردیم و من ابزار جراحی را جمع‌آوری نمودم و در آتش گذاشتم و بعد از تطهیر
در جعبه جا دادم. ملکه به ما گفت که من هدیه‌ای قابل توجه بشما خواهم داد و ما را مرخص کرد و ما از اطاقی که فرعون در آن خوابیده
بود خارج شدیم و باطاق دیگر رفتیم و در آنجا برای ما غذا آوردند و غلامی روی دست ما آب ریخت. من از (پاتور) سئوال کردم که برای چه
ولیعهد می‌گفت که پدرش طرفدار خدای (آتون) است نه (آمون). (پاتور) گفت این موضوع داستانی طولانی دارد که اگر بخواهم از آغاز
شروع کنم طولانی خواهد شد و همین قدر بتو می‌گویم که (آمن‌هوتپ) که اینک ما سر او را شکافتیم روزی تصور کرد که خدای (آتون) بر
او آشکار شده و برای این خدا یک معبد در این شهر ساخت که اینک غیر از خانواده سلطنتی کسی قدم در آن نمی‌گذارد و کاهن این
معبد مردی است موسوم به (آمی) و این شخص و زن او، پرستار ولیعهد مصر بوده‌اند و ولیعهد که تو اینک وی را دیدی شیر آن زن را
خورده و آمی دارای دختری است باسم (نفر تی تی) و چون این دختر با ولیعهد همشیر است ناچار روزی خواهر او خواهد شد. (این
اسامی که شما در اینجا می‌خوانید اسامی تاریخی می‌باشد و (نفر تی تی) همان است که بعد ملکه مصر شد و مقصود (پاتور) از این
که خواهر ولیعهد خواهد شد این است که روزی زوجه او می‌شود زیرا در مصر ازدواج برادر و خواهر جائز بود – مترجم). (پاتور) پیمانه‌ای
سر کشید و گفت ای (سینوهه) برای یک پیرمرد چون من لذتی بالاتر از این وجود ندارد که غذا بخورد و بنوشد و در خصوص مسائلی که
مربوط باو نیست صحبت کند و پیرمردان حرف زدن را خیلی دوست میدارند. من اگر پیشانی خود را بشکافم تو خواهی دید که اسرار زیاد
در این پیشانی انباشته شده است آیا تو هرگز بفکر افتاده‌ای که برای چه همه زن‌های فرعون همواره دختر میزایند نه پسر. گفتم نه من
در این خصوص فکر نکرده‌ام (پاتور) گفت این فرعون که ما اکنون سرش را شکافتیم در جوانی خود بیش از پانصد شیر و گاو جنگلی در
جنوب سودان شکار کرده است و مردی بود قوی که در طبس هر روز با یک دختر بسر می‌برد معهذا از تمام این دخترها، غیر از دختر متولد
نشد و فقط از ملکه یک پسر آورد که اکنون ولیعهد است و آیا تو این موضوع را یک امر عادی میدانی؟ علت این که هرگز از این فرعون جز
دختر متولد نگردید این بود که ملکه بوسیله اطبای سلطنتی مانع از این می‌شد که پسرهائی که متولد می‌شوند زنده بمانند و هر دفعه
که پسری متولد میگردید او را بمحض این که بدنیا می‌آمد، به قتل میرساندند. بعد (پاتور) چشمکی زد و گفت ولی ای (سینوهه) تو باین
شایعات اعتناء نکن برای اینکه ملکه یکی از رئوف‌ترین و بهترین زن‌هائی می‌باشد که در مصر بوجود آمده است. ما مدتی مشغول خوردن
و آشامیدن بودیم و من از خوردن اغذیه سلطنتی لذت میبردم چون ذائقه من حکم می‌کرد که آن غذاها را طوری طبخ می‌کنند که لذیذتر
از غذاهای دارالحیات است. یک وقت متوجه شدیم که شب فرا رسیده است.
(پاتور) گفت سینوهه دست مرا بگیر و مرا از کاخ بیرون ببر، زیرا آشامیدنی گرچه دل را شادمان می‌کند ولی ماها را مست مینماید و من
بدون کمک تو ممکن است که در راه بیفتم. من دست او را گرفتم و از کاخ بیرون بردم و وقتی بخارج رسیدیم من دیدم که روشنائی‌های
شهر در طرف مشرق، آسمان را روشن کرده است. و نظر باینکه من هم بیش از حد عادی نوشیده بودم، در خود احساس طرب میکردم و
قلب من خواهان یک زن بود و گفتم (پاتور) من باید بروم و در یکی از خانه‌های عیاشی یک زن را بدست بیاورم و او را خواهر خود بکنم.
(پاتور) گفت هر مرد جوان هنگام شب وقتی کار روزانه او تمام می‌شود بفکر عشق میافتد ولی عشق وجود ندارد. گفتم آیا تو منکر وجود
عشق هستی؟… پس این چیست که اینک مرا بسوی خانه‌های تفریح می‌کشاند؟ (پاتور) گفت اینکه اکنون تو را بطرف آن خانه‌ها
می کشاند احتیاجی است که تو بزن داری زیرا مرد، اگر نتواند زنی جوان را بدست بیاورد و او را در کنار خویش بخواباند غمگین می‌شود
لیکن بعد از اینکه آن زن، خواهر او شد، بیش از گذشته غمگین میشود. گفتم برای چه اینطور است و چرا مرد بعد از اینکه زنی را خواهر
خود کرد بیش از گذشته غمگین میگردد. (پاتور) گفت این سئوال که تو از من میکنی پرسشی است که خدایان هم نتوانسته‌اند بآن
جواب بدهند. تا دنیا بوده چنین بوده و بعد از این هم چنین خواهد بود و هر دفعه که مرد با زنی معاشرت میکند و آن زن خواهر او میشود،
بیش از ساعاتی که هنوز خواهر وی نشده بود دچار اندوه می‌گردد. گفتم (پاتور)‌ آیا تو هرگز عاشق نشده‌ای؟ (پاتور) گفت اگر بخواهی
راجع به عشق با من صحبت کنی، مرا وادرا خواهی کرد که سر تو را نیز مانند سر فرعون بشکافم تا اینکه بخارهائی سوزان که در سرت
جمع شده خارج شود زیرا آنچه سبب میگردد که تو راجع به عشق فکر میکنی همین بخارها میباشد که در سرت جمع شده ایت. زیرا
عشق وجود ندارد و آنچه بنام عشق خوانده میشود احتیاجی است که زن و مرد به یکدیگر دارند تا اینکه خواهر و برادر هم بشوند. بعد
(پاتور) که زیاد نوشیده بود ابراز خستگی کرد و گفت مرا ببر و در اطاقی که در کاخ سلطنتی برای من تعیین شده است بخوابان و تو هم
در همان اطاق بخواب زیرا ما امشب باید در این کاخ باشیم تا این که هنگام مرگ فرعون، خروج پرنده را از بینی او ببینیم. گفتم (پاتور) از
مردی مانند تو پسندیده نیست که مهمل بگوئی (پاتور) گفت آیا من مهمل میگویم؟ گفتم بلی زیرا در موقع مرگ پرنده از بینی انسان
خارج نمی‌شود بدلیل اینکه خود من، قبل از ورود به دارالحیات و بعد از ورود به این مدرسه عده‌ای کثیر را دیدم که مردند و از بینی هیچ
یک از آنها پرنده خارج نشد و بعلاوه علم طب میگوید که در وجود انسان، فقط یک موضع است که یک جاندار می‌تواند در آن زندگی کند و
آنهم شکم زن، در دوره‌ی بارداری می‌باشد و جز شکم زن، هیچ نقطه در بدن وجود ندارد که یک جانور در آن زندگی کند و در آین صورت
چگونه پرنده میتواند در بدن انسان زندگی نماید که سپس از راه بینی او خارج شود. (پاتور) گفت ای (سینوهه) با این که بر اثر این نوع
ایرادگیری‌ها، ترقیات تو در دارالحیات مدتی طولانی متوقف شد، باز از این ایرادها دست برنداشته، متنبه نشده‌ای و بدان که فرعون چون
پسر خدا می‌باشد غیر از دیگران است و هنگام مرگ از بینی او پرنده خارج میشود و این پرنده روح اوست که بعد از مرگ فرعون زنده
می ماند.
یکمرتبه دیگر (پاتور) چشمکی بمن زد و گفت اگر میخواهی که طبیب بشوی و بتوانی مردم را معالجه کنی و اکثر بیماران خود را بقتل
برسانی و از این راه ثروت گزاف و غلامان زیاد و کنیزان بدست بیاوری و در طبس صاحب شهرت شوی و هر شب در ساختمان خود
ضیافتی بر پا کنی، باید اعتقاد داشته باشی که هنگام مرگ از بینی فرعون پرنده خارج میگردد. دیگران هم مثل تو هستند و خوب میدانند
که بین مرگ فرعون و پست‌ترین گدایان شهر از نظر مختصات جسمی تفاوت وجود ندارد ولی آنها زر وسیم و غلام و کنیز زیبا و غله و
گوشت میخواهند و سپس این طور نشان میدهند که براستی قبول دارند که فرعون پسر خدا است و بعد از مرگ از یبنی وی پرنده خارج
می‌گردد. ولی اگر تو فردا در دارالحیات بگوئی که امشب من این حرف را بتو زده‌ام من انکار خواهم کرد و خواهم گفت که تو بمن بهتان
میزنی و مطمئن باش که حرف من پذیرفته خواهد شد و تو را بجرم متهم کردن یک طبیب سلطنتی و استاد دارالحیات از مدرسه بیرون
خواهند کرد بدلیل اینکه تمام اعضای سلطنتی که در دارالحیات کار میکنند، مثل من، علاقه بزر و سیم و غذا و زنهای زیبا دارند. بیا ای
(سینوهه) و مرا بغل کن و باطاقم ببر که در آنجا بخوابم و تو هم بخواب زیرا در بامداد فردا، باید ناظر خروج پرنده از بینی فرعون باشیم و با
خط خود بنویسم که پرنده را دیدیم که از بینی او خارج شد و بپرواز در آمد و به آسمان رفت. من مثل یک غلام که ارباب خود را بغل
می‌کند، و او را از نقطه‌ای به نقطه دیگر منتقل می‌نماید آن پیرمرد را که سبک وزن بود در بغل گرفتم و بکاخ سلطنتی بردم و در اطاقی
که برای وی تعیین کرده بودند خوابانیدم. ولی خود نمیتوانستم بخوابم زیرا جوانی مانع از این بود که بخواب بروم و از کاخ خارج شدم و
مقابل قصر سلطنتی، درون گل‌ها، ایستادم و به تماشای روشنائی شهر طبس و ستارگان آسمان مشغول گردیدم و در حالی که بوی
گلها را استشمام می‌نمودم بیاد آن زن زیبا افتادم که روزی بدارالحیات آمد و خود را باسم (نفر نفر نفر) معرفی کرد و از من درخواست
نمود که به خانه‌اش بروم ولی من نرفتم زیرا بیم داشتم که آن زن با من کاری بکند که خواهران با برادران خود می‌کنند. ولی در آن شب
آرزوی آن زن را در دل می‌پرورانیدم و بخود می‌گفتم چقدر خوب بود که وی نزد من میآمد یا اینکه من میدانستم که خانه او کجاست و
اکنون بخانه‌اش می‌رفتم.

 

  • یک مرتبه از گل‌ها صدائی شنیدم و متوجه گردیدم که شخصی بمن نزدیک می‌شود و وی بمن نزدیک شد و مرا نگریست که بشناسد. من هم او را شناختم و دانستم که ولیعهد می‌باشد و از مشاهده آن مرد جوان، در آنجا حیرت و وحشت نمودم و دو دست را روی زانوها گذاشتم و خم شدم. ولیعهد گفت سر بلند کن زیرا کسی در اینجا ما را نمی‌بیند و لازم نیست که تو در حضور من رکوع نمائی آیا تو همان نیستی که امروز،‌ در اطاق پدرم، باین میمون پیر کارد و چکش میدادی؟ من که از شنیدن نام میمون پیر حیرت کرده بودم سر بلند نمودم و ولیعهد گفت منظور من از میمون پیر این (پاتور) است که امروز، سر پدرم را شکافت و این اسم را مادرم روی او گذاشته است و تو و او، هرگاه پدرم بمیرد به قتل خواهید رسید. از این حرف بسیار ترسیدم چون نمی‌دانستم که اگر سر یک فرعون را بشکافند و او معالجه نشود باید سرشکاف وی را به قتل برسانند.
    (پاتور) این موضوع را بمن نگفته بود و من متحیر بودم چرا آن مرد سکوت کرد و دیگر این که من گناهی نداشتم که مرا هم بقتل برسانند. شخصی که در موقع عمل جراحی به طبیب کارد و چکش میدهد بیگناه است و نباید او را به قتل برسانند برای این که وی اثری در درمان بیمار ندارد. ولیعهد گفت من میدانم که امشب خدا بر من آشکار خواهد شد ولی در کاخ سلطنتی خدا نزد من نمی‌آید بلکه در خارج از کاخ بر من آشکار می‌شود. من میدانم که در موقع ظهور خدا، بدن من مرتعش خواهد گردید و صدایم خواهد گرفت و باید کسی باشد که بمن کمک نماید. و چون تو را در سر راه خود یافته‌ام و میدانم که پزشک هستی با خود می‌برم… بیا برویم. من نمیخواستم که با آن جوان بروم برای این که (پاتور) بمن گفته بود که در موقع مرگ فرعون ما باید در کاخ باشیم ولی نمیتوانستم از ا طاعت امر ولیعهد استنکاف کنم و ناچار شدم که با او بروم.
    ولیعهد یک لنگ کوتاه پوشیده بود بطوری که رانهای او دیده میشد و من مشاهده میکردم که وی بلندتر از من می‌باشد و با قدم‌های عریض راه می‌رود. وقتی کنار نیل رسیدیم ولیعهد گفت که باید از رودخانه بگذریم و خود را به مشرق آن برسانیم و یک قایق را که کنار رود بود گشود و من و او در قایق نشستیم و من پارو زدم. هنگامی که بآن طرف رود رسیدیم ولیعهد بدون اینکه قایق را ببندد میرفت من مجبور بودم که عقب او بدوم و بدنم عرق کرد تا اینکه بجائی رسیدیم که شهر طبس و باغهای آن در عقب ما قرار گرفت و سه کوه کم ارتفاع که در مشرق، نگاهبان طبس است نمایان شد. وقتی بجائی رسیدیم که دیگر کسی نبود و صدائی شنیده نمیشد جوان روی زمین نشست و گفت در این جاست که خدا بر من آشکار خواهد گردید. من حیران بودم که چگونه خدا بر او آشکار می‌شود و آیا من هم او را خواهم دید یا نه؟ تا اینکه صبح دمید و بعد از آن خورشید طلوع کرد و ولیعهد بانگ زد (سینوهه) خدا آمد و دست مرا بگیر برای اینکه دست من می‌لرزد.
    من دست او را گرفتم و هر چه خورشید بیشتر بالا میآمد هیجان ولیعهد بیشتر می‌شد و روی خاک افتاد و بر خود پیچید و آنوقت من که از تغییر حال او وحشت کرده بودم آسوده خاطر شدم زیرا دانستم که ولیعهد مبتلا به صرع می‌باشد و این نوع مرض را در دارالحیات دیده بودم. وقتی اشخاص گرفتار حمله مرض صرع می‌شوند ممکن است که زبان خود را با دندان‌ها قطع نمایند و لذا یک قطعه چوب لای دو ردیف دندان آنها میگذارند و من در آجا چوب نداشتم که لای دندانهای او بگذارم تا اینکه وی زبان خود را قطع ننماید و ناچار شدم که قسمتی از لنگ خود را پاره نمایم و لای دندانهای او بگذارم تا اینکه زبان او قطع نشود. آنگاه بطوریکه در کتاب نوشته شده برای معالجه وی شروع به مالیدن بدنش کردم و در حالیکه مشغول مالش بدن او بودم، یک قوش مثل اینکه از خورشید بیرون آمده باشد پدیدار شد و بالای سر ما پرواز کرد و مثل این بود که میل دارد بر سر ولیعهد بنشیند. من با خود گفتم شاید خدائی که ولیعهد در انتظار او بوده همین قوش است ولی چند دقیقه بعد جوانی زیبا که نیزه‌ای در دست داشت و مانند سکنه کوههای سوریه نیم‌تنه پوشیده بود نمایان گردید. بقدری آن پسر جوان زیبا بود که من مقابل او رکوع کردم زیرا فکر نمودم که خدای ولیعهد اوست. جوان با لهجه ولایتی مصر از من پرسید این کیست؟ آیا ناخوش شده است؟ من گفتم اگر تو خدا هستی این جوان را معالجه کن و اگر راهزن می‌باشی، بدانکه ما چیزی نداریم که بتو بدهیم قوش که در آسمان پرواز می‌کرد فرود آمد و روی شانه آن جوان نشست و جوان گفت من خدا نیستم و پسر یک زن و مرد پنیرساز می‌باشم ولی توانسته‌ام که نوشتن خط را فرا بگیرم و پیش‌بینی کرده‌اند که من روزی فرمانده دیگران خواهم شد و اینک به شهر طبس می‌روم تا اینکه نزد فرعون خدمت کنم زیرا شنیده‌ام فرعون ناخوش است و یک پادشاه ناخوش احتیاج به کسانی چون من دارد که از او حمایت کنند. سپس نظری به ولیعهد انداخت و گفت آیا او از این ناخوشی خواهد مرد؟ گفتم نه… ناخوشی او مرگ‌آور نیست ولی انسان را بیهوش میکند وانسان در بیهوشی اختیار از دست میدهد. ولیعهد بحال آمد ولی بر اثر برودت صبح بلرزه افتاد و جوان نیزه‌دار نیم‌تنه خود را کند و روی ولیعهد انداخت و گفت اکنون چه میکنی؟ گفتم اگر تو به من کمک نمائی او را به شهر خواهیم برد و در آنجا یک تخت روان پیدا خواهیم کرد و او را در تخت خواهیم نشانید و به منزلش خواهیم فرستاد. جوان نیزه‌دار گفت بسیار خوب من حاضرم که به تو کمک کنم و او را بشهر ببرم. ولیعهد نشست ولی میلرزید بطوری که جوان نیزه‌دار کمک کرد تا اینکه نیم‌تنه را باو پوشانیدم و بمن گفت این جوان جزء توانگران است زیرا پوست بدن او سفید میباشد و دست‌های سفید و لطیف دارد و بعد دستهای مرا گرفت و گفت تو هم دارای دست لطیف می‌باشی شغل تو چیست؟ گفتم من طبیب هستم و طبابت را در دارالحیات در معبد (آمون) در طبس فراگرفته‌ام. جوان نیزه‌دار گفت لابد این مرد جوان را آورده‌ای تا اینکه در اینجا وی را مورد معالجه قرار بدهی، ولی خوب بود که باو لباس می‌پوشانیدی، زیرا هنگام صبح در صحرا هوا سرد میشود.
    ولیعهد بر اثر گرمای لباس و بالا آمدن خورشید از لرز افتاد و یکمرتبه جوان مزبور را دید و گفت این پسر خیلی زیباست و از او پرسید
    آیا تو از جانب خدای (آتون) نزد من آمده‌ای؟ جوان نیزه‌دار گفت نه… ولیعهد گفت امروز من توانستم که خدای (آتون) را ببینم و
    همینکه خورشید طلوع کرد او را دیدم و فکر کردم که شاید او تو را بنزد من فرستاده است. جوان گفت من از طرف خدا نیامده‌ام
    بلکه دیشب براه افتادم که امروز صبح وارد طبس شوم و بخدمت فرعون درآیم و بعد از طلوع آفتاب دیدم قوش من بجلو پرواز کرد و
    فهمیدم که در اینجا چیزی ممکنست که توجه قوش را جلب کرده باشد و وقتی آمدم شما را در اینجا دیدم. ولیعهد گفت برای چه
    نیزه بدست گرفته‌ای؟ جوان گفت سر این نیزه از مفرغ است و من آمده‌ام که آنرا با خون دشمنان فرعون رنگین کنم. ولیعهد گفت
    من از خون‌ریزی نفرت دارم برای اینکه ریختن خون بدترین چیزهاست جوان نیزه‌دار گفت من عقیده‌ای بر خلاف تو دارم و معتقدم که
    ریختن خون سبب پاک کردن ملتها میشود و آنها را قوی میکند و خدایان خون را دوست دارند زیرا با خوردن خون فربه میشوند و تا
    روزیکه جنگ ممکن است، خون‌ریزی ادامه دارد. ولیعهد گفت من کاری میکنم که دیگر جنگ بوجود نیاید. جوان نیزه‌دار نظری به من
    انداخت و گفت گویا این مرد دیوانه است زیرا جنگ همواره بوده و پیوسته خواهد بود و هر کار که ملتها بکنند که از جنگ پرهیز
    نمایند بیشتر به جنگ نزدیک می‌شوند زیرا جنگ مثل نفس کشیدن لازمه زندگی ملت‌ها میباشد. ولیعهد خورشید را نگریست و
    گفت تمام ملت‌ها فرزند او هستند زیرا او (آتون) است و بعد با انگشت بطرف خورشید اشاره نموده و افزود تمام زمان‌ها و زمین‌ها
    باو تعلق دارند و من در طبس یک معبد برای او خواهم ساخت و شکل او را برای تمام سلاطین خواهم فرستاد و من از او بوجود
    آمده‌ام و باو بازگشت خواهم کرد. جوان نیزه‌دار بعد از شنیدن این حرفها گفت تردیدی وجود ندارد که او دیوانه است و شما حق
    داشتید که او را به صحرا آوردید تا اینکه معالجه‌اش کنید. من گفتم او دیوانه نیست بلکه در حال صرع توانسته خدای خود را ببیند ولی ما حق نداریم که در خصوص آنچه وی دیده از او ایراد بگیریم زیرا هر کس میتواند هر خدائی را که میل دارد بپرستد و طبق
    گفته او عمل کند. ما ولیعهد را بلند کردیم و بطرف شهر بردیم و چون بر اثر حمله صرع ضعیف بود از دو طرف،‌ بازوهای او را گرفتیم و
    قوش هم مقابل ما پرواز میکرد و نزدیک شهر من دیدم که یک کاهن با یک تخت روان و عده‌ای از غلامان منتظر ولیعهد هستند و از
    روی حدس و تقریب فهمیدم که کاهن مزبور باید همان (آمی) باشد. اولین خبری که (آمی) به ولیعهد داد این بود که پدرش فرعون
    (آمن‌هوتپ) سوم زندگی را بدرود گفته است و باو لباس کتان پوشانید و یک کلاه بر سرش گذاشت. (کلاه در این جا اسم خاص
    است و به معنای تاج می‌باشد و فردوسی در شاهنامه در بیش از پنجاه بیت این موضوع را روشن کرده و هرجا که صحبت از تخت
    و کلاه نموده نشان داده منظور او از کلاه غیر تاج نیست – مترجم). (آمی) خطاب به من گفت (سینوهه) آیا او توانست که خدای
    خود را ببیند. گفتم خود او میگوید که خدای خویش را دیده ولی من چون متوجه بودم که آسیبی باو نرسد و وی را معالجه می‌کردم
    نفهمیدم که خدا چه موقع آشکار گردید ولی تو چگونه نام مرا دانستی زیرا من تصور نمیکنم در هیچ موقع تو را دیده باشم.
    (آمی) گفت وظیفه من این است که نام تو را بدانم و از حوادثی که در کاخ سلطنتی اتفاق میافتد مطلع شوم و من فهمیدم که شب قبل ولیعهد که اینک فرعون است دچار مرض صرع می‌شود و باید تنها باشد زیرا هر وقت که حس میکند این مرض باو رو می‌آورد عزلت را انتخاب مینماید اگر هم نخواهد تنها باشد ما می‌کوشیم او را تنها کنیم. برای اینکه هیچکس نباید که صرع ولیعهد را ببیند و مشاهده کند که او از دهان کف بیرون میآورد. و شب قبل وقتی من دیدم که ولیعهد بعد از خروج از کاخ به تو برخورد کرد آسوده خاطر شدم برای اینکه میدانستم تو طبیب هستی و گرچه چون طبیب می‌باشی کاهن معبد (آمون) بشمار میآئی زیرا تا کسی کاهن معبد نشود او را در مدرسه دارالحیات نمی‌پذیرند و من کاهن معبد (آتون) می‌باشم. ولی با این که من و تو پیرو دو خدای جداگانه هستیم من گذاشتم که شب قبل ولیعهد باتفاق تو بیرو ن برود تا این که یک طبیب از او مواظبت نماید و من یقین داشتم که وی دچار به صرع خواهد شد. آنگاه بطرف جوان نیزه‌دار اشاره کرد و گفت این کیست گفتم که او جوانی است که امروز صبح در صحرا بما برخورد کرد و یک قوش بالای سرش پرواز می‌نمود و همین پرنده می‌باشد که اینک روی شانه او نشسته است. (آمی) گفت آیا هنگامی که ولیعهد دچار مرض صرع شد این جوان حضور داشت منظره بیماری او را دید. گفتم بلی گفت در این صورت باید این جوان را بقتل رسانید. پرسیدم برای چه؟ گفت برای اینکه ولیعهد اکنون فرعون است و اگر مردم بدانند که فرعون ما مبتلا به مرض صرع می‌باشد و گاهی از اوقات دچار حمله این مرض می‌شود و عش میکند به او اعتقاد پیدا نخواهند کرد. گفتم این جوان که می بینید امروز در صحرا نیم‌تنه خود را از تن بیرون آورد و بر ولیعهد پوشانید که وی از برودت نلرزد و خود می‌گوید برای این آمده که با دشمنان فرعون مبارزه کند و از این‌ها گذشته جوانی است خیلی ساده و عقلش نمیرسد که ولیعهد مبتلا به مرض صرع می‌باشد. (آمی) آن جوان را صدا زد و گفت شنیده‌ام که تو امروز خدمتی به ولیعهد کرده‌ای و این حلقه طلا پاداش خدمت تو می‌باشد. پس از این حرف (آمی) یک حلقه طلا بسوی او انداخت ولی جوان مزبور حلقه را نگرفت بطوری که طلا روی خاک افتاد. (آمی) گفت برای چه طلائی را که بتو میدهم دریافت نمیکنی؟ مرد جوان گفت برای اینکه من فقط از فرعون امر دریافت می‌نمایم نه از دیگران و گویا فرعون همین جوان است که اکنون کلاه بر سر دارد و امروز قوش مرا بطرف او رهبری کرد و آنگاه جوان بطرف فرعون جدید رفت و گفت من آمده‌ام که خود را وارد خدمت فرعون نمایم و آیا تو که امروز فرعون هستی حاضری که خدمت مرا بپذیری. فرعون جوان گفت آری، من تو را وارد خدمت خود خواهم کرد لیکن نیزه خود را باید بدست یکی از غلامان من بدهی زیرا من از نیزه که وسیله خون‌ریزی است نفرت دارم و تمام ملل را با هم مساوی میدانم زیرا همه فرزند (آتون) هستند و لذا هیچ یک از آنها نباید دیگری را به قتل برساند. مرد جوان نیزه را به یکی از غلامان داد و آنوقت فرعون سوار تخت روان شد و ما پیاده عقب وی براه افتادیم تا اینکه به نیل رسیدیم و سوار زورق گردیدیم و قدم به کاخ سلطنتی نهادیم. کاخ سلطنتی پر از جمعیت بود و فرعون بعد از اینکه وارد کاخ شد ما را ترک کرد و نزد ملکه یعنی مادرش رفت. جوان نیزه‌دار از من پرسید اکنون من چه کنم و بکجا بروم؟ گفتم همین جا باش و تکان نخور تا اینکه فرعون در روزهای دیگر تو را ببیند و شغل تو را معین کند زیرا فرعون خداست و خدایان، فراموشکارند و اگر وی تو را نبیند هرگز بخاطر نخواهد آورد که تو را بخدمت خویش پذیرفته است. جوان نیزه‌دار گفت من برای آینده مصر خیلی نگران هستم پرسیدم برای چه اضطراب داری، گفت برای اینکه فرعون جدید ما از خون می‌ترسد و میل ندارد که خون‌ریزی کند و میگوید تمام ملل با هم مساوی می‌باشند و من که یک جنگجو هستم نمی‌توانم این عقیده را بپذیرم برای اینکه میدانم این عقیده برای یک سرباز خیلی زیان دارد و در هر حال من میروم و نیزه خود را از غلام میگیرم. گفتم اسم من (سینوهه) است و در دارالحیات واقع در معبد (آمون) بسر می‌برم و اگر با من کاری داشتی نزد من بیا. من از آن جوان جدا شدم و بطرف اطاقی که (پاتور) شب قبل در آنجا خوابیده بود رفتم و او بمحض آنکه مرا دید زبان باعتراض گشود و گفت (سینوهه) تو مرتکب یک خطای غیرقابل عفو شده‌ای. پرسیدم خطای من چیست؟ (پاتور) گفت در شبی که فرعون فوت میکرد تو از کاخ بیرون رفتی و شب را در یکی از خانه‌های تفریح گذرانیدی و بر اثر اینکه تو اینجا نبودی کسی مرا از خواب بیدار نکرد و من هنگام مرگ فرعون حضور نداشتم و خروج پرنده را از بینی او ندیدم.
    من گفتم که عدم حضور من در این خانه ناشی از قصور من نبود بلکه ولیعهد بمن امر کرد که با او بروم و آنوقت جریان واقعه را از اول تا آخر برای او حکایت نمودم. (پاتور) وقتی حرف مرا شنید گفت پناه بر (آمون) زیرا فرعون جدید ما دیوانه است گفتم او دیوانه نیست بلکه مبتلا به مرض صرع میباشد و گاهی این مرض باو حمله‌ور میشود. (پاتور) گفت مصروع و دیوانه یکی است زیرا کسی که مبتلا به صرع میباشد عقلی درست ندارد و زود آلت دست دیگران میشود و من برای ملت مصر که باید تحت سلطنت این فرعون مصروع بسر ببرند اندوهگین هستم. در این موقع از طرف قاضی بزرگ اطلاع دادند که باید نزد او برویم تا اینکه قانون در مورد ما اجراء شود زیرا قانون میگوید که وقتی فرعون بر اثر گشودن سر فوت میکند باید کسانی را که دراین کار دخالت داشته‌اند به قتل رسانند. من از این خبر لرزیدم ولی (پاتور) باز بمن چشمک زد که بیم نداشته باشم و آهسته گفت این قانون هرگز به معنای واقعی آن اجراء نمیشود. یک عده سرباز آمدند و ما را نزد قاضی بزرگ در کاخ سلطنتی بردند و من دیدم که چهل لوله چرم، محتوی قوانین چهل‌گانه کشور مصر مقابل اوست و هر یک از لوله‌های مذکور طوماری بود که قانون را روی آن می‌نوشتند. (پاتور) بعد از ورود به محضر قاضی با وی صحبت کرد و ما سه نفر بودیم که قانون ما را مستوجب مرگ میدانست یکی (پاتور) و دیگری من و سومی مردی که با حضور خود سبب قطع خون‌ریزی میشد. بعد از اینکه ما وارد محضر قاضی شدیم سربازان راه‌های خروج را گرفتند که ما نتوانیم بگریزیم و بعد جلاد وارد شد. قاضی بزرگ گفت شما نظر باین که نتوانسته‌اید فرعون را معالجه نمائید مستوجب مرگ هستید و اکنون باید بمیرید. جوان بدبختی که با حضور خود مانع از خون‌ریزی می‌شد میلرزید و (پاتور) با دهان بدون دندان خود پرسید که آیا مادر تو زنده است یا نه؟
    آن مرد گفت مادر من چهار سال قبل از این فوت کرد. (پاتور) به قاضی گفت پس اول این مرد را هلاک کنید زیرا مادرش در دنیای دیگر برای او آبگوشت نخود و لوبیا پخته و منتظر ورود وی می‌باشد. مرد بیچاره که نمیدانست آن حرف شوخی است مقابل جلاد زانو بر زمین زد و جلاد شمشیر بزرگ سنگین خود را که سرخ رنگ بود بحرکت در آورد و آهسته روی گردن آن مرد نهاد و با اینکه شمشیر او صدمه‌ای بآن مرد نزد آن مرد از هوش رفت. جلاد بسربازها گفت آن مرد را از مقابل وی کنار ببرند و بعد از او من زانو زدم و جلاد خنده‌کنان شمشیر خود را روی گردن من نهاد و من بدون هیچ زخم و آسیب برخاستم. وقتی نوبت (پاتور) رسید، جلاد بهمین اکتفاء کرد که شمشیر خود را روی سرش تکان بدهد. آنگاه به ما اطلاع دادند که فرعون جدید میخواهد مزد ما را بپردازد و ما را از اطاق قاضی خارج نمودند ولی هرچه کردند نتوانستند آن مرد را که از حال رفته بود بهوش بیاورند و با تعجب متوجه شدم که وی مرده است. من نمیتوانم بگویم که علت مرگ آن مرد چه بود زیرا هیچ نوع ناخوشی نداشت مگر این که بگوئیم که وی از ترس مرگ مرده است و با اینکه مردی نادان بود من از مرگ او متاسف شدم زیرا ثانی نداشت و بعد از او در تمام مدتی که من طبابت میکردم ندیدم که مردی با حضور خود سبب وقفه خون گردد. فرعون جدید به (پاتور) یک قلاده طلا و بمن یک قلاده نقره داد که از گردن ما آویختند و هر دو ملبس به لباس کتان شدیم و وقتی من از کاخ سلطنتی به دارالحیات مراجعت کردم تمام محصلین مقابل من رکوع نمودند و استادان بمن تملق گفتند. نوشتن صورت‌مجلس عمل جراحی فرعون از طرف (پاتور) بمن واگذار شد و وی گفت (سینوهه) در این صورت مجلس تو باید چند چیز را بنویسی اول این که وقتی ما سر فرعون را باز کردیم از مغز او بوی عطر بمشام میرسید و دوم اینکه هنگام مرگ دیدیم که از بینی او یک پرنده خارج شد و مستقیم بطرف خورشید رفت. گفتم (پاتور) اگر اشتباه نکنم موقعی که فرعون فوت کرد هنوز خورشید طلوع نکرده بود (پاتور) گفت ابله خورشید همیشه هست ولی گاهی پائین افق است و زمانی بالای افق. گفتم بسیار خوب این را خواهم نوشت (پاتور) گفت دیگر اینکه بنویس که فرعون چند لحظه‌ قبل از اینکه بمیرد چشم گشود و خطاب به خدایان گفت اکنون بسوی شما مراجعت خواهم کرد.
    من یک صورت‌مجلس مفصل و جالب توجه از مرگ فرعون نوشتم بطوریکه (پاتور) وقتی خواند به خنده در آمد و گفت خوب نوشته‌ای و بعد صورت‌مجلس مذکور را مدت هفتاد روز هر روز در معبد (آمون) و سایر معبدهای شهر طبس خواندند. در آن هفتاد روز که جنازه فرعون در دارالممات برای زندگی در دنیای دیگر آماده میشد و آن را مومیائی می‌کردند تمام دکه‌های آشامیدنی و منازل عیش طبس بسته بود ولی در این مورد هم مانند مورد اعدام اطباء فقط بر حسب ظاهر قانون را به اجراء میگذاشتند زیرا تمام دکه‌ها و منازل عیش دارای دو در بودند و مردم از درب عقب وارد این اماکن می‌شدند و آشامیدنی می‌نوشیدند و تفریح می‌کردند. در همین روزها که در دارالممات مشغول مومیائی کردن جنازه فرعون بودند بمن بشارت دادند که دوره تحصیلات من در دارالحیات تمام شد و من میتوانم که در هر یک از محلات شهر که مایل باشم به طبابت مشغول شوم. دارالحیات دارای چهارده رشته تخصصی بود که محصل هر یک از آنها را که میل داشت انتخاب می‌کرد و من با خشنودی از این مدرسه خارج گردیدم و با قلاده نقره که فرعون جدید بمن داده بود یک خانه کوچک خریداری کردم و غلامی موسوم به (کاپتا) را که یک چشم داشت ابتیاع نمودم و او بعد از اینکه فهمید من طبیب هستم گفت من همه جا می‌‌گویم که هر دو چشم من کور بود و اربابم یک چشم مرا شفا داد و بینا کرد. از (توتمس) رفیق هنرمند خود درخواست نمودم خانه مرا بوسیله نقاشی تزئین کند و او خدای طب را روی دیوار اطاق من کشید و شکل مرا هم تصویر کرد و خدای طب می‌گفت که (سینوهه) بهترین شاگرد من و حاذق‌ترین طبیب طبس می‌باشد. ولی چند روز در خانه نشستم و هیچ بیمار بخانه من نیامد تا اینکه خود را معالجه کند.

  • یک روز که در مطب خود بودم و انتظار بیماران را می‌کشیدم که یکی از نگهبانان دربار وارد شد و پرسید (سینوهه) کیست؟ گفتم من هستم وی گفت شما را (پاتور) احضار کرده است. پرسیدم (پاتور) کجاست؟ جواب داد که وی در کاخ سلطنتی منتظر تو میباشد سئوال کردم آیا نمیدانی با من چه کار دارد وی گفت تصور میکنم که مربوط به جنازه فرعون سابق است. من برخاستم و به دربار رفتم و (پاتور) را یافتم و او گفت (سینوهه) بطوری که میدانی ما آخرین کسانی بودیم که فرعون سابق را معالجه میکردیم و بهیمن جهت مومیائی کردن جنازه او باید تحت نظر ما انجام بگیرد. گفتم چرا اکنون این دستور را بما میدهند زیرا اگر اشتباه نکنم مدتی است که دیگران دست باین کار زده‌اند. (پاتور) گفت حضور ما در انجام مراسم مومیائی کردن جنبه تشریفاتی دارد و من چون نمیتوانم دراین کار شرکت کنم این امر را بتو واگذار مینمایم. گفتم اکنون من چه باید بکنم؟ (پاتور) گفت تو اکنون باید به (دارالممات) بروی و بهتر این است که غذا و لباس خود را ببری زیرا توقف تو در آنجا بیش از پانزده روز طول خواهد کشید و در اینمدت تو ناظر آخرین کارهای مربوط به مومیائی کردن فرعون خواهی بود. گفتم آیا غلام خود را ببرم یا نه؟ (پاتور) گفت بهتر است که از بردن غلام، خودداری کنی زیرا او مثل تو پزشک نیست و از دیدن بعضی از چیزها در (دارالممات) حیرت خواهد کرد. من که پزشک هستم، تا آن تاریخ، تصور میکردم که راجع به مرگ آنچه باید ببینم دیده‌ام. فکر می‌نمودم که دیگر چیزی وجود ندارد که با مرگ وابستگی داشته باشد و من آنرا از نزدیک ندیده باشم. در مقدمه این سرگذشت گفتم که ما اطبای مصر، مومیائی کردن جنازه را جزء علوم طبی نمیدانیم زیرا این کار، عملی است که اشخاص غیر متخصص هم می‌توانند انجام بدهند. ولی بعد از اینکه به (دارالممات) رفتم متوجه شدم که سخت اشتباه میکردم و اشتباه من ناشی از این بود که مثل تمام اطبای مصر، تخصص را منحصر بکسانی میدانستم که از دانشکده دارالحیات خارج شده‌اند. ما اطباء از روی خودپسندی تصور مینمائیم که تنها راه کارشناس شدن این است که انسان دوره مدرسه طب و دارالحیات را طی کند و اگر کسی این مدرسه را طی ننماید کارشناس طبی نخواهد شد. ولی وقتی من به دارالممات رفتم دیدم که در آنجا کارگرانی هستند که هرگز قدم به دارالحیات نگذاشته‌اند معهذا تخصص آنها در امور مربوط به تشریح بدن از من که یک پزشک متخصص میباشم بیشر است. (چون سینوهه نویسنده این کتاب در یکی از فصلهای آینده، بالنسبه، بتفصیل بمناسبت مومیائی کردن جسد دو تن از عزیزانش راجع به مومیائی کردن اجساد در دارالممات توضیح میدهد دراینجا نمیگوید که جسد فرعون را چگونه مومیائی میکردند و بطور کلی، اسلوب مومیائی کردن (در درجه اول) مخصوص فرعون و روسای بزرگ معابد و ثروتمندان این بود که اول هر چه در سینه و شکم و جمجمه بود خارج میکردند وتخم چشمها را بیرون میآوردند (چون فاسد میشد) و جسد را مدت چهل تا شصت روز در آب نمک غلیظ قرار میدادند و بعد از این که جسد را از آب خارج مینمودند حفره‌های بدن و چشم را از نطرون (کربنات دوسدیوم هیدارته) پر میکردند و متخصصین مومیاکار امروزی بطوری که مترجم در گذشته در مجله گریر (معالجه کردن) چاپ فرانسه خوانده عقیده دارند که مومیاکاران مصری روغن نباتی کرچک یا روغن نباتی کنجد را بر (نطرون) می‌افزودند و آنگاه جسد را دی یک اطاق گرم قرار میدادند تا رطوبت آن کم شود و سپس با نوارهای پهن که روی آن مومیا (قیر طبیعی) مالیده بودند سراپای جسد را نوارپیچ میکردند و چند لایه نوار بر جسد پیچیده میشد و جسد فرعون و روسای معابد و اغنیاء را در هفت لایه نوارپهن می‌پیچیدند و آنگاه جسد مومیائی شده از دارالممات خارج میشد و برای دفن به قبرستان منتقل میگردید – مترجم)
    من پس از مراجعت به مطب خود، تا مدت چند روز خویش را تطهیر میکردم تا اینکه بوهای ناشی از خانه مرگ از بین برود و این مرتبه، بیماران بمن مراجعه کردند و برای دوای دردهای مختلف از من دارو خواستند. من بزودی در طبس بین فقرای بی‌بضاعت محبوبیت پیدا کردم زیرا هرچه بابت حق‌العلاج بمن میدادند میگرفتم و مثل اطبای سلطنتی مغرور نبودم که بگویم حق‌العلاج من زر و سیم است. شب‌ها به مناسبت این که قلبم دارای حرکت جوانی بود به دکه میرفتم و با دوست خود (توتمس) آشامیدنی می‌نوشیدم و درباره اوضاع جاری صحبت میکردیم. (آمن‌هوتب) سوم فرعون مصر که من ناظر بر مومیائی کردن جسد او بودم هرم نداشت تا اینکه وی را در آن دفن کنند و فرعون را در یکی از قبرهای عادی دفن نمودند. ولی بعد از اینکه فرعون دفن شد پسرش ولیعهد بر تخت سلطنت نشست و گفتند که وی قصد دارد که اول نزد خدایان خود را تطهیر نماید و بعد بطور رسمی فرعون مصر شود و در انتظار اینکه ولیعهد تطهیر شود، مادرش یک ریش بر زنخ نهاد و یک دم شیر به پشت خود آویخت و وقتی راه میرفت آن را دور کمر می‌بست و بر تخت سلطنت نشست و بجای پسر باداره امور کشور مشغول گردید. مادر ولیعهد اول کاری که کرد این بود که قاضی بزرگ را از شغل او معزول نمود و بجای وی (آمی) را که گفتم کاهن معبد (آتون) بشمار میآمد قاضی بزرگ کرد و (آمی) بجای قاضی سلف، مقابل چهل طومار چرمی محتوی قوانین مصر نشست و شروع به قضاوت نمود.
    بر اثر این واقعه عده‌ای از مردم خواب‌های عجیب دیدند و بادهای غیرعادی وزید و مدت دو روز در طبس باران بارید و این باران قسمتی از گندم‌ها را که کنار نیل انبوه کرده بودند پوسانید. ولی کسی از این وقایع حیرت نکرد برای اینکه پیوسته چنین بوده و هر وقت که کاهنین معبد (آمون) به خشم در میآمدند از این وقایع اتفاق میافتاد و در آن موقع هم کاهنین معبد (آمون) به مناسبت اینکه (آمی) یک مرد گمنام قاضی بزرگ گردید به خشم در آمدند. با اینکه کاهنین معبد (آمون) خشمگین بودند، چون حقوق سربازها مرتب میرسید و آنها از حیث غذا و آشامیدنی مضیقه نداشتند واقعه‌ای ناگوار اتفاق نیفتاد. تمام پادشاهان بر اثر مرگ فرعون مصر متاسف شدند و از کشورهای مجاور الواح خارک رس پخته که روی آنها کلماتی حاکی از ابراز تاسف نوشته شده بود برای مصر ارسال گردید و پادشاه (میتانی) دختر شش ساله خود را فرستاد که خواهر ولیعهد مصر، یعنی فرعون جدید شود. (کشور میتانی از کشورهای معروف دنیای قدیم در خاورمیانه بود و باستان‌شناسان میگویند که مرکز کشور میتانی در قسمت علیایا در سرچشمه‌های دو رودخانه فرات و دجله بوده و سلاطین میتانی در بعضی از ادوار کشور خود را از طرف مغرب تا ساحل دریای مدیترانه که امروز ساحل کشور سوریه است وسعت میدادند و کشور دو آب که در متن میخوانیم بین‌النهرین است که دو رود فرات و دجله در آن جاری بود و هست – مترجم). کشور (میتانی) در سوریه واقع شده و نزدیک دریا میباشد و حد فاصل بین سوریه و کشورهای شمالی است و کاروانهائی که از کشور دو آب میآیند از کشور میتانی عبور میکنند و بدریا میرسند. هر شب من و (توتمس) در دکه از این صحبت‌ها میکردیم و گاهی بر حسب دعوت (توتمس) به خانه عیاشی میرفتیم و من رقص دختران را در آنجا تماشا میکردم ولی از رقص آنها زیاد لذت نمی‌بردم. از روزی که (نفر نفر نفر) را در دارالحیات دیده بودم دیگر هیچ زن در نظر من جلوه نداشت و زن زیبا هم مانند غذای لذیذ است و وقتی انسان غذای لذیذ خورد نمیتواند غذای بی‌مزه را تناول کند و گرچه (نفر نفر نفر)‌خواهر من نشده بود ولی شاید بهمین مناسبت که وی خواهر من نشد من بیشتر در آرزوی آن زن بودم.
    شب‌ها وقتی به خانه مراجعت می‌کردم بر اثر آشامیدنی بسرعت خوابم می‌برد و صبح که بر می‌خاستم مستی از روحم خارج میگردید و (کاپتا) غلام یک چشم من روی دست‌ها و صورت و سرم آب میریخت و به من نان و ماهی شور میخورانید. بعد از اینکه لقمه‌ای از نان و ماهی شور می‌خوردم از اطاق خواب به مطب خود میرفتم و فقرا برای درمان دردهای خود بمن مراجعه می‌نمودند و فرزندان بعضی از زن‌ها بقدری ضعیف بودند که من غلام خود را میفرستادم که برای آنها گوشت و میوه خریداری کند و به آنها بدهد. اگر این هزینه‌های بی‌فایده را نمیکردم می‌توانستم ثروتمند شوم ولی هر چه بدست میآوردم یا صرف میخانه و خانه‌های عیاشی میشد یا اینکه به مصرف دادن اعانه به فقرا میرسید. یک روز (توتمس) به مطب من آمد و گفت سینوهه امروز در منزل یکی از اشراف جشن اقامه می‌شود و از چند نفر از هنرمندان دعوت کرده‌اند که به آنجا بروند و وقتی از من دعوت نمودند من گفتم که باتفاق (سینوهه) در مجلس جشن حضور بهم خواهم رسانید. پرسیدم که این شخص که ضیافت میدهد کیست؟ وی در جواب گفت که او یک زن می‌باشد ولی زنی است بسیار ثروتمند که می‌تواند حلقه‌های طلا را مانند حلقه‌های مس خرج نماید (حلقه‌های طلا و نقره و مس مثل پول‌های رایج امروز وسیله معامله بود – مترجم). هر دو خود را تطهیر کردیم و من و او عطر به بدن مالیدیم و بطرف خانه‌ای که (توتمس) می‌گفت روان شدیم و هنوز به خانه نرسیده بودیم که صدای موسیقی به گوش ما رسید و بوی عطر شامه را نوازش داد. وقتی وارد خانه شدیم قدم به تالاری وسیع گذاشتیم و من دیدم که در آن تالار عده‌ای کثیر از زیباترین زن‌های طبس حضور دارند و بعضی از آنها دارای شوهر می‌باشند و برخی بیوه بشمار میآیند.
    مردهای جوان و پیر نیز حضور داشتند و بالای تالار عکس خدای مراد دادن، که سرش شبیه به گربه است نقش شده بود. بعضی از زن‌ها که آرزو داشتند عاشقی ثروتمند نصیب آنها گردد جام آشامیدنی را بلند میکردند و بطرف خدای مزبور اشاره می‌نمودند و می‌نوشیدند. غلام‌ها در تالار با سبوهای پر از آشامیدنی حرکت میکردند و در پیمانه‌ها میریختند و بقدری گل روی زمین ریخته بودند که کف اطاق دیده نمی‌شد و (توتمس) گفت نگاه کن آیا در هیچ نقطه و هیچ یک از ادوار عمر این همه زن‌های قشنگ دیده بودی؟ گفتم نه (توتمس) گفت تو که میتوانی زر و سیم بدست بیاوری و خواهر نداری یکی از این زن‌ها را خواهر خود کن.
    یک مرتبه زنی از وسط تالار گذشت و بطرف ما آمد و همین که چشم من به او افتاد قلبم شروع به لرزیدن کرد و گفتم (توتمس) من تصور میکنم که خدایان هم عاشق این زن هستند … ببین چگونه راه میرود و نگاه کن چه چشم‌ها و دهان قشنگی دارد. ولی من حیرت میکردم چرا با اینکه زن مذکور از تمام زن‌های حاضر در آن مجلس زیباتر است مردها اطرافش را نگرفته‌اند. (توتمس) گفت این زن، صاحب خانه است و این جشن را بافتخار خدائی که مراد میدهد اقامه کرده تا این که زن‌هائی که شوهر ندارند بتوانند در این جشن از خدا بخواهند که بآنها شوهر بدهد و آنهائی که شوهر دارند و آرزو کنند که شوهرهائی ثروتمندتر نصیبشان گردد. گفتم (توتمس) من این زن را دیده‌ام و او را میشناسم آیا این زن (نفر نفر نفر) نیست؟ (توتمس) گفت بلی گفتم هنگامی که من در دارالحیات بودم یک مرتبه این زن آنجا آمد و با من صحبت کرد. (نفر نفر نفر) بما نزدیک شد و بهر دو تبسم کرد و من با شگفت دریافتم با اینکه دهان او تبسم میکند چشمهای او نمی‌خندد و (نفر نفر نفر) دست را روی دست (توتمس) گذاشت و اشاره به یکی از دیوارهای اطاق کرد و گفت من از تو که این دیوارها را نقاشی کرده‌ای خیلی راضی هستم آیا مزد تو را داده‌اند؟ (توتمس) گفت بلی من مزد خود را دریافت کردم و بعد چشمهای زن متوجه من گردید و متوجه شدم که مرا نمی‌شناسد و خود را معرفی کردم و گفتم من (سینوهه) طبیب هستم و زن گفت من یک نفر را بنام (سینوهه) می‌شناسم که در دارالحیات تحصیل می‌کرد. گفتم من همان سینوهه می‌باشم زن چشم‌های خود را بصورت من دوخت و گفت دروغ میگوئی و تو (سینوهه) نیستی برای اینکه (سینوهه) پسری جوان بود که در صورت او چین وجود نداشت و من اینک می‌بینم که وسط دو ابروی تو چین وجود دارد و سینوهه صورتی زیبا داشت ولی تو دارای قیافه‌ای پژمرده هستی. گفتم (نفر نفر نفر) من همان (سینوهه) هستم و اگر باور نمی‌کنی من یک دلیل بتو ارائه میدهم که در هویت من تردید نداشته باشی و آن دلیل عبارت از انگشتری است که در دارالحیات بمن دادی. آنگاه انگشتر را که در انگشت داشتم باو نشان دادم و گفتم چون تو از من نفرت‌داری انگشتر خود را بگیر که دیگر یادگار تو نزد من نباشد و من میروم و هرگز به خانه تو نخواهم آمد. (نفر نفر نفر) گفت انگشتر مرا نگهدار زیرا این انگشتر برای تو گرانبهاست چون کمتر اتفاق می‌افتد که من به کسی هدیه‌ای بدهم و از اینجا هم نرو و بعد از اینکه میهمانان من رفتند من با تو صحبت خواهم کرد. آنوقت من به یکی از غلامان اشاره کردم که در پیمانه من آشامیدنی بریزد و آنچه که وی بمن داد لذیذترین آشامیدنی بود که خورده بودم زیرا میدانستم که (نفر نفر نفر) مرا دوست میدارد و اگر از من نفرت میداشت بمن نمیگفت که تا خاتمه جشن در منزل او بمانم. بعضی از میهمانان بر اثر افراط در نوشیدن آشامیدنی گرفتار تهوع میشدند و غلامان ظروفی را به آنها میدادند که در آن استفراغ کنند. حتی (توتمس) هم بر اثر افراط در آشامیدنی دچار تهوع شد و اختیار از دست داد ولی در آن جشن دو نفر در صرف آشامیدنی امساک کردند یکی زن میزبان و دیگری من که آرزو داشتم که با وی صحبت کنم. وقتی کف اطاق با سبوها و پیمانه‌های شکسته مفروش شد و زن و مرد طوری بیخود گردیدند که دیگر کسی نمیتوانست نه صحبت کند و نه بشنود نوازندگان دست از نوازندگی کشیدند و غلامان وارد شدند تا این که اربابان مست خود را به خانه‌های آنها ببرند. آنوقت (نفر نفر نفر) نزد من آمد و مرا از تالار جشن باطاق دیگر برد و در کنار خود نشانید و من از او پرسیدم که آیا این خانه بتو تعلق دارد؟ زن گفت بلی این خانه مال من است گفتم از این قرار تو خیلی توانگر هستی زن گفت در طبس هیچ یک از زنهائی که حاضرند با مردها معاشقه‌ نمایند بقدر من ثروت ندارند. بعد دست مرا نوازش کرد و گفت برای چه آنروز که بتو گفتم بخانه من بیائی نیامدی؟ گفتم در آن روز من از تو ترسیدم برای اینکه کودک بودم. (نفر نفر نفر) گفت و لابد بعد از اینکه مرد شدی با زن‌های زیاد معاشقه کردی و هر شب به خانه‌های عیاشی میرفتی؟ گفتم آری هر شب به خانه‌های عیاشی میرفتم ولی تا این لحظه که من در کنار تو نشسته‌ام هیچ زن، خواهر من نشده است. (نفر نفر نفر) گفت دروغ میگوئی و چگونه ممکن است مردی هر شب به خانه‌های عیاشی برود و زن‌های آن منازل خواهر او نشوند. گفتم هر دفعه که یکی از زن‌های این نوع منازل بطرف من می‌آمدند من بیاد تو میافتادم و همین که قیافه تو را از نظر میگذرانیدم می‌فهمیدم که دیگر آن زن در نظرم جلوه ندارد. (نفر نفر نفر) گفت اگر تو دروغ بگوئی هر گاه روزی من خواهر تو بشوم باین موضوع پی خواهم برد و خواهم دانست که بمن دروغ گفته‌ای. گفتم من دروغ نمیگویم و هرگز دروغ نگفته‌ام (نفر نفر نفر) پرسید اکنون چه می‌خواهی بکنی؟ گفتم تا امروز من به خدایان عقیده نداشتم و اعتقاد به خدایان را جزو موهومات میدانستم و اکنون میروم و در تمام معبدها، بشکرانه اینکه خدایان مرا بتو رسانیدند و تو را دیدم قربانی می‌نمایم و بعد عطر خریداری میکنم و درب خانه تو را با عطر خواهم آلود تا اینکه وقتی از منزل بیرون میروی بوی عطر به مشام تو برسد و گل از درخت‌ها و بوته‌ها خواهم کند تا اینکه وقتی از خانه خارج میشوی زیر پای تو بریزم. زن گفت این کار را نکن زیرا در نظر من جلوه ندارد چون من هم دارای عطر هستم و هم گل و محتاج عطر و گل تو نمی‌‌باشم و اگر میل داری که من خواهر تو بشوم بیا که بباغ برویم تا اینکه من برای تو داستانی نقل کنم. گفتم (نفر نفر نفر) من تو را میخواهم نه داستان تو را. زن گفت اگر مرا می‌خواهی باید داستان مرا گوش کنی و من چون ممکن است رضایت بدهم که امشب با تو تفریح کنم میل دارم که باتفاق غذا بخوریم آنوقت بباغ رفتیم و من که بوی گل‌های اقاقیا را استشمام کردم طوری بوجد آمدم که میخواستم (نفر نفر نفر) را در بغل بگیرم ولی مرا از خود دور کرد و گفت اول داستان مرا گوش کن. نور ماه بر استخر باغ میتابید و گل‌های نیلوفر سطح استخر بر اثر شب دهان بستند و مرغ‌های شب شروع به خوانندگی کردند. بر حسب امر زن، غلامی برای ما یک مرغابی بریان و آشامیدنی آورد و ما شروع به خوردن و نوشیدن کردیم و هر دفعه که من میخواستم (نفر نفر نفر) را در بر بگیرم او می‌گفت صبر کن و اول داستان مرا بشنو و بعد اگر آنچه گفتم پسندیدی من خواهر تو خواهم شد. ولی باز هیجان جوانی مرا وادار میکرد که او را در بر بگیرم و مانع از این شوم که داستان خود را بگوید و باو گفتم (نفر نفر نفر) آیا ممکن است که من در این شب در این نور ماه بتوانم سر تراشیده تو را ببینم. زن گفت وقتی تو موافقت کردی که من خواهر تو بشوم من موی عاریه خود را از سر بر خواهم داشت و اجازه میدهم که تو سر تراشیده مرا نوازش کنی. (با اینکه تکرار توضیحات در این کتاب از طرف مترجم خوب نیست و خواننده را ممکن است متنفر کند باید بگویم که در چهار هزار سال قبل از این در کشور مصر زن‌های اشراف سر را می‌تراشیدند و موی عاریه میگذاشتند و یکی از بزرگترین موفقیت‌های یک مرد نزد یک زن این بود که بتواند سر تراشیده وی را ببیند و نوازش کند – ذبیح الله منصوری ).

  • آنوقت (نفر نفر نفر) چنین گفت در قدیم مردی بود موسوم به (سات نه) روزی برای دیدن یک کتاب کمیاب به معبد رفت و در آنجا یک زن کاهنه را دید و طوری در دیدار اول شیفته شد که وقتی مراجعت کرد غلام خود را نزد زن فرستاد و برای او پیغام فرستاد که بخانه وی بیاید و ساعتی خواهر او بشود و در عوض یک حلقه سنگین طلا دریافت کند. زن گفت من به منزل (سات نه) نمی‌آیم برای اینکه همه مرا خواهند دید و تصور خواهند کرد زنی هستم که خود را ارزان می‌فروشم و به ارباب خود بگو که او به منزل من بیاید زیرا خانه من خلوت است. (سات نه) بمنزل زن کاهنه رفت و یک حلقه سنگین طلا هم با خود برد که بوی بدهد و زن که میدانست که او برای چه آمده گفت تو میدانی که من یک کاهنه هستم و زنی که کاهن است خود را ارزان نمی‌فروشد. (سات نه) گفت تو کنیز نیستی که من تو را خریداری کنم بلکه من از تو چیزی می‌خواهم که وقتی یکزن آن را بمردی تفویض کرد هیچ‌چیز از او نقصان نمی‌یابد و بهمین جهت قیمت این چیز در همه جا ارزان است. زن کاهنه گفت چیزی که تو از من میخواهی ارزانترین و بی‏قیمت ترین چیزهاست و حتی از فضله گاو که در بیابان ریخته ارزان‌تر می‌باشم اما در عین حال گران‌ترین چیزها بشمار می‌آید. این چیز برای کسانیکه بدان توجه نداشته باشند ارزان‌ترین چیزهاست ولی همینکه مردی نسبت باین شی ابراز توجه کرد گران‌ترین اشیاء میشود و آن مرد اگر خواهان آن است باید ببهای خیلی گران خریداری نماید اینک تو بگو که چقدر بمن میدهی تا اینکه من برای ساعتی خواهر تو بشوم؟ (سات نه) گفت من حاضرم دو برابر این طلا که برای تو آورده‌ام بتو بپردازم زن کاهنه گفت این در خور زنی مثل من نیست و اگر تو خواهان من هستی باید هر چه داری بمن بدهی. مرد که آرزوی کاهنه را داشت گفت هر چه دارم بتو میدهم و همان لحظه، کاتبی را آوردند و مرد خانه و مزارع و غلامان خود را و هر چه زر و سیم و مس داشت بزن تفویض کرد و آنوقت دست دراز نمود که موی عاریه زن را از سرش بردارد و سرش را ببوسد ولی زن ممانعت کرد و گفت میترسم که تو بعد از اینکه مرا برای ساعتی خواهر خود کردی از من سیر شوی و بطرف زن خود بروی و اگر میخواهی من خواهر تو شوم باید هم اکنون زنت را بیرون کنی. مرد که دیگر غلام نداشت یکی از غلامان کاهنه را فرستاد و زنش را بیرون کرد و آنوقت خواست که موی عاریه وی را از سرش بردارد. ولی کاهنه گفت تو از این زن که بیرونش کردی سه فرزند داری و من میترسم که روزی محبت پدری تو را بسوی این بچه‌ها هدایت کند و مرا فراموش نمائی و هرگاه قصد داری که از من کام بگیری باید بچه‌های خود را باینجا بیاوری تا اینکه من آنها را بقتل برسانم و گوشت بدن آنها را به سگ‌ها و گربه‌های خود بدهم. (سات نه) بی درنگ بوسیله غلامان کاهنه فرزندان خود را آورد و بدست زن سپرد و زن کاهن کارد سنگی را بدست گرفت و هر سه را بقتل رسانید و در حالی که مرد مشغول نوشیدن شراب بود زن گوشت بچه‌ها را به سگ‌ها و گربه‌های خود داد. آنوقت گفت بیا اینک من برای ساعتی خواهر تو میشوم و مطمئن باش که از صمیم قلب خواهر تو خواهم شد و هر زن، هنگامی حاضر می‌باشد که از روی محبت خواهر یک مرد بشود که بداند خود را ارزان نفروخته است و یگانه تفاوت زن‌های هرجائی با زن‌هائی چون من که کاهنه و آبرومند هستم، این است که زنهای هرجائی خود را ارزان می‌فروشند ولی زنهای آبرومند خود را با بهای گران در معرض فروش میگذارند. من گفتم (نفر نفر نفر) من این داستان را که تو برایم نقل کردی شنیده‌ام و میدانم که تمام این وقایع در خواب اتفاق می‌افتد و در آخر داستان (سات نه) که خوابیده بود از خواب بیدار می‌شود و خدایان را شکر می‌نماید که اطفال وی زنده هستند. (نفر نفر نفر) گفت اینطور نیست و هر مرد که عاشق یکزن میباشد شبیه به (سات نه) است و برای اینکه بتواند از او کام بگیرد حاضراست که مال و زن و فرزندان خود را فدا کند و هنگامی که هرم بزرگ را می‌ساختند این طور بوده و وقتی باد و آفتاب اهرام را از بین ببرد نیز همین طور خواهد بود. آیا تو میدانی برای چه سر خدائی را که در عشق مراد میدهد شبیه به سر گربه میسازند و ترسیم می‌کنند؟ گفتم نه. (نفر نفر نفر) گفت برای اینکه بگویند که زن مثل پنجه‌های گربه است و وقتی گربه میخواهد شکار خود را فریب بدهد پنجه‌های نرم خویش را روی او میکشد و شکار از نرمی آن لذت میبرد ولی یک مرتبه پیکان‌های تیز چنگال گربه از زیر آن پوست نرم بیرون می‌آید و در بدن شکار فرو میرود و من چون نمیخواهم که تو از من آسیب ببینی و بعد مرا ببدی یاد کنی بتو میگویم (سینوهه) از اینجا برو و دیگر اینجا نیا. گفتم (نفر نفر نفر) تو خود امروز بمن گفتی که از پیش تو نروم و در اینجا باشم تا این که تو با من صحبت کنی. زن گفت آری من این را گفتم و اکنون بتو میگویم برو برای اینکه هرگاه بخواهی از من سودمند شوی برای تو گران تمام خواهد شد و بعد مرا نفرین خواهی کرد که باعث زیان تو شدم. گفتم من هرگز از زیان خود شکایت نخواهم کرد و اگر منظور تو طلا و نقره و مس است من هر چه دارم بتو خواهم داد تا اینکه تو مرا از خود مستفیذ نمائی. (نفر نفر نفر) گفت امروز من در اینجا بطوری که دیدی یک جشن بزرگ داشتم و این جشن مرا خسته کرده و اکنون میخواهم بخوابم و تو برو و روز دیگر بخانه من بیا و در آن روز اگر آنچه از تو میخواهم بپردازی خواهر تو خواهم شد. من هر قدر اصرار کردم که موافقت کند آن شب را با وی بسر ببرم زن نپذیرفت و من ناگزیر از منزل او بیرون رفتم و بخانه خود مراجعت نمودم ولی تا بامداد از هیجان عشق (نفر نفر نفر) خوابم نبرد. روز بعد صبح زود به غلام خود (کاپتا) سپردم که تمام بیماران را که به مطب من می‌آیند جواب بدهد و بگوید که در آن روز حال معالجه ندارم بعد نزد سلمانی رفتم و آنگاه خود را تطهیر نمودم و عطر ببدن مالیدم و راه خانه (نفر نفر نفر) را پیش گرفتم. در آنجا غلامی مرا باطاق وی برد و دیدم که زن مشغول آرایش است و من که خود را متکی بدوستی شب گذشته وی مشاهده میکردم بطرف زن رفتم ولی زن مرا از خود دور کرد و گفت (سینوهه) برای چه اینجا آمده‌ای…. و چرا مزاحم من می‌شوی؟ گفتم (نفر نفر نفر) من تو را دوست دارم و امروز اینجا آمده‌ام که تو بر حسب وعده‌ای که بمن داده‌ای خواهر من بشوی. آن زن گفت امروز من باید خود را خیلی زیبا کنم زیرا یک بازرگان که از سوریه آمده میخواهد امروز را با من بسر ببرد و گفته که در ازای یک روز یک قطعه جواهر بمن خواهد داد. سپس (نفر نفر نفر) روی تخت خواب خود دراز کشید و یک زن که کنیز او بود شروع بمالش بدن او با روغن معطر کرد. و چون من نمیخواستم بروم او گفت (سینوهه) برای چه مصدع من میشوی و از اینجا نمیروی؟ گفتم برای اینکه من آرزوی تو را دارم… برای اینکه میخواهم تو اولین زن باشی که خواهر من میشوی. (نفر نفر نفر) گفت یک مرتبه دیگر، مثل دیشب بتو می‌گویم که من نمی‌خواهم تو را بیازارم و بتو میگویم که دنبال کار خود برو و مرا بحال خود بگذار. گفتم (نفر نفر نفر) هر چه بخواهی بتو میدهم که امروز را با من بشب بیاوری. زن پرسید تو چه داری گفتم مقداری حلقه نقره و مس دارم که از بیماران خود بعنوان حق‌العلاج گرفته‌ام و نیز دارای یک خانه می‌باشم که مطب من در آنجاست و این خانه را محصلین که از دارالحیات خارج می‌شوند و احتیاج به مطب دارند ببهای خوب خریداری می‌کنند. (نفر نفر نفر) در حالی که روی تخت خواب دراز کشیده بود و کنیز او بدنش را با روغن معطر ماساژ میداد گفت بسیار خوب (سینوهه) برو و یک کاتب بیاور تا این موضوع را بنویسد و سند آن را نزد قاضی بزرگ بگذارد و این انتقال جنبه قانونی پیدا کند و تو نتوانی در آینده آن را از من بگیری. من که (نفر نفر نفر) را با اندامی که از مرمر سفیدتر و تمیزتر بود می‌نگریستم طوری گرفتار عشق بودم که نمی‌توانستم بر نفس خویش غلبه نمایم و فکر میکردم که دادن هستی من در ازای یک روز با آن زن بسر ببرم بدون اهمیت است. و گفتم (نفر نفر نفر) اکنون میروم و کاتب را می‌آورم زن گفت در هر حال من نمیتوانم امروز با تو باشم ولی تو کاتب را بیاور واموال خود را بمن منتقل کن و من روز دیگر تو را خواهم پذیرفت.
    من به شتاب کاتبی آوردم و هر چه داشتم از سیم و مس و خانه حتی غلام خود را به (نفر نفر نفر) منتقل کردم و او سند را که در دو نسخه تنظیم شده بود گرفت و یکی را ضبط کرد و دیگری را به کاتب داد که نزد قاضی بزرگ بگذارد و من دیدم که سند خود را در صندوقچه‌ای نهاد و گفت بسیار خوب من اکنون میروم و تو فردا اینجا بیا تا اینکه آنچه میخواهی بتو بدهم. من خواستم اور را در بر بگیرم ولی بانگ زد از من دور شو زیرا آرایش من بر هم میخورد. بعد سوار بر تخت روانی گردید و با غلامان خود رفت و من بخانه خویش برگشتم و اشیاء خصوصی خود را جمع‌آوری نمودم تا وقتی که صاحب خانه جدید میآید بتواند خانه را تصرف کند. (کاپتا) که دید مشغول جمع‌آوری اشیاء خود هستم گفت مگر قصد داری به مسافرت بروی؟ گفتم نه من همه چیز خود و از جمله تو را بدیگری داده‌ام و عنقریب شخصی خواهد آمد و این خانه و تو را تصرف خواهد کرد و بکوش که وقتی نزد او کار میکنی کمتر دزدی نمائی زیرا ممکن است که او بیرحم‌تر از من باشد و تو را بشدت چوب بزند. (کاپتا) مقابل من سجده کرد و گفت ای ارباب من قلب سالخورده من تو را دوست میدارد و مرا از خود نران زیرا من نمیتوانم نزد ارباب دیگر کار کنم درست است که من از تو چیزهائی دزدیدم ولی هرگز بیش از میزان انصاف سرقت نکردم و در ساعات گرم روز که تو در خانه استراحت میکردی من در کوچه‌های طبس مدح تو را میخواندم و بهمه میگفتم (سینوهه) ارباب من بزرگترین طبیب مصر است در صورتیکه غلامان دیگر پیوسته در پشت سر ارباب خود نفرین میکردند و مرگ وی را از خدایان میخواستند. از این حرفها قلبم اندوهگین شد و دست روی شانه او گذاشتم و گفتم (کاپتا) برخیز. کمتر اتفاق می‌افتاد که من غلام خود را باسم (کاپتا) بخوانم زیرا میترسیدم که وی تصور نماید که هم وزن من است واغلب او را بنام تمساح یا دزد یا احمق صدا میکردم. وقتی غلام اسم خود را شنید بگریه در آمد و پاهای مرا روی سر خود نهاد و گفت ارباب جوانمردم مرا بیرون نکن و راضی مشو که غلام پیر تو را دیگران چوب بزنند و سنگ بر فرقش بکوبند و اغذیه گندیده را که باید در رودخانه بریزند باو بخورانند. با این که دلم می‌سوخت عصای خود را (ولی نه با شدت) پشت او کوبیدم و گفتم ای تمساح برخیز و این قدر زاری نکن و اگر می‌بینی من تو را از خود درو میکنم برای این است که دیگر نمیتوانم بتو غذا بدهم زیرا همه چیز خود را بدیگری واگذار کرده‌ام و گریه تو بدون فایده است. کاپتا برخاست و بعلامت عزا دست خود را بلند کرد و گفت امروز یکی از روزهای شوم مصر است.
    بعد قدری فکر نمود و گفت (سینوهه) تو با اینکه جوان هستی یکی از اطبای بزرگ می‌باشی و من بتو پیشنهاد می‌کنم که هر قدر نقره ومس داری بردار و امشب سوار زورق خواهیم شد و از اینجا خواهیم رفت و تو در یکی از شهرهای مصر که در قسمت پائین رودخانه واقع گردیده مطب خود را خواهی گشود و اگر مزاحم ما شدند می‌توانیم بکشور سرخ برویم و در کشور سرخ پزشکان مصری خیلی احترام دارند (مقصود از کشور سرخ کشور کنونی عربستان می‌باشد که در مشرق دریای سرخ قرار گرفته است – مترجم). و اگر نخواهی در کشور سرخ زندگی کنی ما میتوانیم راه کشور میتانی یا کشور دو آب را پیش بگیریم و من شنیده‌ام که در کشور دو آب دو رودخانه وجود دارد که خط سیر آنها وارونه است و بجای شمال بطرف جنوب میرود. گقتم (کاپتا) من نمیتوانم از طبس فرار کنم برای اینکه رشته‌هائی که مرا باینجا پیوسته از مفتول‌های مس قوی‌تر است. غلام من روی زمین نشست و سر را چون عزاداران تکان داد و گفت خدای (آمون) ما را ترک کرده و دیگر ما را دوست نمیدارد زیرا مدتی است که تو برای معبد (آمون) هدیه نبرده‌ای… من عقیده دارم که همین امروز هدیه‌ای برای خدای دیگر ببریم تا اینکه بتوانیم از کمک خدای جدید بهره‌مند شویم گفتم (کاپتا) تو فراموش کرده‌ای که من دیگر چیزی ندارم که بتوانم بخدای دیگر تقدیم کنم و حتی تو که غلام من بودی بدیگری تعلق داری. (کاپتا) پرسید این شخص کیست آیا یک مرد است یا یک زن؟ گفتم او یکزن میباشد همینکه (کاپتا) فهمید که صاحب جدید او یکزن است طوری ناله را سر داد که من مجبور شدم او را با عصا تهدید بسکوت نمایم. بعد گفت ای مادر برای چه روزی که من متولد شدم تو مرا با ریسمان نافم خفه نکردی که من زنده نمانم و این ناملایمات را تحمل نکنم؟ برای چه من یک غلام آفریده شده‌ام که بعد از این گرفتار یک زن بشوم برای این که زن‌ها همواره بی‌رحم‌تر از مردها هستند آنهم زنی مثل این زن که همه چیز تو را از دستت گرفته و این زن از صبح تا شام مرا وارد بدوندگی خواهد کرد و نخواهد گذاشت که یک لحظه آسوده بمانم و هرگز بمن غذای درست نخواهد داد و این در صورتی است که مرا در خدمت خود نگاه دارد وگرنه مرا به یک معدن‌چی خواهد فروخت تا اینکه در معدن مشغول بکار شوم و بعد از چند روز من بر اثر کار معدن با سختی خواهم مرد بدون اینکه هیچ کس لاشه مرا مومیائی کند و قبری برای خوابیدن داشته باشم. (در قدیم کارگران حاضر نمی‌شدند که در معدن کار کنند و برای استخراج فلزات از غلامان که باجبار آنها را بکار وادار میداشتند استفاده می‌نمودند – مترجم). من میدانستم که کاپتا درست می‌گوید و در خانه (نفر نفر نفر) جای سکونت پیرمردی چون او که بیش از یک چشم ندارد نیست و آن زن او را بدیگری خواهد فروخت و با (کاپتا) بدرفتاری خواهند کرد و او در اندک مدت از سختی زندگی جان خواهد سپرد. و از گریه غلام بگریه درآمدم ولی نمیدانستم که آیا بر او گریه میکنم یا بر خودم که همه چیزم را از دست داده بودم. وقتی (کاپتا) دید که من گریه میکنم آرام گرفت و از جا برخاست و دست را روی سرم گذاشت و گفت تمام این‌ها گناه من است که نمیدانستم ارباب من مثل یک پارچه آب ندیده ساده می‌باشد و از وضع زندگی اطلاع ندارد و نمی‌داند که یک مرد جوان شب‌ها هنگامی که در خانه خود استراحت میکند باید یک زن جوان را در کنار خود بخواباند.
    من هرگز یک مرد جوان مثل تو ندیده‌ام که نسبت به زن‌ها اینطور بی‌اعتناء باشد و هیچ وقت اتفاق نیفتاد که تو از من بخواهی که بروم و یکی از زن‌های جوان را که در خانه‌های عیاشی فراوان هستند اینجا برای تو بیاورم. یک مرد جوان که در امور مربوط بزن‌ها تجربه ندارد مانند یک مشت علف خشک است و اولین زنی که به او میرسد چون تنور میباشد و همان‌طور که علف خشک را بمحض اینکه در تنور بیندازند آتش میگیرد، مرد جوان بی‌تجربه هم همین که به یک زن جوان رسید، آتش می‌گیرد و برای آن که بتواند از او برخوردار شود، همه چیز خود را فدا میکند و متوجه نیست چه ضرری بخویش میزند و تاسف میخورم که چرا تو از من در خصوص زن‌ها پرسش نکردی تا اینکه من تو را راهنمائی نمایم و بتو بگویم که در دنیا یک زن وقتی مردی را دوست دارد که بداند که وی دارای نان و گوشت است و همین که مشاهده نمود که مردی گدا شد او را رها می‌نماید و دنبال مردی میرود که نان و گوشت داشته باشد. چرا با من مشورت نکردی که بتو بگویم مرد وقتیکه نزدیک یک زن میرود باید یک چوب با خود ببرد و بمحض ورود به خانه زن اول چوب بر فرق او بکوبد.
    اگر این احتیاط را نکند همان روز زن دست‌ها و پاهای او را با طناب خواهد بست و دیگر مرد از چنگ آن زن رهائی نخواهد یافت مگر هنگامیکه گدا شود و آنوقت زن او را رها مینماید و هر قدر مرد محجوب‌تر باشد زودتر گرفتار زن میشود و زیادتر از او رنج و ضرر می‌بیند. اگر تو بجای اینکه بخانه این زن بروی؟ هر شب یک زن را اینجا می‌آوردی و بامداد یک حلقه مس باو می‌بخشید و او را مرخص میکردی ما امروز گرفتار این بدبختی نمی‌شدیم. غلام من مدتی صحبت کرد ولی من بصحبت او گوش نمیدادم برای اینکه نمیتوانستم فکر خود را از (نفر نفر نفر) دور کنم و هر چه غلام بمن میگفت از یک گوش من وارد میگردید و از گوش دیگر بیرون میرفت. آن شب تا صبح بیش از ده مرتبه بیدار شدم و هر دفعه بعد از بیداری بیاد (نفر نفر نفر) میافتادم و خوشوقت بودم که روز بعد او را خواهم دید. بقدری برای دیدار ان زن شتاب داشتم که روز بعد وقتی بخانه زن رفتم هنوز از خواب بیدار نشده بود و مثل گدایان بر درب خانه او نشستم تا اینکه از خواب بیدار شود. وقتی وارد اطاقش گردیدم دیدم که کنیز وی مشغول مالش دادن بدن او میباشد همینکه مرا دید گفت (سینوهه) برای چه باعث کسالت من میشوی؟ گفتم من امروز آمده‌ام که با تو غذا بخورم و تفریح کنم و تو دیروز بمن وعده دادی که امروز را با من بگذرانی. (نفر نفر نفر) خمیازه‌ای کشید و گفت: تو دیروز بمن دروغ گفتی، گفتم چگونه بتو دروغ گفتم؟ زن گفت دیروز تو اظهار میکردی که غیر از خانه و غلام خود چیزی نداری در صورتی که من تحقیق کردم و دانستم پدر تو که نابینا شده و نمی‌تواند نویسندگی کند مهر خود را بتو داده و گفته است که تو باید خانه او را بفروشی. (نفر نفر نفر) راست میگفت و پدرم که نابینا شده بود و نمیتوانست خط بنویسد مهر خود را بمن داد تا اینکه خانه‌اش را بفروشم. زیرا پدر و مادرم میخواستند که از شهر طبس خارج شوند و مزرعه‌ای خریداری کنند و در خارج از شهر بگذرانند و مادرم در آن مزرعه زراعت کند و همانجا بمانند تا اینکه زندگی را بدرود بگویند و در قبر خود جا بگیرند. گفتم مقصود تو چیست؟ زن گفت تو یگانه فرزند پدرت هستی و پدرت دختر ندارد که بعد از مرگ او قسمت اعظم میراث به دختر برسد و تمام ارث او را خواهی برد. بنابراین حق داری که در زمان حیات پدرت خانه او را بمن منتقل کنی و او هم مهر خود را بتو داده و تو را در فروش خانه آزاد گداشته است. وقتی این حرف را از آن زن شنیدم تنم بلرزه در آمد زیرا من اختیار خانه خود را داشتم ولی نمی توانستم که خانه پدر و مادرم را به (نفر نفر نفر) بدهم گفتم این درخواست که تو از من میکنی خیلی عجیب است برای اینکه اگر من این خانه را بتو بدهم پدر و مادرم دیگر مزرعه‌ای نخواهند داشت که بقیه عمر خود را در آنجا بسر برند. (نفر نفر نفر) به کنیز خود گفت که از اطاق بیرون برود و مرا نزد خویش فرا خواند و اظهار کرد (سینوهه) بیا و روی سرم دست بکش و من با شوق برخاستم و شروع به نوازش سر بی موی او کردم. زن گفت باید بدانی که من زنی نیستم که خود را ارزان بفروشم و خانه تو که دیروز به من دادی در خور من نیست و اگر میل داری که از من استفاده کنی باید خانه پدرت را هم بمن منتقل نمائی تا اینکه من بدانم که خود را خیلی ارزان نفروخته‌ام. گفتم (نفر نفر نفر) دیروز که تو بمن وعده دادی که امروز را با من بگذارنی صحبت از خانه پدرم نکردی. زن گفت برای اینکه دیروز من هنوز اطلاع نداشتم که اختیار فروش یا انتقال خانه پدرت با تو میباشد و دیگر اینکه دیروز و امروز یک روز جدید است و اگر تو خانه پدرت را هم بمن منتقل کنی، امروز تا غروب با من تفریح خواهی کرد بشرط اینکه اول بروی و کاتب را بیاوری و سند انتقال خانه را بمن بدهی و بعد با من تفریح نمائی زیرا من بقول مردها اطمینان ندارم چون میدانم که آنها دروغگو هستند. گفتم (نفر نفر نفر) هر چه توبگوئی همانطور عمل میکنم. زن مرا از خود دور کرد و گفت پس اول برو و کاتب را بیاور و کار انتقال خانه را تمام کن، و بعد من تا شب بتو تعلق خواهم داشت. من از خانه خارج شدم و یک مرتبه دیگر کاتب را آوردم و این بار خانه پدرم را که میدانستم بعد از قبر یگانه دارائی پدر و مادرم میباشد به (نفر نفر نفر) منتقل کردم. هنگامیکه کاتب میخواست برود من نقره نداشتم تا باو بدهم ولی زن یک حلقه باریک نقره بکاتب داد و گفت این حق الزحمه تو میباشد و کاتب از در خارج شد. آنوقت (نفر نفر نفر) دستور داد که غلامان او برای ما صبحانه بیاورند و آنها نان و ماهی شور و آبجو آوردند و (نفر نفر نفر) گفت امروز من تا غروب از آن تو هستم و تو در خانه خواهی خورد و خواهی نوشید و با من تفریح خواهی کرد.
    از آن موقع تا قدری قبل از غروب آفتاب که من در منزل (نفر نفر نفر) بودم وی با من با محبت رفتار کرد و بمن اجازه داد که سرش را نوازش کنم و میگفت که من امروز باید بتو چیزهائی را بیاموزم که هنوز فرا نگرفته‌ای و فرا گرفتن آنها برای برخورداری از یک خواهر بسیار ضروری است چون در غیر آن صورت خواهرت از نوازش‌های تو لذتی نخواهد برد. وقتی آفتاب بجائی رسید که معلوم شد شب نزدیک است زن بمن گفت اینک ای (سینوهه) مرا تنها بگذار زیرا خسته شده‌ام و باید استراحت کنم و در فکر آرایش خود جهت فردا باشم. موهای سر من امروز روئیده و بلند شده و باید امشب آن را بتراشند که فردا سرم صیقلی باشد و اگر یک مرد دیگر مثل تو خواست با من تفریح کند از سر صیقلی من لذت ببرد من با اندوه از اینکه باید از آن زن دور شوم راه خانه خود را که میدانستم بمن تعلق ندارد پیش گرفتم و وقتی به خانه رسیدم شب فرا رسیده بود. شرمندگی و پشیمانی وقتی شدید باشد گاهی از اوقات مانند تریاک خواب‌آور می‌شود و من در آن شب از شرم و پشیمانی فروش خانه پدرم بخواب رفتم و چون روز قبل در منزل آن زن زیاد نوشیده بودم تا صبح بیدار نشدم. در بامداد همینکه چشم گشودم بیاد اندام زیبا و نرم (نفر نفر نفر) و سر صیقلی او افتادم و دیدم که نمیتوانم در خانه بمانم آنهم خانه‌ای که میدانستم که دیگر بمن تعلق ندارد و از منزل خارج شدم و بسوی منزل آن زن روانه گردیدم. من تصور میکردم که او خوابیده ولی معلوم شد که بیدار و در باغ است و وقتی مرا دید پرسید (سینوهه) برای چه آمده ای و از من چه میخواهی؟ گفتم آمده ام که در کنار تو باشم و مثل دیروز سرت را نوازش کنم و از تو بخواهم که با من تفریح نمایی. زن گفت آیا چیزی داری که به من بدهی تا اینکه امروز اوقات خود را صرف تو کنم گفتم خانه خود و خانه پدرم را بتو دادم و دیگر جیزی ندارم ولی چون طبیب هستم و فارغ التحصیل دارالحیات میباشم در آینده که ثروتمند شدم هدیه ای را که امروز باید بدهم بتو تادیه خواهم کرد. (نفر نفر نفر) خندید و گفت به قول مردها نمیتوان اعتماد کرد زیرا تا موقعی بر سر قول خود استوار هستند که طبع آنها آرزو میکند زنی را خواهر خود کنند و همینکه چند مرتبه او را خواهر خود کردند و از وی سیر شدند طوری زن را فراموش مینمایند که تا آخر عمر، از او یادی نخواهند کرد. ولی چون تو توانستی که دیروز از راهنمائی های من پیروی نمائی و فن استفاده از زن را بیاموزی شاید امروز هم مایل باشم که با تو تفریح کنم و راه حلی برای هدیه خود پیدا نمایم. من کنار او نشستم و سر را روی سینه او نهادم و زن گفت که برای ما غذا و آشامیدنی بیاورند و اظهار کرد چون ممکن است که امروز تو نزد من باشی، از حالا شروع به خوردن و آشامیدن میکنیم. بعد از این که قدری نوشیدیم (نفر نفر نفر) گفت (سینوهه) من شنیده‌ام که پدر و مادر تو دارای قبری میباشند که آن را ساخته و تزیین کرده‌اند و چون تو اختیار اموال پدرت را داری میتوانی که این قبر را بمن منتقل کنی. گفتم (نفر نفر نفر) این حرف که تو میزنی مرا گرفتار لعنت (آمون) خواهد کرد و چگونه میتوانم که قبر پدر و مادرم را بتو منتقل کنم و سبب شوم که این زوج بدبخت در دنیای دیگر بدون مسکن باشند و بدن آنها را مانند تبه‌کاران و غلامان به رود نیل بیندازند. (نفر نفر نفر) گفت چطور تو راضی نمیشوی که پدر و مادرت بدون قبر باشند ولی رضایت میدهی که من خود را ارزان بفروشم؟ گفتم من دیروز و پریروز دو هدیه بتو دادم و این دو هدیه آیا آنقدر ارزش ندارد که تو امروز بدون دریافت هدیه در کنار من بسر ببری؟ زن گفت این دو هدیه که تو بمن دادی ارزش نیم روز از زیبایی من نبود و هم اکنون مردی از اهالی کشور دو آب آمده و حاضر است که برای یکروز که نزد من بسر میبرد یکصد دین بمن طلای ناب بدهد. (دین واحد وزن مصری بود و تقریباٌ یک گرم است). آنگاه جامی دیگر از آشامیدنی بمن داد و افزود اگر میل داری نزد من باشی و هر قدر که میخواهی مرا خواهر خود بکنی باید قبر پدر و مادرت را بمن منتقل نمائی.
    گفتم بسیار خوب و همین که زن دانست که من موافق با واگذاری قبر والدین خود هستم دنبال کاتب فرستاد و او آمد و سند واگذاری قبر را تدوین کرد و یکمرتبه دیگر حق الزحمه آنرا بوی داد زیرا خود من چیزی نداشتم که باو بدهم. (هنگام ترجمه این فصل از کتاب (سینوهه) بقلم میکاوالتاری فنلاندی گریستم و گریه من ناشی از این بود که در گذشته در خانواده‌ای که من عضوی از آن بودم مرد جوان، مانند (سینوهه) هر چه داشت، در راه هوس از دست داد و دچار فقر و نامیدی شد – مترجم). آنوقت بمن گفت که از باغ برخیزیم و باطاق برویم زیرا باغ در معرض دیدگان کنیزان و غلامان است و نمیتوان در آنجا تفریح کرد. پس از اینکه باطاق رفتیم (نفر نفر نفر) گفت من زنی هستم که بر عهد خود وفا میکنم و تو در آینده نخواهی گفت که من تو را فریب دادم. زیرا چون امروز هدیه‌ای بمن داده‌ای تا غروب آفتاب نزد تو خواهم بود و میتوانی دستورهائی را که روز قبل بتو آموختم بکار ببندی که من هم از حضور تو در این خانه تفریح کنم. غلامان برای ما پنج نوع گوشت و هفت رقم شیرینی و سه نوع آشامیدنی آوردند ولی حس میکردم که هر دفعه در پشت سر من قرار میگیرند و مرا مسخره می‌نمایند زیرا همه میدانستند من حتی قبر پدر و مادرم را هم به (نفر نفر نفر) دادم که بتوانم یک روز دیگر با او بسر ببرم. نمیدانم که آن روز چرا آنقدر با سرعت گذشت و چرا خوشی‌هائی که انسان با فلز گزاف خریداری میکند در چند لحظه خاتمه مییابد ولی روزهای بدبختی تمام شدنی نیست. یکمرتبه متوجه گردیدم که روز باتمام رسید و شب شد و (نفر نفر نفر) گفت اینک موقعی است که تو از منزل من بروی زیرا شب فرا میرسد و من خسته هستم و باید خود را برای روز دیگر آرایش کنم گفتم (نفر نفر نفر) من میل دارم امشب هم نزد تو باشم و فردا صبح از اینجا خواهم رفت زن گفت برای اینکه امشب نزد من باشی بمن چه خواهی داد؟ گفتم من دیگر هیچ چیز ندارم که بتو بدهم و بخاطر تو حتی پدر و مادرم را در دنیای دیگر بدون مسکن کردم و اکنون گرفتار خشم (آمون) شده‌ام. زن گفت میخواستی اینجا نیائی مگر من بتو گفته بودم که اینجا بیائی و با من تفریح کنی؟ من اصرار کردم که شب نزد او بمانم و (نفر نفر نفر) گفت نمیشود زیرا امشب بازرگانی که از کشور دو آب آمده باید اینجا بیاید و او بمن یکصد دین طلا خواهد داد و من نمیتوانم که از اینهمه زر صرف نظر نمایم. باز اگر تو چیزی داشتی و بمن میدادی ممکن بود که من قسمتی از ضرر خود را جبران نمایم ولی چون چیزی نداری باید بروی. آنگاه از کنار من برخاست که باطاق دیگر برود و من دستهای او را گرفتم که مانع از رفتن وی شوم و در آنموقع بر اثر آشامیدنی‌هائی که (نفر نفر نفر) بمن خورانیده بود نمی‌فهمیدم چه میگویم. زن که دید من دستهای او را محکم گرفته‌ام و نمیگذارم برود بانک زد و غلامان خود را طلبید و گفت کی بشما اجازه داد که این مرد گدا را وارد این خانه کنید زود او را از این خانه بیرون نمائید و اگر مقاومت کرد آنقدر او را چوب بزنید که نتواند مقاومت نماید. غلامان بمن حمله ور شدند و من با وجود مستی خواستم پایداری نمایم و از منزل خارج نشوم و آنها با چوب بر سرم ریختند و آنقدر مرا زدند که خون از سر و صورت و سینه و شکم من جاری گردید و بعد مرا گرفتند و از خانه بیرون انداختند. وقتی مردم جمع شدند و پرسیدند که برای چه این مرد را مجروح کردید گفتند که او به خانم ما توهین کرده و هر چه باو گفتیم که خانم ما زنی نیست که خود را ارزان بفروشد قبول نکرد و میخواست بزور خانم ما را خواهر خود بکند و ما هم او را از خانه بیرون کردیم. من این حرفها را در حال نیمه اغماء می‌شنیدم و بقدری کتک خورده بودم که نمیتوانستم از آنجا بروم و شب همانجا، خون آلود بخواب رفتم. صبح روز بعد بر اثر صدای پای عابرین و صدای ارابه‌ها از خواب بیدار شدم. تمام بدن من بشدت دردر میکرد و مستی شراب از روحم رفته بود. ولی آنقدر که از شرمندگی و پشیمانی رنج میبردم از درد بدن معذب نبودم. براه افتادم و خود را بکنار نیل رسانیدم و در آنجا خون های خود را شستم و بعد راه خارج شهر را پیش گرفتم زیرا آنقدر از خود خجل بودم که نمیتوانستم به خانه خویش بروم. مدت سه روز و سه شب در نیزارهای واقع در کنار نیل بسر بردم و در این مدت غیر از آب و قدری علف غذائی دیگر بمن نرسید. بعد از سه روز بشهر برگشتم و بخانه خود رفتم و دیدم که اسم یک طبیب دیگر روی خانه من نوشته شده و این موضوع نشان میدهد که خانه مرا ضبط کرده اند. غلام من (کاپتا) از خانه بیرون آمد و تا مرا دید بگریه افتاد و گفت ارباب بدبخت من خانه تو را یک طبیب جوان تصرف کرد و اینک من غلام او هستم و برای وی کار میکنم و بعد گفت اگر من میتوانستم یگانه چشم خود را بتو میدادم که تو را از بدبختی برهانم، زیرا پدر و مادر تو زندگی را بدرود گفتند. گفتم پناه بر (آمون) و دستها را بلند کردم و پرسیدم چگونه پدر و مادر من مردند؟ (کاپتا) گفت چون تو خانه آنها را فروخته بودی امروز صبح زود از طرف قاضی بزرگ بخانه آنها رفتند که آنان را بیرون کنند و خانه را بتصرف صاحب آن بدهند ولی پدر و مادر تو روی زمین افتاده و تکان نمیخوردند و هنوز معلوم نیست که آیا خود مردند یا اینکه بعد از اطلاع از این که آنها را از خانه بیرون میکنند زهر خوردند و به حیات خویش خاتمه دادند ولی تو میتوانی بروی و جنازه آنها را که هنوز در آن خانه است به خانه مرگ ببری. گفتم آیا تو پدر و مادر مرا ندیدی؟ (کاپتا) گفت دیروز که تازه ارباب جدید بدیدن من آمده بود و مادرش مرا بکار وامیداشت من دیدم که پدر تو اینجا آمد. پدرت چون نابینا میباشد نمیتوانست راه برود و مادرت دست او را گرفته بود و هر دو آمدند که تو را ببینند و من متوجه شدم که مادرت نیز بر اثر پیری نمیتوانست راه برود. آنها میگفتند که مامورین قاضی بزرگ بخانه آمده و همه چیز را مهر زده و گفته‌اند که آنها باید فوری خانه را تخلیه نمایند و گرنه هر دو را بیرون خواهند کرد. پدرت از مامورین پرسیده بود که برای چه میخواهند آنها را از خانه بیرون کنند و آنها جواب دادند که (سینوهه) پسر شما این خانه را به یک زن بدنام داده تا اینکه بتواند از او متمتع شود. پدرت از من میخواست که بتو اطلاع بدهم که نزد او بروی ولی من نمیدانستم که کجا هستی؟ آنگاه پدرت که چشم ندارد خواست چیزی بنویسد بمن گفت (کاپتا) یک قطعه باریک مس بمن بده که من بتوانم بوسیه کاتب نامه ای بنویسم که هرگاه فوت کردم آن نامه بدست پسرم برسد. من یک قطعه باریک مس از پس انداز خود بپدرت دادم و او با مادرت رفتند گفتم (کاپتا) آیا پدرم بوسیله تو پیامی برای من نفرستاد غلام گفت نه. قلب من در سینه‌ام از سنگ سنگین‌تر شده بود بطوریکه نمیتوانستم سر پا بایستم و بر زمین نشستم و گفتم (کاپتا) هر چه نقره و مس پس انداز داری بیاور و بمن بده زیرا اکنون که پدر و مادرم مرده‌اند من برای مومیائی کردن آنها یک ذره فلز ندارم. اگر من زنده بمانم نقره و مس تو را پس خواهم داد و اگر زنده نمانم (آمون) بتو پاداش خواهد داد. (کاپتا) گریه کرد و گفت اگر تو یگانه چشم مرا میخواهی حاضرم بتو بدهم ولی نقره و مس ندارم. لیکن آنقدر من اصرار کردم تا اینکه رفت و بعد از اینکه بدقت اطراف را نگریست که کسی مواظب او نباشد سنگی را در باغچه برداشت و از زیر آن کهنه‌ای بیرون آورد و محتویات آن را که چند قطعه نقره و مس بود بمن داد و گفت: ای ارباب عزیزم این نقره و مس که بتو میدهم صرفه جوئی یک عمر من است و غیر از این در جهان چیزی نداشتم گفتم (کاپتا) من چون طبیب هستم اگر زنده بمانم ده برابر آن بتو خواهم داد. من میتوانستم که بروم و در آن موقع فوق العاده از (پاتور) طبیب سلطنتی و از (توتمس) دوست خود قدری فلز وام بگیرم ولی جوان و بی تجربه بودم فکر میکردم که اگر از آنها وام بخواهم حیثیت خویش را نزد آنان از دست خواهم داد. وقتی بمنزل والدین خود رفتم دیدم همسایه‌ها جمع شده‌اند و چهره پدر و مادرم سیاه است و وسط اطاق یک منقل سفالین بزرگ هنوز آتش دارد. فهمیدم که پدر و مادرم بوسیله ذغال خودکشی کرده‌اند و منقل بزرگ را پر از ذغال نموده و آتش زده‌اند و چون درهای اطاق بسته بوده فوت کرده‌اند. پارچه‌ای را برداشتم و پدر و مادرم را در آن پیچیدم و یک الاغ‌دار را طلبیدم و یک قطعه مس باو دادم و گفتم پدر و مادرم را به (دارالممات) برساند. در آنجا حاضر نبودند که پدر و مادرم را بپذیرند و میگفتند که اول باید پول مومیائی کردن این دو نفر را بدهی تا اینکه آنها را در آب نمک بیاندازیم. من میگفتم تا وقتیکه آنها مومیائی میشوند اجرت کار را خواهم پرداخت لیکن کارگران دارالممات نمی‌پذیرفتند. تا اینکه کارگری سالخورده که هنگام مومیائی کردن جنازه فرعون با من دوست شده بود و در آنجا خیلی نفوذ داشت ضمانت کرد که من در جریان مومیائی کردن اجساد اجرت کار را یکمرتبه یا بتدریج تادیه نمایم. بعد از آن یک حلقه طناب بپای پدرم و حلقه دیگر بپای مادرم بستند که با مرده‌های دیگر اشتباه نشوند و آنها را در حوض آب نمک مخصوص نگاهداری جنازه فقرا انداختند. من وقتی مطمئن شدم که جنازه‌ها در آب نمک جا گرفته بخانه برگشتم تا پارچه‌ای را که از آنجا برداشته و والدین خود را در آن پیچیده بودم بخانه برگردانم. زیرا آن پارچه دیگر بما تعلق نداشت و مال صاحب جدید خانه بود و هرگاه من آنرا ضبط میکردم دزدی میشد. هنگامیکه میخواستم از منزل خارج شوم و به (دارالممات) مراجعت کنم مردی که در گوشه کوچه نزدیک دکان نانوائی می‌نشست و کاغد می‌نوشت برخاست و بانک زد سینوهه … سینوهه. من باو نزدیک شدم و وی یک پاپیروس (کاغذ مصری – مترجم) بمن داد و گفت این نامه را پدرت برای تو نوشته و توصیه کرد وقتی که تو آمدی من بتو بدهم. من نامه را گشودم و چنین خواندم: (سینوهه فرزند عزیز ما، از اینکه خانه و قبر ما را فروختی اندوهگین مباش زیرا همان بهتر که ما قبر نداشته باشیم و بکلی از بین برویم تااینکه در دنیای دیگر متحمل زحمات مسافرت طولانی آن جهان نشویم تو وقتی بخانه ما آمدی، ما هر دو پیر بودیم، و ورود تو بخانه ما آخرین دوره‌های عمر ما را قرین شادی کرد و ما از خدایان مصر درخواست میکنیم همان قدر که تو سبب سعادت و خوشی ما شدی، فرزندان تو سبب خوشی و سعادت بشوند و ما با خاطری آسوده این دنیا را ترک مینمائیم و بدون قبر بسوی نیستی مطلق میرویم ولی میدانیم که تو خود مایل نبودی که ما بدون قبر باشیم بلکه وقایعی که اختیار آن از دست تو خارج بود سبب بروز این پیش آمد شد). وقتی من این نامه را خواندم مدتی گریستم و هر چه نویسنده نامه مرا تسلی میداد آرام نمیگرفتم وقتی اشک چشم‌های من تمام شد به نویسنده نامه گفتم من فلز ندارم که پاداش رسانیدن این نامه را بتو بدهم ولی حاضرم در عوض نیم تنه خود را بتو واگذار نمایم. نیم تنه خود را از تن کندم و به نویسنده نامه دادم و او با حیرت لباس مرا گرفت و قدری آن را نگریست که بداند آیا گران‌بها و نو هست یا نه و یک مرتبه شادمان شد و گفت (سینوهه) با این که مردم از تو بدگوئی میکنند و میگویند که تو خانه پدر و مادر و حتی قبر آنها را فروختی و آنان را در دنیای دیگر بدون مسکن گذاشتی، سخاوت تو خیلی زیاد است و بعد از این که هر کس بخواهد از تو بدگوئی کند من مدافع تو خواهم بود. ولی اکنون که تو نیم تنه خود را بمن داده‌ای خود بدون نیم تنه میمانی و آفتاب گرم بر شانه‌های تو خواهد تابید و بدنت را مجروح خواهد کرد و از تن تو، خون و جراحت بیرون خواهد آمد. گفتم تو نمیدانی که با رسانیدن این نامه بمن چه خدمت بزرگی کردی و چگونه مرا شادمان نمودی و نیم تنه مرا بردار و در فکر من مباش. وقتی آن مرد رفت من که بیش از لنگ، لباس دیگر نداشتم راه دارالممات را پیش گرفتم تا این که در آنجا مثل یک کارگر عادی کار کنم تا اینکه مومیائی کردن جنازه پدر و مادرم باتمام برسد. استادکار سالخورده دارالممات که در گذشته نسبت به من توجه داشت (راموز) خوانده میشد و باو گفتم من میل دارم که شاگرد او شوم و نزد وی کار کنم او گفت من با میل حاضرم که تو را بشاگردی خود بپذیرم ولی تو که فارغ التحصیل دارالحیات و طبیب هستی چگونه خود را راضی کردی که بیائی و در اینجا شاگرد من شوی. گفتم علاقه یک زن مرا مستمند کرد و آنزن، هر چه داشتم از من گرفت و امروز مطب ندارم که بتوانم در آن طبابت کنم و کسی نیست که بتوانم از وی زر و سیم قرض و یک خانه خریداری نمایم. (راموز) با تفکر سر را تکان داد و گفت که هر دفعه من میشنوم یکمرد بدبخت شده میفهمم که یکزن او را بدبخت کرده است. من مدت چهل روز و چهل شب در دارالممات بسر بردم و در اینمدت مانند یکی از پست‌ترین کارگران آن موسسه مشغول مومیائی کردن اجساد بودم، کارگران که می فهمیدند که من از طبقه آنها نیستم و بدبختی مرا به خانه مرگ آورده کثیف‌ترین کارها را بمن واگذار مینمودند تا باین وسیله از من که سواد و تحصیلات داشتم و برتر از آنها بودم انتقام بگیرند. من هم از ناچاری دستورهای آنانرا به موقع اجراء میگذاشتم تا اینکه بتوانم پدر و مادرم را مومیائی کنم و یگانه خوشوقتی من این بود که میتوانم والدین خود را مانند یکی از اغنیاء مومیائی نمایم. بدست خود با محبت و اخلاص شکم و سینه پدر و مادر رضاعی خود را پاره کردم و معده و روده‌ها و قلب و ریه و کبد و سایر اعضای داخلی آنها را بیرون آوردم و درون شکم و سینه را از نی‌های پر از روغن بطوری که در دارالممات هنگام مومیائی کردن جنازه فرعون آموخته بودم انباشتم. آنگاه طبق روش (راموز) که دفعه قبل، در دارالممات دیده بودم مغز پدر و مادرم را از راه سوراخ بینی خارج کردم و درون جمجمه آنها را پر از روغن مومیائی نمودم (روغن مومیائی همان است که ما امروز بنام قیر میخوانیم – مترجم). پدر و مادرم دندان مصنوعی نداشتند و هنوز خود من دندان مصنوعی نساخته بودم و اگر زودتر باین اختراع پی میبردم برای پدر و مادرم دو دست دندان مصنوعی میساختم که در دنیای دیگر بتوانند آسوده‌تر غذا بخورند. (سینوهه طبیب مصری راوی این سرگذشت بطوری که خود در کتاب خویش میگوید مخترع دندان مصنوعی است و قدر مسلم این که نخستین کسی است که توانست دندان مصنوعی را از ماده‌ای غیر از عاج فیل بسازد و قبل از او، دندان مصنوعی، بروایتی اگر وجود داشته فقط با عاج ساخته میشده و لذا فقراء در سن پیری نمیتوانستند دارای دندان مصنوعی شوند زیرا قادر به پرداخت قیمت عاج نبودند – مترجم). ای خدایان شاهد باشید که من برای مومیائی کردن جنازه پدر و مادر رضاعی خود روغن‌ها و داروها و پارچه‌های خانه مرگ را ندزدیم بلکه مثل یک کارگر پست… مانند یک غلام… در آنجا کار کردم و غذای لذیذ نخوردم و شراب نیاشامیدم و با قطع های مس که در ازای مزد بمن میدادند روغن و دارو و پارچه خریداری میکردم تا اینکه مومیائی کردن جنازه های پدر و مادرم تمام شد. در گرم خانه تمام روغن‌های موجود در جمجمه و سینه و شکم پدر و مادرم در گوشت آنها فرو رفت و بعد گوشت خشک شد و هر چه آب درون ذرات گوشت بود تبخیر گردید. وقتی آخرین مرحله باتمام رسید و من دیدم که جنازه‌ها را باید از خانه مرگ بیرون ببرم متوجه شدم که وزن بدن پدر و مادرم به یک سوم وزن بدن آنها هنگامی که تازه وارد خانه مرگ شده بودند تقلیل پیدا کرده است. در آن چهل شبانه روز که من در خانه مرگ بودم، رفتار کارگران بی‌تربیت و خشن آنجا نسبت بمن تغییر کرد و بهتر شد و گر چه همچنان ناسزا میگفتند و مرا تحقیر میکردند ولی دیگر نسبت بمن خشم نداشتند و تحقیرهای آنان جزو فطرتشان بود و نمیتوانستند خویش را تغییر بدهند. وقتی دانستندکه من قصد دارم جنازه والدین خود را از دارلممات بیرون ببرم کمک کردند و یک پوست گاو مرغوب از فلزات خودم برای من خریداری نمودند و من جنازه والدین خود را در پوست گاو گذاشتم و با تسمه های چرمی دوختم. روزی که می‌خواستم از خانه مرک خارج شوم(راموز) بمن گفت از این جا نرو و تا آخر عمر دراین جا باش زیرا درآمد یک کارگر دارلممات از یک پزشک سلطنتی کمتر نیست و تو اگر فقط نصف درآمد خود را پس انداز نمائی دردوره پیری مثل کاهنین زندگی خواهی کرد و غلام و کنیز خواهی داشت زیرا مردم چون از کارکردن دراینجا نفرت دارند با ما رقابت نمی‌کنند ولی من نمیتوانستم که در آنجا بمانم برای این که فکر میکردم مردی که می تواند کاری بزرگتر بکند نباید بکاری کوچک بسازد. دروسط ناسزا وخنده و مسخره کارگران از (راموز) خداحافظی کردم و چرم گاو محتوی جنازه والدین خود را بدوش گرفتم و از دارلممات خارج شدم. مردم درکوچه‌ها از من دور می‌شدند و بینی خود را می‌گرفتند که بوی مرا استشمام ننمایند زیرا طوری بوی دارلممات از من بمشام دیگران میرسید که همه را متنفر و متوحش میکرد.طبس دارای دو شهر بزرگ است یکی شهر زندگان و دیگری شهر اموات و شهر اموات، آن طرف نیل واقع شده و هنگام شب، از شهر اموات یعنی مرکز قبور مردگان، بهتر از شهر زندگان محافظت میشود. من میدانستم که محال است بتوانم وارد شهر اموات شوم برای این که نگهبانان فوری مرا بقتل خواهند رسانید ولی ورود به وادی السلاطین امکان داشت. وادی السلاطین نیز آن طرف نیل قرار گرفته ولی بالاتر ازشهر اموات، در طرف جنوب است و تمام فرعونهای مصر، از آغاز جهان تا امروز در وادی السلاطین دفن شده اند.هنگام شب، آن طور که شهر اموات تحت حفاظت نگهبانان میباشد وادی السلاطین نیست برای اینکه نگهبانان و مردم میدانند که کاهنین وقتی یک فرعون را در قبر میگذارند طوری مقبره او را طلسم میکنند که هر کس بخواهد وارد مقبره یک فرعون شود خواهد مرد. من به طلسم عقیده ندارم و فکر نمیکنم که طلسم بتواند انسان را بقتل برساند ولی تصور مینمایم که کاهنین مصری بعد از اینکه یک فرعون را دفن کردند، در و دیوار و تمام اشیاء مقبره حتی تابوت فرعون را با یک نوع زهر قوی که براثر مرور زمان اثر آن از بین نمیرود می‌آلایند و اگر کسی برای سرقت وارد مقبره شود و بخواهد اشیاء گرانبهای آن را ببرد بر اثر آن زهر بقتل خواهد رسید.ولی من خواهان مرگ بودم و آنرا استقبال میکردم و بخود می‌گفتم اگر من بتوانم قبری برای پدر و مادرم بدست بیاورم مردن من اهمیت ندارد.عمده این است که پدر و مادر من از بین نروند و در دنیای دیگر زنده شوند و مسافرت طولانی خود را شروع کنند و برای اینکه از بین نروند باید لاشه آنها را در قبری دفن کرد و گرنه جنازه های مومیایی شده در معرض هوا از بین میرود.هنگام روز جنازه والدین خود را بدوش گرفتم و به بیابان رفتم تا از انظار دور باشم وقتی شب فرا رسید صبر نمودم تا اینکه مقداری از آن بگذرد و شغال ها و کفتارها بصدا درآیند و آنگاه بشهر برگشتم و یک کلنگ برای کندن زمین خریداری نمودم.وقتی به وادی السلاطین رسیدم نیمی از شب می‌گذشت و با اینکه میدیدم که مارها از لای بوته‌ها عبور می‌کنند از آنها وحشت نداشتم و در چند نقطه چشم من به عقربهای بزرگ افتاد ولی ازآنها نیز بیمناک نشدم زیرا از خدایان آرزوی مرگ میکردم و قاعده کلی این است که وقتی انسان خواهان مرگ بود، مرگ به سراغش نمیاید.من از محل پاسگاه های قراولان اطلاع نداشتم و نمیتوانستم از آنها اجتناب کنم ولی هیچ یک از آنها مرا ندیدند و مزاحم من نشدند و شاید مرا دیدند و تصور کردند که من یکی از اموات هستم که آذوقه خود را بدوش گرفته دربین قبور فراعنه بحرکت در آمده‌ام. مدتی در بین قبور فراعنه گردش کردم ودرجستجوی مقبره‌ای بودم که بتوانم درب آن را بگشایم و جنازه پدر و مادرم را درون آن قرار بدهم ولی متوجه شدم که تمام درب ها بسته است و گشودن درب سبب تولید سوءظن میشود و فوراً نگهبانان متوجه خواهند شدکه مرده‌ای را درقبر فرعون دفن کرده‌اند. من از مرگ نمی‌ترسیدم و از آنچه بنام طلسم فرعون میخواندند باک نداشتم و اگر میتوانستم که برای والدین خود قبری فراهم کنم آسوده خاطر بودم ولو اینکه بدانم فوری خواهم مرد. وقتی متوجه شدم که نمی‌توانم درب هیچ یک از قبرها را بگشایم در پای یکی از مقبره‌ها بیرون در بوسیله کلنگی که با خود آورده بودم قبری درون زمین شنی حفر کردم و من برای عقب زدن خاک‌ها وسیله‌ای غیر از دست‌های خود نداشتم و دست‌هایم بر اثر برخورد با سنگ ریزه‌ها مجروح شد ولی من اهمیتی بدان نمی‌دادم.آنقدر زمین را حفر کردم تا اینکه حفره‌ای بقدر گنجایش والدین من بوجود آمد و بعد چرم گاو را در حفره نهادم و روی آن خاک ریختم و چون پای قبر فرعون ماسه بود از بین بردن آثار حفر زمین اشکالی نداشت. آنوقت نفس به آسودگی کشیدم زیرا اطمینان داشتم که والدین من نظر با اینکه در جوار فرعون هستند در دنیای دیگر از حیث غذا در مضیقه نخواهند بود. زیرا پیوسته با فرعون بسر می‌بردند و از نان و گوشت و شراب او استفاده خواهند نمود هنگامیکه مشغول ریختن خاک روی لاشه والدینم بودم دست من بیک شیئی سخت خورد و وقتی آن را برداشتم دیدم که یک گوی کوچک است و روی آن احجار قیمتی نصب کرده‌اند و فهمیدم که از اشیائی است که هنگام دفن فرعون به قبر می‌برده‌اند و آنجا افتاده و بعد بر اثر ساختمان آرامگاه فرعون زیر خاک رفته است.گوی رابرداشتم و بعد دست را بلند کردم و از پدر و مادر خداحافظی نمودم و گفتم امیدوارم که لاشه‌های شما برای همیشه باقی بماند. وقتی من از وادی السلاطین خارج شدم و خود را به کنار نیل رسانیدم سپیده صبح طلوع کرده بود و در آنجا کلنگ را در آب رودخانه انداختم و کنار آب دراز کشیدم ولی شدت درد بدن ناشی از خستگی مانع از این بود که خواب بروم. تا این که خستگی مفرط مرا از حال برد، و تصور میکنم خوابیدم و وقتی صدای مرغابیها بلند شد از خواب بیدار شدم و دیدم که خورشید بالا آمده و در شط نیل، زورق ها و کشتیها مشغول حرکت هستند و زن‌های رخت‌شوی کنار رودخانه صحبت می‌کنند و بکار مشغول میباشند. بامداد، روشن و امیدبخش بود ولی قلب من اندوه داشت و بقدری اندوهگین بودم که جسم خود را احساس نمی‌کردم. لباس مرا فقط یک لنگ تشکیل می‌داد و حرارت آفتاب پشت مرا سوزانیده بود و یک قطعه مس نداشتم که به مصرف خرید نان و آبجو برسانم. از بدن من بوی مکروه درالممات بمشام میرسید زیرا هنوز در نیل خود را نشسته بودم. من با آن وضع رقت‌آور نمی‌توانستم بدوستان خود رو بیاورم و از آنها کمک بخواهم برای اینکه اگر مرا میدیدند می‌فهمیدند که گرفتار لعنت خدایی شده‌ام و دیگر اینکه همه اطلاع داشتند که من خانه خود و خانه پدر و مادر حتی قبر آنها را برای یکزن فروخته‌ام و من نمی‌توانستم با این بدنامی، خود را به آنها نزدیک نمایم. در فکر بودم چه کنم و چگونه شکم خود را سیر نمایم و یک وقت متوجه شدم که یک انسان در نزدیکی من حرکت میکند. بقدری قیافه آن مرد وحشت‌آور بود که من بدواً فکر نکردم که انسان است زیرا بجای بینی یک سوراخ وسیع وسط صورت او دیده میشد و دو گوش نداشت و معلوم می‌گردید که گوشهایش را بریده‌اند. آنمرد لاغر بنظر میرسید و دستهایی بزرگ و گره خورده داشت و وقتی دریافت که من متوجه شده‌ام پرسید این چیست که در مشت بسته خود داری؟ من مشت خود را گشودم و آن مرد گوی فرعون را دید و شناخت و گفت این را بمن بده که من دارای اقبال شوم زیرا احتیاج بشانس دارم و شنیده‌ام که هر کس گویی اینچنین داشته باشد نیکبخت خواهد شد. گفتم من مردی فقیر هستم و غیر از این ندارم و میخواهم آنرا نگاهدارم تا اینکه سبب نیکبختی من گردد. آنمرد گفت با اینکه من فقیر هستم چون می‌بینم که تو هم فقیر میباشی حاضرم که در ازای این گوی یک حلقه نقره بتو بدهم. بعد یک حلقه نقره از زیر کمربند خود بیرون آورد و بطرف من دراز نمود و من گفتم که گوی خود را نمی‌فروشم. آنمرد گفت تو فراموش کرده‌ای که اگر من می‌خواستم بلاعوض این گوی را از تو بگیرم میتوانستم زیرا وقتی که تو در خواب بودی تو را بقتل میرساندم و گوی تو را می‌ربودم. گفتم از گوشهای بریده و بینی قطع شده تو پیداست که تو یکمرد تبهکار بودی و بعد از اینکه از دو گوش و بینی تو را بریدند تو را برای کار بمعدن فرستادند و اینک از معدن گریخته‌ای و لذا باید فوری از اینجا بگریزی زیرا اگر گزمه بیاید و تو را اینجا ببیند دستگیر خواهی شد و تو را بمعدن برمیگردانند و در صورتیکه مرا بقتل برسانی از پا تو را آویزان میکنند تا اینکه بمیری. مرد گفت تو اهل کجا هستی و از کجا می‌آیی که هنوز اطلاع نداری که تمام غلامانی که در معدن کار می‌کردند آزاد شدند؟ گفتم چگونه چنین چیزی امکان دارد که غلامان را از معدن آزاد کنند؟ مرد گفت فرعون جدید که تازه بر تخت سلطنت نشسته و ولیعهد بود بعد از اینکه بر تخت نشست تمام غلامان را از معدن آزاد کرد و بعد از این فقط کسانیکه آزاد هستند در معدن کار می‌کنند و مزد میگیرند.حدس زدم که آنمرد راست میگوید و من چون چهل شبانه روز در دارالممات بودم از هیچ جا خبر نداشتم که فرعون جوان و جدید، غلامان معدن را آزاد کرده است. مرد گفت من با اینکه یک غلام بودم و در معدن کار میکردم از خدایان میترسم و بهمین جهت هنگامیکه تو خوابیده بودی تو را بقتل نرسانیدم و تو میتوانی گوی خود را نگاهداری و برای تحصیل سعادت از آن استفاده کنی. ولی من متحیر بودم که فرعون جدید یعنی (آمن هوتپ) چهارم چگونه غلامان را از معادن آزاد کرده و آیا متوجه نیست که محال است که یک مرد آزاد برود و در معدن کار کند.تا انسان دیوانه نباشد غلامانی را که در معادن کار میکنند آزاد نمی‌نماید برای اینکه یکمرتبه امور معدن تعطیل میشود و دیگر اینکه اکثر غلامانی که در معادن کار میکنند جزو تبهکاران هستند و آزادی آنها سبب ایجاد فتنه‌های بزرگ خواهد شد. مرد گوش و بینی بریده مثل اینکه بفکر من پی برده باشد گفت من تصور میکنم که خدای فرعون جدید ما یک خدای دیوانه است.پرسیدم برای چه؟ گفت برای اینکه خدا، فرعون جدید را وادار کرده که تمام تبهکاران را که در معادن کار میکردند آزاد نماید و اینکه آنها آزادانه در شهرها و صحراهای مصر گردش میکنند و دیگر یک (دین) سیم و زر و مس استخراج نمیشود و مصر گرفتار فقر و فاقه خواهد گردید و گرچه من یک بیگناه بودم و بناحق مرا محکوم کردند و در معدن بکار واداشتند ولی در قبال هر یک نفر بیگناه هزار تبهکار حقیقی در معادن کار میکردند و اینک آزاد شده اند.در حالیکه مرد سخن میگفت اعضای بدن مرا می‌نگریست و من متوجه بودم که از بوی خانه مرگ که از من بمشام میرسید ناراحت نیست و گفت آفتاب پوست بدن تو را سوزانیده ولی من روغن دارم و میتوانم روی بدن تو بمالم.و هنگامیکه بدن مرا با روغن میمالید میگفت من حیرت میکنم که برای چه از تو مواظبت مینمایم زیرا موقعی که مرا کتک میزدند و بدن من مجروح میشد و من بخدایان نفرین میکردم که چرا مرا بوجود آورده و گرفتار ظلم دیگران کرده هیچکس از من مواظبت نمینمود.من میدانستم که تمام محکومین و غلامان خود را بیگناه معرفی مینمایند و آن مرد را هم مثل سایرین میدانستم ولی چون نسبت بمن نیکی کرده، بدنم را با روغن مالیده بود و بعلاوه در آن موقع تنها بودم از او پرسیدم ظلمی که نسبت بتو کردند چه بود و این ظلم را برای من بیان بکن تا اینکه من هم بحال تو تاسف بخورم.آن مرد گفت من که اینک در مقابل تو بر زمین نشسته‌ام و بینی و گوش ندارم روزی دارای خانه و مزرعه و گاو بودم و نان در خانه و آبجو در کوزه‌ام یافت میشد ولی از بدبختی در کنار خانه من مردی بنام (آنوکیس) زندگی میکرد و اینمرد آنقدر مزرعه داشت که چشم نمیتوانست انتهای مزارع او را ببیند و بقدری دارای گاو بود که شماره احشام وی از ریگهای بیابان فزونی میگرفت ولی من از خدایان میخواهم که بدن او را بپوساند و هرگز مسافرت بعد از مرگ را شروع ننماید و آنمرد با آنهمه مزارع و گاوها چشم بمزرعه کوچک من دوخته بود و برای اینکه مزرعه مرا از چنگم بیرون بیاورد دائم بهانه‌تراشی میکرد و هر سال در فصل پائیز بعد از طغیان نیل هنگامی که مهندسین می‌آمدند و زمین های زراعی را اندازه میگرفتند من حیرت زده میدیدم که مزرعه من کوچکتر شده و مهندسین که از (آنوکیس) هدایا دریافت میکردند قسمتی از زمین مرا منظم بزمین او نموده‌اند معهذا من مقاوم میکردم و حاضر نبودم که مزرعه خویش را در قبال چند حلقه طلا و نقره باو واگذار کنم.در خلال آن احوال خدایان بمن پنج پسر و سه دختر دادند و دختر کوچک من از همه زیباتر بود و بمحض اینکه (آنوکیس) دختر کوچک مرا دید عاشق او شد و یکی از غلامان خود را نزد من فرستاد و گفت دختر کوچک خود را بمن بده و من دیگر با تو کاری ندارم.من که میخواستم زیباترین دختر خود را به شوهری بدهم که هنگام پیری بمن کمک نماید از دادن دختر خود باو امتناع کردم تا اینکه یکروز (آنوکیس) مدعی شد که من در سالی که محصول غله کم بود از او غله بوام گرفته و هنوز دین خود را تادیه نکرده ام.من بخدایان سوگند یاد کردم که اینطور نیست ولی او تمام غلامان خود را بگواهی آورد که بمن غله وام داده و در همین روز در مزرعه غلامان او بر سر من ریختند و خواستند که مرا بقتل برسانند و من بیش از یک چوب برای دفاع از خود نداشتم و چوب من بر فرق یکی از آنها خورد و کشته شد.آنوقت مرا دستگیر کردند و گوشها و بینی مرا بریدند و بمعدن فرستادند و آنمرد خانه و مزرعه مرا در ازای طلب موهوم خود ضبط کرد و زن و فرزندان مرا فروختند ولی دختر کوچکم را (آنوکیس) خریداری کرد و بعد از اینکه مدتی چون یک کنیز او را به خدمت خود گرفت، زوجه غلام خویش کرد.ده سال من در معدن مشغول کار بودم تا اینکه فرمان فرعون جوان مرا آزاد کرد و وقتی بخانه و مزرعه خود مراجعت نمودم دیدم که اثری از آنها وجود ندارد و دختر کوچک من هم که خواهر (آنوکیس) بود ناپدید شده و میگویند که در طبس در خانه‌ای به عنوان خدمتکار مشغول به کار است.(آنوکیس) هنگامی که من در معدن کار میکردم مرد، و او را در شهر اموات دفن کردند ولی من خیلی میل دارم که بروم و بفهمم که روی قبر او چه نوشته شده زیرا بطور قطع جنایات اینمرد را روی قبرش نوشته‌اند ولی چون سواد ندارم نمیتوانم نوشته قبر او را بخوانم.گفتم من دارای سواد هستم و میتوانم که نوشته قبر او را بخوانم و اگر میل داری میتوانم با تو به شهر اموات بیایم و هر چه روی قبر او نوشته شده برایت تعریف کنم.مرد گفت امیدوارم که جنازه تو همواره باقی بماند و اگر این مساعدت را درباره من بکنی خوشوقت خواهم شد.گفتم من با میل حاضرم که با تو بشهر اموات بیایم و کتیبه قبر (آنوکیس) را بخوانم ولی مگر نمیدانی که ما را با این وضع، بشهر اموات راه نمیدهند.مرد بینی بریده گفت من فهمیدم که تو از هیچ جا اطلاعی نداری زیرا اگر اطلاع میداشتی میدانستی که فرعون جدید بعد از اینکه غلامان را از معدن آزاد کرد، گفت آنها چون سالها از دیدار اموات خود محروم بوده‌اند حق دارند که بشهر اموات بروند و مردگان خود را ملاقات نمایند.من و مرد بینی بریده براه افتادیم تا اینکه بشهر اموات رسیدیم و در آنجا آن مرد که نشانی قبر (آنوکیس) را گرفته بود، مرا به قبر مزبور رسانید و من دیدم مقابل قبر مقداری گوشت پخته و میوه و یک سبو شراب نهاده‌اند مرد بینی بریده قدری شراب نوشید و بمن خورانید و درخواست کرد که من کتیبه قبر را برایش بخوانم و من چنین خواندم\":(\"من که آنوکیس هستم، گندم کاشتم و درخت غرس کردم و محصول مزرعه و باغ من فراوان شد زیرا از خدایان می‌ترسیدم و خمس محصول خود را بخدایان میدادم و رود نیل نسبت بمن مساعدت کرد و پیوسته به مزارع من آب رسانید و هیچ‌کس در مزارع من گرسنه نماند و در مجاورت کشت‌زارهای من نیز هیچ‌کس دچار گرسنگی نشد زیرا در سالهائی که محصول خوب نبود من به همه آنها کمک میکردم و به آنها غله میدادم. من اشک چشم یتیمان را خشک میکردم و در صدد بر نمی‌آمدم که طلب خود را از زن‌های بیوه که شوهرشان بمن مدیون بودند دریافت نمایم و هر دفعه که مردی فوت میکرد من برای اینکه زن بیوه او را نیازارم از طلب خود صرفنظر میکردم. این است که در سراسر کشور نام مرا به نیکی یاد میکردند و از من راضی بودند، اگر گاو کسی ناپدید می‌شد من باو یک گاو سالم و چاق بعوض گاوی که از دست داده بود می‌بخشیدم من در زمان حیات مانع از این بودم که مهندسین اراضی زراعی را بناحق اندازه‌گیری کنند و زمین یکی را بدیگری بدهند، این است کارهائی که من (آنوکیس) کرده‌ام تا اینکه خدایان از من راضی باشند و در سفری دراز که بعد از مرگ در پیش دارم با من مساعدت نمایند).وقتی که من خواندن کتیبه را باتمام رسانیدم مردبینی بریده بگریه در آمد.از او پرسیدم برای چه گریه میکنی؟ گفت برای اینکه میدانم که در مورد (آنوکیس) اشتباهی بزرگ کرده‌ام چون اگر این مرد نیکوکار نبود، این را روی قبر او نمی‌نوشتند زیرا هر چیز نوشته شده راست و درست می‌باشد و تا دنیا باقی است مردم این کتیبه را روی قبر او خواهند خواند و چون جنازه یک مرد خوب هرگز از بین نمیرود، او زنده خواهد ماند ولی من بعد از مرگ باقی نمی‌مانم، برای اینکه لاشه تبه‌کاران را برود نیل میاندازند و آب آنرا بدریا میبرد و لاشه من طعمه جانوران دریا میشود.من از این حرف مرد بینی‌بریده حیرت کردم و آنوقت متوجه شدم که چگونه حماقت نوع بشر هرگز از بین نمی‌رود و در هر دوره میتوان از نادانی و خرافه‌پرستی مردم استفاده کرد هزارها سال است که کاهنین مصری باستناد نوشته‌های کتاب اموات که خودشان آن را نوشته‌اند ولی میگویند از طرف خدایان نازل شده، مردم را برده خود کرده‌اند و تمام مزایای مصر از آنهاست و برای اینکه نگذارند حماقت مردم اصلاح شود میگویند هر کلمه از کتاب اموات، علاوه بر اینکه در زمین نوشته شده در آسمان هم نزد خدایان تحریر گردیده و محفوظ است و هرگز از بین نخواهد رفت.و نیز برای اینکه عقیده مردم نسبت به کتاب اموات تغییر نکند، این طور جلوه داده‌اند که هر نوشته‌ای بدلیل اینکه نوشته شده درست است و طوری این عقیده در مردم رسوخ یافته که مردی چون آن موجود بدبخت که گوش و بینی ندارد با اینکه بر اثر خصومت و سوءنیت (آنوکیس) محبوس شد و ده سال در معدن بسر برد وقتی می‌بیند که روی قبر (آنوکیس) این مطالب نوشته شده، تصور می‌نماید که حقیقت دارد و او اشتباه میکرد که (آنوکیس) را مردی بیرحم و ظالم میدانست.مرد گوش بریده اشک چشم پاک کرد و گوشت و میوه‌ای را که آنجا بود جلو کشید و بمن گفت بخور و شکم را سیر کن. زیرا چون امروز روز آزادی غلامان معدن است و ما را بشهر اموات راه میدهند میتوانیم از این اغذیه تناول نمائیم.بعد از اینکه بر اثر خوردن گوشت و میوه و شراب به نشاط آمد خطاب به قبر گفت (آنوکیس) بطوریکه روی قبر تو نوشته شده تو مردی خوب بودی و سزاوار است که اکنون قسمتی از ظروف زرین و سیمین و مسین را که درون قبر تو میباشد بمن بدهی و من امشب خواهم آمد و این ظروف را از تو دریافت خواهم کرد.من با وحشت بانگ زدم ای مرد چه میخواهی بکنی؟ و آیا قصد داری که امشب اینجا بیائی و بمقبره اینمرد دستبرد بزنی، مگر نمیدانی که هیچ گناه بزرگتر از سرفت از مقبره یکمرد نیست و این گناه را خدایان نخواهند بخشود.مرد بینی‌بریده گفت برای چه مهمل میگوئی، مگر خود تو روی قبر او نخواندی که (آنوکیس) چقدر نیکوکار است و اینمرد که همواره طبق دستور خدایان رفتار کرده، هیچ راضی نیست که مدیون من باشد و اگر وی زنده بود خود طلب مرا می‌پرداخت زیرا تردیدی وجود ندارد که او خانه و مزرعه و زن وفرزندان مرا تصاحب کرد و خانه مرا ضمیمه ملک خود نمود و زن و فرزندان مرا فروختند و دختر کوچکم را چون کنیزی به خدمت گرفت و بنابراین (آنوکیس)‌که بمن بدهکار است با شعف قرض خود را خواهد پرداخت و من امشب برای دریافت طلب خویش می‌آیم و تو هم میتوانی با من بیائی و سهمی ببری زیرا چون او باید طلب مرا بدهد و آنچه من از او دریافت میکنم حلال است میتوانم که قسمتی از اموال خود را پس از اینکه از وی دریافت نمودم بتو بدهم تا اینکه تو خود آنها را از درون مقبره برداری.آزادی غلامانی که در معدن کار میکردند و اینکه غلامان مجاز بودند که وارد شهر اموات شوند بکلی انضباط شهر اموات را از بین برد و شهری که از شهر زندگان بیشتر مورد مواظبت قرار میگرفت در آن شب، عرصه چپاول گردید.غلام بین بریده و من وارد مقبره (آنوکیس) شدیم و هر چه توانستیم از ظروف سیمین و زرین و مسین مقبره بردیم و غلام آزاد شده میگفت که آنچه من میبرم حق خودم میباشد و عمل من سرقت نیست.هنگامیکه زر و سیم و مس را از شهر اموات منتقل میکردیم دیدیم که تمام نگهبانان شهر اموات که وظیفه آنها جلوگیری از سارقین بود مانند غلامان آزاد شده،‌ شروع به چپاول کرده‌اند و هنگامیکه بساحل نیل رسیدیم هنوز در شهر اموات چپاول ادامه داشت.بازگشت ما بساحل نیل مواجه با موقعی شد که روز دمید و در آن موقع عده‌ای از سوداگران سوریه در آن طرف رودخانه، منتظر بودند که اشیاء غارت شده را از سارقین خریداری نمایند.آنچه ما آورده بودیم از طرف یک سوداگر سوریه به چهارصد (دین) از ما خریداری شد. از این زر، دویست (دین) بمن رسید و بقیه را غلام بینی‌بریده تصاحب کرد و گفت برای تحصیل زر و سیم، راهی آسان پیدا کردیم زیرا اگر ما مدت پنجسال در اسکله‌های نیل بار حمل می‌نمودیم نمی‌توانستیم که اینهمه زر و سیم بدست بیاوریم.بعد از اینکه زر را تقسیم کردیم از هم جدا شدیم و غلام بیک طرف رفت و من بطرف دیگر.برای اینکه بو را از خود دور کنم مقداری کافور و بیخک (بیخک ریشه یکنوع گیاه است که وقتی آنرا صلابه کردند مثل صابون کف میکند و انسان را تمیز می‌نماید – مترجم) خریداری کردم و در کنار نیل خود را شستم بطوریکه بوی خانه مرگ بکلی از من دور شد و دیگر مردم از من دوری نمی‌کردند.بعد از آن لباسی خریداری نمودم و بیک دکه رفتم که غذا صرف کنم و هنگامیکه مشغول صرف غذا بودم از شهر اموات، صدای غوغا بگوشم رسید و دیدم که نفیر میزنند و ارابه‌های جنگی بحرکت در آمده‌اند.از کسانیکه مطلع‌تر بودند پرسیدم چه خبر است و آنها گفتند که نیزه‌داران مخصوص، که گارد فرعون هستند مامور شده‌اند که غلامان آزاد شده را سرکوبی نمایند که بیش از این شهر اموات را مورد چپاول قرار ندهند.آن روز قبل از اینکه خورشید غروب کند بیش از یکصد نفر از غلامان آزاد شده را در گذشته در معادن کار میکردند از پا، از دیوارهای شهر طبس سرنگون آویختند و بقتل رسانیدند و فتنه و چپاول شهر اموات خاموش شد.آن شب من در یک خانه عمومی بسر بردم و منظورم این بود که قدری تفریح کنم ولی هیچ یک از زنهای خانه عمومی را خواهر خود ننمودم.بعد از خروج از خانه عمومی بیک مهمانخانه رفتم و خوابیدم و بامداد روز بعد بسوی خانه سابق خود روان شدم تا اینکه طلب (کاپتا) غلام سابق خود را بپردازم و از او تشکر نمایم زیرا اگر وی اندک پس‌انداز خود را بمن نمیداد من نمیتوانستم که جنازه پدر و مادرم را به دارالممات برسانم.

  • (کاپتا) وقتی مرا دید بگریه افتاد و گفت ای ارباب من، تصور میکردم که تو مرده‌ای زیرا بخود میگفتم که اگر زنده باشد می‌آید تا اینکه باز از من سیم و مس بگیرد. زیرا او یکمرتبه از من سیم و مس گرفت و کسیکه یکبار بدیگری فلز داد تا زنده است باید باو فلز بدهد.و من با اینکه فکر میکردم تو مرده‌ای احتیاط از دست نمیدادم و برای کمک بتو از ارباب جدید خود و مادرش (که خدایان لاشه او را متلاشی نمایند) ‌می‌دزدیدم و مادر او هم پیوسته با چوب مرا میزد و بتازگی تهدید کرده مرا بفروشد و بهمین جهت چون تو آمده‌ای خوب است که من و تو از اینجا بگریزیم و بجائی برویم که دور از این تمساح باشیم.من در ادای جواب تردید کردم و او گفت ارباب من اگر برای هزینه زندگی اضطراب داری من مقداری فلز دارم و متیوانیم آن را بمصرف برسانیم و وقتی که فلز باتمام رسید من کار خواهم کرد و نمیگذارم که تو گرسته بمانی مشروط بر اینکه مرا از چنگ این زن که یک تمساح است و پسر ابله او نجات بدهی.گفتم (کاپتا) من امروز برای این اینجا آمدم که دین خود را بتو بپردازم زیرا میدانم آنچه تو بمن دادی مجموع پس‌انداز تو در مدت چند سال بود. آنگاه مقداری فلز خیلی بیش از میزان فلزی که کاپتا بمن داده بود در دست او نهادم و او که فلزات مزبور را دید از وجد برقص در آمد ولی بعد متوجه شد که رقصیدن برای مردی چون او سالخورده خوب نیست.پس از اینکه از رقص باز ایستاد گفت ارباب من، پس از اینکه فلزات خود را بتو دادم گریستم زیرا فکر میکردم که تو دیگر فلزات مرا پس نخواهی داد ولی از من گله نداشته باش زیرا کسیکه یکعمر غلام بوده دارای قوت قلب نیست و نمی‌تواند که فلزات خود را بدیگری، ولو ارباب سابق او باشد، بدهد و آسوده خاطر بماند.گفتم (کاپتا) علاوه بر اینکه من طلب تو را تادیه کردم بجبران اینکه تو نسبت بمن خوبی نمودی تو را از اربابت خریداری و آزاد خواهم کرد.(کاپتا) گفت تو اگر مرا خریداری و آزاد کنی من هیچ جا ندارم که بآنجا بروم و کسی که یکعمر غلام بوده نمیتواند بآزادی زندگی کند من غلامی هستم یک چشم که باید پیوسته ارباب داشته باشم و بدون ارباب بیک گوسفند یک چشم شباهت دارم که فاقد چوپان باشد و من بتو اندرز میدهم که بی‌جهت فلز خود را برای خریداری من دور نریز زیرا من از آن تو هستم و تو میتوانی که مرا با خویش ببری.بعد با یگانه چشم خود چشمکی زد و گفت ارباب با سخاوت، من چون احتیاط از دست نمیدادم هر روز راجع بحرکت کشتی‌ها از این جا کسب اطلاع میکردم و میدانم که در این زمان یک کشتی از اینجا بطرف ازمیر میرود و ما متیوانیم که سوار این کشتی شویم و خود را به ازمیر برسانیم و یگانه اشکالی که وجود دارد این است که قبل از حرکت باید هدیه‌ای به خدایان بدهیم تا اینکه سالم بمقصد برسیم و من بعد از اینکه (آمون) سلب اعتقاد کردم هنوز یک خدای دیگر کشف ننموده‌ام که باو هدیه بدهم.من از اشخاص پرسیدم که آیا ممکن است راهنمائی نمایند و خدائی را بمن نشان بدهند و من بتوانم او را بپرستم و باو هدیه بدهم و آنها گفتند که خدای فرعون بنام (آتون) را بپرست پرسیدم این خدا با چه زندگی و خدائی میکند؟ بمن جواب دادند که خدای (آتون) بوسیله حقیقت زندگی و خدائی میکند و من فهمیدم که این خدا بدرد من نمیخورد زیرا خدائی که بخواهد با حقیقت زندگی و خدائی کند بطور حتم یک خدای ساده و بی‌اطلاع است و گرنه می‌فهمید که حقیقت چیزی است که هرگز قابل اجرا نمی‌باشد و اکنون ارباب من آیا تو می‌توانی بمن بگوئی که کدام خدا را بپرستم.من گوی خود را که مقابل مقبره فرعون هنگام دفن والدینم پیدا کرده بودم باو دادم و گفتم این خدا را بپرست.(کاپتا) پرسید این چیست؟ گفتم فرعون باین خدا اعتقاد داشت و تصور می‌نمود که سعادت می‌آورد و من هم از لحظه‌ایکه آن را بدست آورده‌ام حس میکنم که بطرف سعادت میروم زیرا دارای زر شدم و اگر تو این گوی را نگاهداری تصور میکنم که نیکبخت خواهی شد و من هم از نیکبختی تو استفاده خواهم کرد. بنابراین در حالیکه این گوی را داری لباس خود را عوض کن و لباسی مانند سکنه سوریه بپوش تا با این کشتی که میگوئی آماده حرکت است برویم و من فکر میکنم که گفته تو دایر بر اینکه من نباید پول خود را برای خرید تو دور بریزم درست است زیرا از اینجا تا ازمیر ما خرج داریم و بعد از ورود به ازمیر هم باید قدری فلز داشته باشیم که خرج کنیم تا اینکه من شروع به طبابت نمایم و باید بتو بگویم که من نیز عجله دارم که زودتر از شهر طبس بروم برای اینکه وقتی در کوچه‌های طبس قدم بر میدارم مثل این است که هر کس که مرا می‌بیند بمن ناسزا میگوید و من بعد از اینکه از این شهر رفتم هرگز به طبس مراجعت نخواهم کرد.(کاپتا) گفت ارباب من، هرگز راجع به آینده تصمیم قطعی نگیر برای اینکه تو نمیدانی که در آینده چه خواهد شد و چه وقایع پیش خواهد آمد و لذا از امروز، تصمیم عدم مراجعت بشهر طبس را نگیر زیرا ممکن است که روزی از این مراجعت سود فراوان ببری.از آن گذشته هر کس با آب نیل رفع تشنگی کرد نمیتواند پیوسته با آب‌های دیگر خود را سیرآب نماید و نیل او را بسوی خود میکشاند. من نمیدانم که تو در اینجا مرتکب چه عمل شده‌ای که اینطور از طبس نفرت حاصل کرده‌ای ولی تصمیم تو را برای رفتن از طبس یک کار عاقلانه میدانم. سینوهه، من بتو اطمینان میدهم که این عمل را هر چه باشد فراموش خواهی کرد زیرا جوان هستی و جوان بعد از چندین سال وقایع گذشته را فراموش می‌نماید و اشخاص پیر هم اگر مانند جوان‌ها عمر طولانی میکردند وقایع گذشته را فراموش مینمودند، ولی چون عمر آنها طولانی نمی‌شود فرصت فراموش کردن حوادث گذشته بدستشان نمی‌رسد. هر عمل که از انسان سر میزند، مانند سنگی است که بدریا بیندازند. این سنگ بعد از اینکه در آب افتاد صدائی بزرگ ایجاد میکند و آب را بتلاطم در می‌آورد و انسان فکر مینماید که هرگز اثر آن هیجان و تلاطم از بین نمی‌رود ولی بعد از چند لحظه آب آرام میشود بطوری که انسان بخود میگوید اصلاً سنگی در این آب نیفتاده و گرنه اینطور آرام نبود.تو نیز بعد از چند سال بکلی این واقعه را که برای تو در این شهر اتفاق افتاده فراموش خواهی کرد و با ثروت و قدرت به طبس مراجعت خواهی نمود و اگر تا آنموقع اسم من در طومار غلامان فراری باشد تو خواهی توانست مرا مورد حمایت قرار بدهی و نگذاری که مرا اذیت کنند.گفتم من هر موقع که قدرت و ثروت داشته باشم حاضرم که تو را مورد حمایت قرار بدهم ولی من از این جهت از طبس میروم که دیگر باینجا برنگردم.در اینموقع مادر اربابش (کاپتا) را صدا زد و او رفت و هنگام رفتن بمن گفت در خم کوچه منتظر من باش و من فوری خواهم آمد.من از مقابل درب خانه دور شدم و در خم کوچه بانتظار (کاپتا) ایستادم. طولی نکشید که (کاپتا) در حالی که زنبیلی در دست و باشلوقی روی سر داشت آمد و من دیدم که در دست دیگر او چند حلقه مس دیده می‌شود و حلقه‌ها را بمن نشان داد و گفت این زن که مادر تمام تمساح‌ها میباشد مرا برای خرید به بازار فرستاده ولی من برای او چیزی نخواهم خرید زیرا آنچه از اثاث خصوصی‌ام را که قابل حمل و مورد احتیاج بود، برداشته در این زنبیل نهاده‌ام که از اینجا برویم و این حلقه‌های مس هم بر سرمایه ما برای تامین هزینه مسافرت خواهد افزود.من دیدم که (کاپتا) در زنبیل خود لباس و یک موی عاریه دارد و وقتی از حدود خانه دور شدیم و به کنار نیل رسیدیم در آنجا لباس خود را عوض کرد و موی عاریه بر سر نهاد.
    من برای او یک چوب تراشیده خریداری کردم زیرا دیده بودم که خدمه اشخاص بزرگ چوب بدست میگیرند و سپس به اسکله کشتی‌های سوریه نزدیک شدیم و من دیدم که یک کشتی سریانی در شرف حرکت است.ناخدای آن کشتی هم اهل سوریه بود و وقتی دانست که من طبیب هستم و عازم ازمیر میباشم با خرسندی من و (کاپتا) را پذیرفت برای اینکه در کشتی او عده‌ای از جاشوان مریض بودند و امیدواری داشت که من در راه آنها را معالجه نمایم.معلوم شد که گوی موصوف برای ما سعادت‌بخش بوده زیرا کارهای ما سهل شد و ما می‌توانستیم براحتی سفر نمائیم و (کاپتا) که اثر گوی را دید مثل یک خدای حقیقی شروع به پرستش آن کرد.
  • کشتی بحرکت در آمد و ما مدت بیست و چهار روز روی رود نیل شناوری کردیم تا اینکه بدریا رسیدیم در این بیست و چهار روز از مقابل شهرها و معبدها و مزارع و گله‌های فراوان گذشتیم ولی من از مشاهده مناظر ثروت مصر لذت نمی‌بردم زیرا عجله داشتم که زودتر از آن کشور بروم و خود را بجائی برسانم که مرا در آنجا نشناسند. وقتی از نیل خارج شدیم کشتی وارد دریا شد و دیگر (کاپتا) نمیتوانست دو ساحل نیل را ببیند مضطرب گردید و بمن گفت که آیا بهتر نیست که از کشتی پیاده شویم و از راه خشکی خود را به ازمیر برسانیم من باو گفتم که در راه خشکی راهزنان هستند و هرچه داریم از ما خواهند گرفت و ممکن است که ما را بقتل برسانند.جاشوان کشتی وقتی دریای وسیع را دیدند طبق عادت خود صورت را با سنگ‌های تیز خراشیدند تا اینکه خدایان را با خود دوست کنند و به سلامت به مقصد برسند. مسافرین کشتی که اکثر اهل سوریه بودند از مشاهده این منظره بوحشت افتادند و مصریهائی هم که با آن کشتی مسافرت میکردند، متوحش شدند. مصریها از خدای (آمون) درخواست کمک میکردند و سریانیها از خدای (بعل) کمک میخواستند (کاپتا) هم خدای خود را بیرون آورد و مقابل آن گریست و برای اینکه دریا را با خود دوست کند یک حلقه مس بدریا انداخت ولی برای فلز خود بسیار متاسف شد. این وقایع قدری ادامه داشت تا اینکه پاروزن‌ها که تا آنموقع در رود نیل و دریا، پارو میزدند دست از پاروها برداشتند و کشتی برای ادامه حرکت شراع افراشت. آنوقت همه چیز آرام شد و دیگر جاشوان صورت‌های خود را مجروح نکردند و مسافرین خدایان را صدا نزدند ولی بعد از اینکه شراع افراشته شد و کشتی سرعت گرفت گرفتار حرکات امواج دریا گردید. (کاپتا) وقتی میدید که کشتی آنطور تکان میخورد وحشت کرد و یکی از طنابهای کشتی را محکم گرفت و بعد از چند لحظه با ناله بمن گفت که طوری معده او بالا میاید مثل اینکه نزدیک است از دهانش خارج شود و بطور حتم خواهد مرد. (کاپتا) که تصور میکرد خواهد مرد بمن گفت ارباب من از تو رنجش ندارم برای اینکه تو مرا باینجا نیاوردی بلکه خود من بودم که بتو گفتم که باید از طبس خارج شد و به شهرهای دیگر رفت. وقتی که من مردم جنازه مرا بدریا بینداز برای اینکه آب دریا شور است و مانند حوض‌های شور دارالممات مانع از متلاشی شدن جنازه من خواهد شد.جاشوان کشتی نظر باینکه زبان مصری را میفهمیدند وقتی این حرف را شنیدند خندیدند و باو گفتند ای مرد یک چشم، در این دریا جانورانی وجود دارد که دندانهای آنها از دندان‌های تمساح بزرگتر و تیزتر است و قبل از اینکه جنازه تو به ته دریا برسد تو را قطعه قطعه میکنند و می‌بلعند. کاپتا که متوجه شد جنازه او در آب شور دریا باقی نخواهد ماند و بکام جانوران خواهد رفت بعد از شنیدن این حرف گریست.چند لحظه دیگر غلام سابق من به تهوع افتاد و بعد از او مسافرین کشتی چه مصری چه سریانی گرفتار تهوع شدند و آنچه در معده داشتند بیرون آمد و رنگ آنها تیره و آنگاه شبیه به سبز شد. من از مشاهده بیماری دسته جمعی آنها حیرت کردم زیرا در دارالحیات استادان ما،‌ این بیماری را بما نگفته بودند و من نمیدانستم بیماری مزبور چیست، بیماریهای ساری که یکمرتبه عده‌ای زیاد را مریض میکنند معروف است و تمام اطبای فارغ‌التحصیل طبس از آن اطلاع دارند.هزارها سال است که این بیماریها شناخته شده و وسیله مداوای آنها فراهم گردیده و علائم بیماری معلوم و مشخص می‌باشد ولی بیماری مزبور به هیچ‌یک از بیماری‌هایی ساری شباهتی نداشت و من فکر میکردم که اگر تمام اطبای سلطنتی مصر جمع شوند نمی‌توانند آن بیماری واگیر را که یکمرتبه به تمام مسافرین چیره شد بشناسند. بیماری مزبور نه وبا بود و نه طاعون و نه آبله برای اینکه در هر سه بیماری مریض تب میکند ولی آنهائیکه استفراغ میکردند تب نداشتند و از سردرد نمی‌نالیدند. من دهان آنها را بوئیدم که بدانم آیا مثل بیماری وبا از دهان آنها بوی کریه استشمام میشود ولی بوی مکروه نشنیدم و کشاله ران آنها را معاینه کردم که بدانم آیا مثل مرض طاعون از کنار ران آنها غده‌ای بیرون آمده ولی غده‌ای ندیدم و در سطح بدن هم تاول‌های مخصوص آبله بنظر نمیرسید و در بین تمام آنهائی که استفراغ میکردند حتی یک نفر تب نداشت. متحیر بودم که این چه بیماری مرموز است که علائم آن در هیچ‌یک از کتاب‌های قدیم نوشته نشده و با وحشت نزد ناخدا رفتم و باو گفتم که در کشتی تو یکمرض خوفناک بوجود آمده که تا امروز بدون سابقه بوده زیرا من که طبیب مصری و فارغ‌التحصیل مدرسه دارالحیات هستم از اینمرض اطلاع ندارم و بتو میگویم که فوری بطرف ساحل برو تا اینکه بیماران را بخشکی منتقل کنیم. ناخدا گفت مگر تو تا امروز در دریا مسافرت نکرده‌ای؟ گفتم نه… ناخدا گفت اینمرض که یک طبیب مصری مثل تو از آن بدون اطلاع است مرض دریا میباشد و علت بروز اینمرض، پرخوری است و در این کشتی مسافرینی که مایل باشند بخرج شرکت سریانی که صاحب این کشتی است غذا میخورند و غذای آنها جزو کرایه کشتی منظور میشود ولی تو، سینوهه، وقتی وارد این کشتی شدی گفتی که بخرج خود غذا خواهی خورد و بهمین جهت در صرف غذا امساک میکنی و لذا اکنون که همه بیمار هستند تو سالم میباشی ولی اینها که میدانند غذا را بخرج کشتی میخورند تا بتوانند شکم را پر ازغذا مینمایند تا بتصور خودشان فریب نخورده باشند و تا وقتی روی نیل حرکت میکردیم پرخوری اینها ضرری نداشت زیرا نیل رودخانه است و موج ندارد ولی اکنون که وارد دریا شده‌ایم اینها بعد از هر وعده غذای زیاد گرفتار همین مرض میشوند و آنچه در معده جا داده‌اند بر اثر تهوع بیرون می‌ریزد و این تهوع هم ناشی از تکان کشتی است که آنهم بر اثر حرکت امواج است. گفتم چرا در این هوای طوفانی کشتی‌رانی میکنید تا اینکه مسافرین شما اینطور مریض شوند؟ ناخدا گفت این هوا طوفانی نیست بلکه بهترین هوا برای کشتی‌رانی میباشد چون تا باد نوزد نمیتوان از بادبان استفاده کرد. بعد افزود سینوهه، با اینکه تو یک طبیب مصری هستی این علم طب را از من فرا بگیر که علاج مرض دریا فقط غذا نخوردن است و اگر مسافر کشتی غذا نخورد گرفتار این مرض نمیشود گفتم آیا اینها که مریض شده‌اند خواهند مرد، ناخدا گفت وقتی کشتی بساحل رسید و اینها از کشتی پیاده شدند از تمام کسانیکه در ساحل هستند سالمتر خواهند بود زیرا سنگینی معده آنها بر اثر تهوع‌های پیاپی از بین رفته است و مرض دریا وقتی ادامه دارد که کشتی در دریا حرکت میکند و همین که بساحل رسید این مرض رفع میشود. در این گفتگو بودیم که شب فرا رسید در حالیکه از هیچ طرف ساحل نمایان نبود و من به ناخدا گفتم در این شب تاریک که فرا میرسد آیا تو راه خود را گم نخواهی کرد و بجای اینکه بطرف ازمیر بروی بطرف سرزمین آدمخواران نخواهی رفت. (در چهار هزار سال قبل ملل ساکن شمال دریای مدیترانه نیمه‌وحشی بودند و مصریها تصور میکردند که آنها آدمخوار هستند – مترجم). ناخدا گفت من از خدایان کمک میگیرم و راه را گم نمیکنم تا وقتی که روز است خدای خورشید بمن کمک میکند و وقتی شب شد خدای ماه و خدای ستارگان بمن مساعدت مینمایند و نمیگذارند بسوی سرزمین آدمخواران بروم. من بعد ناخدا را ترک کردم و بگوشه‌ای خزیدم که بخوابم ولی تا صبح بر اثر حرکات کشتی و صدای بادبانها و امواج خوابم نبرد. روز بعد قدری غذا به کاپتا دادم و او نخورد و آنوقت به من محقق گردید که وی خواهد مرد زیرا هرگز اتفاق نیفتاده بود که کاپتا وسیله و فرصتی برای غذا خوردن داشته باشد و از آن استفاده نیکند. هفت روز و شب، ما در دریا بودیم و روز هشتم ازمیر نمایان شد و وقتی وارد بندر شدیم بادبانها را فرود آوردند و جاشوان کشتی پارو بدست گرفتند تا اینکه کشتی را بساحل برسانند و من با شگفت دیدم که غلام من و تمام مسافرین که بیحال بودند بمحض اینکه کشتی وارد بندر شد برخاستند و براه افتادند و همه میگفتند که گرسنه هستند و غذا می‌طلبیدند. من هرگز ندیده بودم که یعده بیمار که تصور میشد خواهند مرد یکمرتبه آنطور سالم شوند و براه بیافتند و صحبت کنند و بخندند آنوقت فهمیدم که علم انتها ندارد و انسان هر قدر تحصیل کند باز محتاج فرا گرفتن است زیرا با اینکه ما اطبای مصری بزرگترین طبیب جهان هستیم هنوز بقدر یک ناخدای بیسواد اطلاع نداریم و همکاران من در طبس از وجود این مرض که یکمرتبه معالجه میشود بی‌خبرند. (دریا همواره موج دارد و کشتی را تکان میدهد و تکان کشتی دو حرکت بوجود می‌آورد یکی از چپ براست و برعکس دیگری از جلو به عقب و بالعکس و این دو تکان سبب میشود که مسافران دچار استفراغ پیاپی بشوند و بیحال گردند و خود من دو بار در سفر دریائی بر اثر تکان کشتی دچار این عارضه که موسوم به بیماری دریا میباشد شدم ولی همینکه کشتی بساحل رسید یا وارد منطقه بندری (که در آنجا موج بوجود نمی‌آید) شد، تمام عوارض بیماری دریا از بین میرود و مسافران احساس سلامتی کامل میکنند و در هواپیما‌های امروزی هم هنگام وزش باد تند این تکان بوجود می‌آید و مسافران هواپیما که برای بار اول یا دوم با طیاره سفر میکنند دچار عارضه موسوم به بیماری دریائی می‌شوند و ناخدای کشتی سریانی که به (سینوهه) گفت این بیماری ناشی از پرخوری می‌باشد اشتباه میکرد چون کسانیکه غذا نخورده‌اند نیز ممکن است دچار بیماری دریا شوند. منتها هنگام استفراغ فقط زردآب از دهانشان خارج میگردد و در کشتیهای بزرگ حامل مسافر که طول تنه کشتی سیصد متر است (مثل کشتی کوئین ماری انگلیسی که تا این اواخر کار میکرد) مسافران دچار مرض دریا نمیشوند چون یکی از دو حرکت مذکور در بالا که حرکت جلو بعقب و برعکس می‌باشد بوجود نمی‌آید لیکن حرکت دیگر که حرکت از راست به چپ و برعکس است ایجاد می‌شود و تنها با ایجاد یک حرکت بیماری دریا بروز نمیکند – مترجم). سوریه را باسم کشور سرخ و مصر با بنام ممکلت سیاه میخوانند (بمناسبت رنگ خاک آنها) و همانطور که رنگ خاک این دو کشور با هم تفاوت دارد همه چیز سریانی‌ها با مصری‌ها متفاوت است. مصر کشوری است مسطح و بدون کوه ولی سوریه کشوری میباشد دارای کوه و بین هر دو کوه یک جلگه واقع شده و در هر جلگه یک ملت زندگی میکند و یک پادشاه دارد و تمام این سلاطین به فرعون خراج میدهند. در سواحل سوریه مردم بوسیله صید ماهی و دریاپیمائی ارتزاق مینمایند و در داخل اراضی وسیله زندگی زراعت و راهزنی است و قشون فرعون هرگز نتوانسته که راهزنان سوریه را قلع و قمع کند. در مصر مردم عریان هستند ولی در سوریه مردم از سر تا پا لباس می‌پوشند و البسه خود را بوسیله پشم می‌بافند ولی همین مردم که سراپا پوشیده با لباس هستند وقتی میخواهند احتیاجات طبیعی خود را رفع کنند بی‌آنکه به مکانی خاص بروند به این کار مبادرت می‌کنند و در هر نقطه بدون توجه باینکه سایرین آنان را می‌بینند احتیاجات خود را رفع می‌نمایند. مردهای سوریه ریش و موهای بلند دارند و هر شهر از بلاد آنها دارای یک خدا می‌باشد و برای خدایان انسان قربانی میکنند. بعضی از اعمال که در مصر قبیح است در سوریه جائز میباشد و از جمله معاشرت زن و مرد بشمار می‌آید و در بعضی از اعیاد مردها و زنها بطور علنی با هم معاشرت مینمایند. هر دفعه که فرعون یک صاحب منصب میفرستد که از سلاطین سوریه خراج بگیرد صاحب منصب مذکور این ماموریت را یک نوع تبعید تصور میکند زیرا مصریها جز معدودی از آنها نمیتوانند که با وضع زندگی سکنه سوریه کنار بیایند. معهذا در ازمیر یک معبد باسم معبد (آمون) هست و مصریهائی که مقیم این شهر هستند به معبد مزبور هدیه میدهند. مدت دوسال من در ازمیر توقف کردم و در این مدت زبان و خط بابلی را آموختم زیرا بمن گفتند کسی که زبان و خط بابلی را بداند بتمام کشورهای مشهور دنیا میتواند مسافرت کند و در همه جا با مردان تحصیل کرده صحبت نماید. خط بابلی را روی لوح‌هائی از خاک‌رس که خمیر شده است مینویسند و بعد الواح را که بوسیله پیکان نوشته شده در آتش میگذارند و مثل آجر سخت میشود. من بدوداً حیرت میکردم برای چه خط بابلی را مثل خط مصری روی پاپی‌روس نمینوسیند و بعد متوجه شدم که کاغذ از بین میرود ولی لوح پخته شده باقی میماند و نشان میدهد که سلاطین و امرا با چه سرعت پیمانها و وعده‌های خود را فراموش مینمایند. یکی از چیزهائی که در سوریه هست و در مصر نیست اینکه در سوریه طبیب باید بخانه بیمار برود و هرگز بیمار یک طبیب را احضار نمی‌نماید. وقتی طبیب بخانه بیمار میرود تصور مینمایند که خدایان او را فرستاده‌اند و حق‌الزحمه طبیب را قبل از معالجه می‌پردازند و این موضوع بنفع پزشک است زیرا بیمار وقتی معالجه شد مزد طبیب را فراموش مینماید. هر یک از اغنیای سوریه دارای یک طبیب مخصوص هستند و تا وقتی سالم میباشند باو هدایا میدهند ولی بعد از اینکه ناخوش شدند هدیه‌ای که باید به طبیب داده شود قطع میگردد تا اینکه دوباره سالم گردند. غلام من از روزیکه ما وارد ازمیر شدیم مرا وادار کرد که قسمتی از مزد طبابت خود را بکسانی بدهم که به نقاط مختلف شهر بروند و اعجاز مرا در طب بگوش دیگران برسانند. کاپتا غلام من میگفت که اگر تو در این شهر مشهور شوی مجبور نیستی که برای معالجه بیماران بخانه آنها بروی بلکه آنها بخانه تو خواهند آمد. هرچه من باو میگفتم که در سوریه مریض بخانه طبیب نمی‌آید بلکه پزشک باید بخانه بیمار برود او نمی‌پذیرفت و میگفت که در آغاز اینطور است ولی بعد از اینکه مردم عادت کردند بخانه تو خواهند آمد زیرا مردم چون ابله میباشند زود مطیع مد روز میشوند بخصوص اگر آن مد از یک کشور خارجی بیاید و آنها همینکه بدانند که رفتن بخانه طبیب مد روز است رسم خود را کنار میگذارند و رسم مصر را پیش میگیرند. یکی از کارهای که (کاپتا) مرا وادار بانجام آن کرد این بود که در کوچه و خیابان باطباء سوریه مراجعه نمایم (زیرا اطباء که مجبور بودند بخانه بیماران بروند همواره در کوچه و خیابان دیده میشدند) و بآنها چنین بگویم: من سینوهه طبیب معروف مصری هستم که تحصیلات خود را در دارالحیات باتمام رسانیده‌ام و در تمام دنیا مرا می‌شناسند و بقدری علم دارم که اگر خدایان با من موافق باشند مرده را زنده و کور را بینا میکنم ولی علم در همه جا یک شکل نیست و بیماریها در هر کشور از نوعی بخصوص است. این است که بشهر شما آمده‌ام تا اینکه بیماریهای این شهر را بشناسم و آنها را معالجه کنم و از علوم شما مطلع شوم. من نمی‌خواهم که با شما رقابت نمایم زیرا برای تحصیل زر و سیم نیامده‌ام و زر و سیم برای من با این خاک که زیر پای من میباشد برابر است. بنابراین هر وقت شما دیدی که خدایان شما یکنفر را مورد غضب قرار دادند و او را مبتلا به یک بیماری غیر قابل علاج کردند او را نزد من بفرستید که شاید من بوسیله کارد خود بتوانم او را معالجه نمایم. زیرا میدانم که شما هرگز برای معالجه بیماران کارد بکار نمیبرید و همواره از دوا برای درمان آنها استفاده مینمائید.
    اگر توانستم که بیمارانی را که شما نزد من میفرستید بوسیله کارد معالجه کنم هرچه زر و سیم بمن بدهند با شما نصف خواهم کرد و اگر نتوانستم آنها را نزد شما بر میگردانم و اگر هدیه‌ای بمن بدهند آنرا نیز بشما میدهم. وقتی من اینطور با یک طبیب سوریه صحبت میکردم وی ریش خود را می‌خارانید و میگفت شک نیست که خدایان بتو علم داده‌اند زیرا کلام تو بخصوص آن قسمت که مربوط به نصف کردن زر و سیم است بگوش من خوش آیند میباشد و چون تو بوسیله کارد معالجه میکنی اگر هم بخواهی نمیتوانی با ما که مریض را با دوا معالجه مینمائیم رقابت نمائی. ما عقیده داریم که یک مریض با کارد معالجه نمیشود بلکه خواهد مرد و فقط بتو یک توصیه مینمائیم و آن اینکه هرگز بوسیله جادوگری کسی را معالجه نکن زیرا اگر در صدد برآئی که بوسیله جادوگری مردم را معالجه کنی از سایرین که از تو محیل تر هستند عقب خواهی افتاد. من اینحرف را باور میکردم و میدانستم که در سوریه جادوگران در خیابان و کوچه ها مثل اطباء ویلان هستند و بوسیله جادوگری اشخاص ساده لوح را معالجه می نمایند. آنها هم یا میمردند یا اینکه بر اثر مرور زمان معالجه میشوند. در مصر ما هم جادوگری هست ولی جادوگری در مملکت ما فنی است مخصوص کاهنین و فقط کاهنین آنهم در داخل معبدها مبادرت بجادوگری می‌نمایند و در خارج از معبدها اگر کسی مبادرت بجادوگری کند بمجازات‌های سخت میرسد. نتیجه‌ای که من از معالجات خود در ازمیر گرفتم بسیار جالب توجه شد و طولی نکشید که آوازه شهرت من در شهر و خارج از شهر پیچید. من نسبت به اطبائی که بیماران غیرقابل علاج خود را نزد من میفرستادند با درستی رفتار مینمودم و هرچه از مریض میگرفتم نصف میکردم و نصف آنرا به طبیب سریانی که مریض مزبور را نزد من فرستاده بود میدادم و بخود بیمار میگفتم که نزد طبیب برود و باو بگوید بمن چه داده است. وسیله معالجه من کارد بود و هر دفعه قبل از اینکه کارد را بکار ببرم آن را در آتش مطهر مینمودم و خود را هم طبق رسم دارالحیات مطهر میکردم. یکروز مردی کور نزد من آمد، و معلوم شد که مدتی است که نزد اطبای سوریه معالجه میکند و مرض او بدتر میشود. وسیله ای که آنها برای درمان کوری آن مرد بکار میبردند آب دهان بود و خاکرا با آب دهان میآلودند و روی چشم وی میگذاشتند. ولی من برای معالجه آن مرد، سوزن بکار بردم و اول سوزن را در آتش نهادم و بعد از این که مطهر شد بوسله آن چشم وی را معالجه کردم و او بینا گردید. بقدری این موضوع کمک به شهرت من کرد که در تمام شهر ازمیر مرا نماینده خدایان دانستند و گفتند همانگونه که خدایان میتوانند به نابینا چشم بدهند (سینوهه) نیز بآنها چشم میدهد. بازرگانان و اغنیای سوریه از بازرگانان و اغنیای ما پرخورتر هستند و روزی چند نوبت اغذیه پخته بدن آنها را فربه میکند و گرفتار عوارض معده و تنگی نفس میشوند. اینان بعد از اینکه من مشهور شدم بدون اینکه بدواٌ بدیگران مراجعه نمایند مستقیم بخود من مراجعه میکردند و من بوسیله کارد آنها را درمان مینمودم و خون آنها را مانند خون خوک که سرش را قطع نمایند فرو میریختم. من دوا را به نسبت استطاعت بیمار باو میفروختم و اگر میدیدم که بیماری دارای بضاعت است دوا را گران میفروختم و در صورتکی که مشاهده میکردم که بضاعت ندارد دارو را بسیار ارزان باو میدادم و عقیده داشتم که باید از غنی گرفت و به فقیر داد بخصوص اگر فقیر، جزو طبقه غلامان و مزدوران باشد. (کاپتا) غلام من نیز از بیماران هدایا دریافت میکرد و بسیاری از بیماران قبل از اینکه بمن مراجعه کنند به غلامم مراجعه مینمودند که بوسیله وی، بیشتر دقت و مساعدت مرا جلب کنند. (کاپتا) هر روز عده‌ای از گدایان را در خانه من اطعام میکرد تا اینکه بروند و اطراف شهر در خصوص اعجاز معالجه‌های من داد سخن بدهند و بگویند که این طبیب مصری در سراسر جهان نظیر ندارد. من خیلی زر و سیم تحصیل میکردم و مازاد زر و سیم خود را در شرکت های کشتیرانی سوریه بکار میانداختم. در سوریه، شرکتهائی وجود دارد که سرمایه آنها به قسمتهای کوچک تقسیم شده و این قسمتهای کوچک را مردم خریداری مینمایند. این قسمتهای کوچک هم باز بچند قسمت کوچکتر تقسیم میشود و نام آنها را یکدهم – یکصدم – یکهزارم گذاشته اند. تمام سکنه ازمیر حتی گدایان این قسمتهای کوچک را خریداری میکنند و در نتیجه شریک سرمایه شرکتهای کشتیرانی میشوند. گاهی کشتی بعد از این که بدریا رفت غرق میگردد و مراجعت نمیکند ولی وقتی که مراجعت کرد سودی سرشار عاید صاحبان سرمایه مینماید. من تا میتوانستم از این سهام خریداری مینمودم که در سود شرکتهای کشتیرانی سهیم باشم. در مصر این روش معمول نیست و بهمین جهت در آنجا کشتیهای بزرگ مانند کشتیهای سوریه وجود ندارد. در کشور ما بمحض اینکه صاحب یک کشتی فوت میکند کشتی او از بین میرود ولی در سوریه چون کشتی بشرکت تعلق دارد و سرمایه شرکت را همه مردم میپردازند، مرگ یک یا چند نفر هیچ موثر در وضع کشتیرانی نیست و در ازمیر من شرکتهائی دیدم که پانصد سال از عمر آنها میگذشت. یکی از فواید بکار انداختن سرمایه من در شرکتها این بود که هرگز در خانه‌ام زر و سیم فراوان وجود نداشت تا اینکه دزدها بطمع بیفتند و بقصد سرقت بیایند و مرا بقتل برسانند. در حالی که من ثروتمند میشدم (کاپتا) فربه میگردید و البسه زیبا میپوشید و بدن را با روغنهای معطر خوشبو میکرد و با وجود سالخوردگی زنهای جوان را در آغوش خود میخوابانید و گاهی طوری غرور باو غلبه مینمود که حتی نسبت به من هم گستاخ میشد و آنوقت من عصای خود را بدست میگرفتم و چند ضربت محکم به شانه ها و پشت او مینواختم. بقدری زر و سیم نصیب من میگردید که گاهی برای بکار انداختن آنها دچار زحمت میشدم و نمیفهمیدم که با فلزات چه باید کرد. موفقیت من ناشی از دو چیز بود اول اینکه با اطبای سوریه رقابت نمیکردم زیرا بطور کلی بیمارانی را مداوا میکردم که آنها جواب گفته بودند. دوم اینکه در بکار بردن کارد خیلی تهور داشتم. بدلیل اینکه وقتی بیماری را یک طبیب سریانی جواب میداد و میگفت او خواهد مرد، مردم وی را مرده میپنداشتند. اگر من بعد از بکار بردن کارد، موفق بمعالجه بیمار میشدم که همه علم مرا تحسین میکردند و اگر بیمار فوت میکرد هیچ کس مرا مورد نکوهش قرار نمیداد زیرا می‌دانستند که مریض مردنی است. لذا من با خاطری آسوده بدون بیم از مرگ بیمار کارد خود را در مورد آنها بکار میبردم. گاهی نیز از علوم اطبای سوریه استفاده میکردم زیرا بعضی از دانستنیهای آنها، بخصوص در مورد بکار بردن فلزات تفته برای درمان زخمها قابل استفاده بود. وقتی آنقدر زر نصیب من شد که حس کردم که دیگر به طلا احتیاج ندارم طلا، ارزش خود را در نظر من از دست داد و از آن پس گاهی بیماران فقیر را فقط برای این مورد مداوا قرار میدادم که بر معلومات خود بیفزایم. در این مدت دو سال که در ازمیر بودم از تنهائی رنج میبردم زیرا زنی موافق طبع خود نمی‌یافتم و از زنهای هرجائی نفرت داشتم زیرا (نفر نفر نفر) طوری مرا از زنی که برای زر و سیم و مس، مردی را در آغوش خود می‌خواباند متنفر کرده بود که حتی وقتی به معبد سوریه میرفتم که با زنی آمیزش کنم باز متنفر بودم. چون در ازمیر مردی که بخواهد با یک زن برای مدتی موقت آمیزش کند بمعبد میرود و برای ساعتی یا یک روز یا یکشب او را خواهر خود مینماید. سوریه خدایان متعدد دارد که معرف ترین آنها موسوم به (بعل) است. بعل خدائی است خونخوار که احتیاج بقربانی دارد و این خدا دزدی عادی را ممنوع کرده و در عوض دزدی توام با خدعه را آزاد گذاشته است. در ازمیر اگر کسی برای سیر کردن شکم فرزندان خود یک ماهی بدزدد او را به معبد (بعل) میبرند و مقابل خدای مزبور قطعه قطعه میکنند. ولی اگر کسی سره را وارد طلا نماید و بعد حلقه فلز را بعنوان اینکه طلای ناب است بدیگران بدهد هیچکس او وی ایراد نمیگیرد زیرا مبادرت به حیله کرده و در سوریه بکار بردن حیله یکی از فنون قابل تحسین است. بهمین جهت در این کشور همه در شناسائی زر و سیم استادند و بمحض اینکه حلقه زر یا سیم را بدست میگیرند میدانند که آیا خالص هست یا نیست. خدای مونث سکنه ازمیر، الهه‌ایست بنام (ایشتار) که هر روز لباس او را عوض میکنند و این الهه در یک معبد بزرگ سکونت دارد و در آن معبد صدها دختر بظاهر باکره عهده‌دار خدمات وی هستند ولی اینان فقط از نظر رسمی باکره میباشند و بر عکس عنوانی که دارند وظیفه آنها این است که رسوم دلربائی را فرا بگیرند تا اینکه بتوانند با مردهائیکه بمعبد میروند آمیزش کنند. در ازمیر معبد (ایشتار) شبیه به خانه‌های عیاشی در طبس است و زنها، در آنجا از مردها پذیرایی مینمایند و هرچه مردها بآنها میدهند صرف نگاهداری ایشتار میشود. در مصر اگر مردی درون یک معبد با زنی آمیزش نماید مرد را برای کار کردن بمعدن میفرستند و زن را از معبد اخراج مینمایند ولی در ازمیر این نوع ارتباط درون معبد (ایشتار) آزاد میباشد و سریانی‌ها میگویند که از این جهت خود (ایشتار) این عمل را در معبد خویش آزاد کرده که میداند از این راه درآمدی زیاد نصیب او می شود. اگر مردی نخواهد بمعبد (ایشتار) برود و با زنهای آنجا تفریح کند یا باید زن بگیرد یا اینکه کنیز خریداری کند. شاید در هیچ نقطه از جهان بقدر سوریه کنیز و غلام برای فروش وجود ندارد برای اینکه هر روز کشتیها از نقاط دور میآیند و غلامان و کنیزانی را که با خود آورده اند ببازار برای فروش میفرستند. در بین زنهای کنیز از همه نوع و شکل، مطابق سلیقه هر مرد، موجود است و بهای آنها گران نیست و هر کس میتواند کنیزی مطابق میل خود خریداری کند و بخانه ببرد و با او تفریح کند. غلامان و کنیزان ناقص الاعضاء را حکومت ازمیر خریداری مینماید. این بردگان ببهای بسیار کم خریداری میشوند و حکومت از آنها کار یا زیبائی نمیخواهد زیرا منظورش این است که آنها را بمعبد (بعل) ببرد و مقابل خدای مزبور قربانی نماید. حکومت معتقد است که (بعل) نمیتواند بفهمد که او را فریب میدهند و یکمرد یا زن ناقص الاعضاء را برای او قربانی مینمایند. گاهی از اوقات که کنیزان و غلامان خیل پیر هستند و دندان در دهان ندارند، هنگامی که میخواهند آنها را در معبد (بعل) قربانی کنند یک پارچه روی صورت (بعل) میبندند که وی قربانیان خود را نبیند. من هم برای این که مورد قدردانی سکنه ازمیر قرار بگیرم برای خدای بعل قربانی میکردم ولی من بجای کشتن غلام یا کنیز، بهای غلام یا کنیزی را که باید قربانی شود، بمعبد میدادم و از قضا سیم و زری که من بمعبد میدادم بیش از آن جلوه میکرد که یک غلام یا کنیز را قربانی نمایم. زنهائی که در معبد (ایشتار) بودند بسیار زیبائی داشتند زیرا رسم است که قشنگترین دختران سوریه برای خدمتگزاری در معبد مزبور، انتخاب میشوند و وقتی بسن رشد رسیدند آنها را به فنون دلبری آشنا مینمایند که بدانند چگونه باید مردان را فریفته خود کنند تا این که از آنها بیشتر برای معبد زر و سیم بگیرند. هر شب که من بمعبد ایشتار میرفتم (زیرا مردها هنگام شب بعد از فراغت از کار روز آنجا میروند) با یکی از دختران معبد که عنوان آنها باکره بود بسر میبردم. من دیگر آن سینوهه ساده و محجوب که شبها بمنازل عیاشی طبس میرفت نبودم بلکه در کسب لذت از زنها بصیرت پیدا کردم و میدانستم که وقتی مردی قصد دارد با زنی تفریح کند چگونه باید از او مستفیذ شود. بعد از این که چند مرتبه بمعبد (ایشتار) رفتم دیدم زنهائی که آنجا هستند هر یک نوعی مخصوص از فنون دلبری و معاشقه را میدانند و این هم یکی از فواید رسوم آن معبد، برای تحصیل در آمد است. چون مردهائی که بمعبد میروند، هر دفعه در معاشقه چیزهای تازه میآموزند و این تنوع مانع از این است که از رفتن بمعبد ایشتار خسته شوند.
    من از زنهای آنجا، چیزهای بسیار آموختم و رفته رفته در معاشقه استاد شدم ولی با اینکه هر دفعه که بمعبد میرفتم احساس خوشی میکردم در قلب از زنهای آنجا متنفر بودم زیرا میدانستم که تفاوتی با زنهای منازل عیاشی طبس ندارند. (کاپتا) روزی بدقت مرا نگریست و گفت ارباب من، در صورت تو با اینکه جوان هستی اثر چین پیدا شده است. گفتم این طور نیست او گفت همین طور است و علت این که صورت تو، دارای چین شده این میباشد که زنهائی را که در آغوش خود جا میدهی که در قلب خود آنها را دوست نمیداری و اگر مرد زنی را دوست بدارد از معاشقه با او پیر نمیشود. من از دو چیز بیم دارم یکی این که تو بر اثر آمیزش با زنهائی که آنها را دوست نمیداری زیرا میدانی که موقتی هستند پیر شوی و دوم اینکه واقعه (نفر نفر نفر) تکرار شود و یکزن بیرحم، تو را اسیر خود نماید و باز ما ورشکسته شویم. گفتم اطمینان داشته باش که دیگر من بدام (نفر نفر نفر) و نظایر او نخواهم افتاد. (کاپتا) گفت تا آخرین روزی که یکمرد دارای نیروی رجولیت است، احتمال دارد که بدام یکزن بیرحم و حریص بیفتد و همه چیز خود را از دست بدهد و من در صدد هستم برای اینکه تو را از خطر زنهای زر و سیم پرست نجات بدهم برای تو یک کنیز خریداری نمایم که بتوانی شبها در خانه با او تفریح کنی. پنج روز بعد، شب، وقتی که وارد اطاق خود شدم دیدم که (کاپتا) باتفاق یکزن جوان وارد شد. آن زن، نه اهل مصر بود و نه اهل سوریه و بقبایل آدمخوار شباهت داشت زیرا موهایش طلائی رنگ و صورتش سفید و چشمهایش آبی بنظر میرسید. زن نه بلند قامت بود و نه لاغر و دستها و سینه‌هائی کوچک داشت و من فکر میکردم که اگر تمام زنهای آدمخوار آن طور باشند سرزمین آدمخواران از خانه خدایان بهتر است. (کاپتا) وقتی او را وارد اطاق من کرد لباسش را از تن بیرون آورد تا اینکه مثل خودمان (مثل مصریها) باشد و بعد شروع بوصف زیبائیهای او نمود و گفت این زن کنیزی است که بحرپیمایان ما او را از سواحل ملل آدمخوار ربوده‌اند و من امروز در بازار برده فروشان زیباتر از او کنیزی ندیدم. در زن هیچ اثر وحشت نمایان نبود و میخندید و دندانهای سفید و درخشنده‌اش را بمن نشان میداد و ببعضی از اعضای بدن خود که اشاره کردن به آنها قبیح است اشاره مینمود و من فهمیدم که تا زنی جزو ملل وحشی و آدمخوار نباشد اینطور بی‌تربیت نمیشود. این زن بزودی طوری با من مانوس گردید که وجود او باعث زحمت دائمی من شد زیرا زن مزبور میخواست پیوسته با من تفریح نماید ولی من که از اصرار او به تنگ آمده بودم زن مزبور را به (کاپتا) بخشیدم. ولی زن با او نمیساخت و (کاپتا) را کتک میزد و از نزد او میگریخت و پیش من میامد و وقتی من او را کتک میزدم خوشحال میشد و میگفت چون تو نیرومند هستی بهتر میتوانی با من تفریح کنی. روابط ما و زن مزبور بدین ترتیب ادامه داشت تا اینکه روزی یکی از سلاطین سوریه که گفتم شماره آنها زیاد است به ازمیر آمد و برای معالجه به من مراجعه کرد و تا چشم او به کنیز من افتاد حیران گردید و من فهمیدم که اندام کنیز من بیشتر توجه او را جلب کرده زیرا کنیز من برسم زنهای خودمان در خانه بدون لباس میزیست و سلطان مزبور هرگز یک زن بیگانه را عریان ندیده بود. من که دیدم او چشم از کنیز من بر نمیدارد او را معرفی کردم و بکنیز گفتم که برای سلطان آشامیدنی بیاور و پس از این که سلطان دانست وی کنیز من میباشد گفت (سینوهه) من میخواهم این کنیز را از تو خریداری کنم و هر قدر که بخواهی در ازای آن بتو زر و سیم خواهم داد. تا آن روز از اصرار کنیز خود که میخواست من دائم با او تفریح کنم خسته شده بودم ولی همینکه دیدم که پادشاه مزبور خواهان کنیز من میباشد دریغم آمد که کنیز زیبای خود را به وی بفروشم. چون میدانستم هرچه باشد بعضی از شبها باو احتیاج دارم و اگر کنیز خود را در دسترس نداشته باشم مجبورم به معبد الهه (ایشتار) بروم و با زنهای آنجا آمیزش کنم. از این گذشته، همین که پادشاه خواهان کنیز من گردید قدر و قیمت او در نظر من زیاد شد زیرا تا وقتی مشاهده میکنیم که کالای ما خریدار ندارد در نظرمان بدون قیمت است و همین که خریداری برای کالا پیدا میشود در نظرمان جلوه میکند. اکنون موقعی فرا رسیده که باید چند کلمه در خصوص اختراع خود بگویم. من هنگامی که در خانه مرگ کار میکردم متوجه شدم که اگر بتوان روی دندانها را بوسیله یک روکش محفوظ نمود دندان از آسیب محفوظ میماند. در خانه مرگ هنگامیکه اموات اغنیاء را مومیائی میکردند روی دندانهای آنها یک ورقه زر میکشیدند و این ورقه زر بگوشت لثه متصل میگردید. در نتیجه بعدها که آثار پوسیدگی در مومیائی بوجود میآمد دندانها از لثه جدا نمیشد و بعد از هزارها سال ردیف دندانها بوضع اول باقی میماند. دندانهای مرده، بعد از مومیائی شدن عیب نمیکند زیرا دندان پس از مرگ فساد ناپذیر است ولی از لثه جدا میگردد و بوسیله زر آن را به لثه متصل مینمودند که جدا نشود. من فکر کردم که اگر بتوان روی دندانهای افراد زنده یک روکش طلا کشید ممکن است که از فساد دندانها جلوگیری کرد و تا وقتی که در طبس بودم بضاعت من اجازه نمیداد که مبادرت باین آرایش نمایم ولی پس از اینکه به ازمیر رفتم و زر وسیم برای من بدون ارزش گردید درصدد بر آمدم که این موضوع را بیازمایم و فهمیدم که کشیدن یک روپوش زر روی دندان مانع از این میشود که دندانهای افراد زنده فاسد گردد. پادشاه مزبور هم که ضمن معالجه نزد من، میخواست دندانهای خود را مداوا نماید موافقت کرد که من با یک روپوش زر دندانهای او را بپوشانم تا این که در آینده فاسد نشود و بعد از اینکه دهانش را با روپوش طلا یکی روی دندانهای بالا و دیگری روی دندانهای پایین مزین کردم بمن گفت (سینوهه) تو برای من زحمت کشیدی و دندانهای مرا از خطر فساد در آینده حفظ کردی و مزدی که من بتو داده‌ام گرچه زیاد است ولی باز باندازه علم تو نیست. با این که حقی بر گردن من داری من چون مردی راستگو هستم بتو میگویم که خواهان کنیز تو میباشم و اگر این کنیز را بمن بفروشی قیمتی خوب بتو خواهم پرداخت و اگر نفروشی او را از تو خواهم ربود و اگر مقاومت کنی تو را خواهم کشت. من تاکنون با یک کنیز از ملل آدمخوار تفریح نکرده‌ام و باید تو کنیز خود را بمن بفروشی تا با او تفریح کنم و بدانم که آیا لذت تفریح با زنهای سیاه چشم ما که موهای سیاه دارند بیشتر است یا اینکه لذت تفریح با یک زن آدمخوار که دارای موهای طلائی میباشد. وقتی پادشاه این حرف را میزد غلام من (کاپتا) که بعد از ورود به سوریه گرم کردن بازار را از سوداگران سوریه آموخته بود حضور داشت و برای این که بازار معامله را گرم نماید و پادشاه را وادارد که در ازای کنیز من بهای بیتشری بپردازد شیون کنان گفت امروز شوم ترین روز زندگی ارباب من است و ایکاش که من از شکم مادر خارج نشده بودم و این روز را نمیدیدم زیرا در این روز تو میخواهی ارباب مرا از یگانه وسیله خوشی او محروم کنی و کنیزی را که هر شب در آغوش وی میخوابد از وی بگیری و من میدانم که هرگز یک زن دیگر نمیتواند مثل این کنیز قلب ارباب مرا خرسند نماید زیرا زنی دیگر باین زیبائی وجود ندارد نگاه کن و ببین که صورت او از ماه مدور در شبهای بدر زیباتر است و دو سینه او از ترنج های ازمیر کوچکتر میباشد آیا شکم صاف او را که هیچ بر آمدگی ندارد میبینی و آیا در وسط این شکم فرو رفتگی ناف را مشاهده میکنی نگاه کن در تمام بدن این زن یک دانه مو بنظر نمیرسد و قامت کنیز از شیرگاو سفیدتر و از باقلای پخته نرم تر میباشد و من یقین دارم که خدایان تمام رنگهای قشنگ را جمع آوری کرده و در صورت و اندام این زن بکار برده اند زیرا موهای سرش طلائی و چشمهایش آبی و لبهایش سرخ و ناخنهای وی حنائی و اندامش سفید و دو نوک سینه او ارغوانی است. وقتی غلام من اینطور بازار گرمی میکرد پادشاه طوری بهیجان آمده بود که از فرط علاقه نسبت به کنیز من نفس میزد و گفت (سینوهه) من میدانم که کنیز تو بسیار زیبا میباشد ولی هرچه بخواهی بتو میدهم و اگر راضی بفروش او نشوی تو را بقتل خواهم رسانید. من دست خود را بلند کردم که غلام را وادار بسکوت نمایم و وی شیون را قطع کرد و من خطاب بپادشاه مزبور که سلطان کشور (آمورو) در سوریه بود گفتم: این زن برای من خیلی عزیز است و من اگر او را بزر بفروشم بخود خیانت کرده ام و لذا میل ندارم که این زن از طرف من فروخته شود ولی حاضرم که کنیز خود را بدون عوض بتو تقدیم نمایم تا اینکه تو بیاد دوستی با من بتوانی او را خواهر خود بکنی و از تفریح با وی بهره مند شوی. پادشاه (آمورو) وقتی دانست که من حاضرم کنیز خود را بوی بدهم طوری خرسند شد که بانک بر آورد ای (سینوهه) من تصور نمیکردم که یک مصری دارای سخاوت باشد برای آنکه از کودکی تا امروز هر چه مصری دیده‌ام مامورین فرعون بودند و می‌آمدند که از ما خراج بگیرند و پیوسته دست آنها برای گرفتن دراز میشد و هرگز دست دراز نمیکردند که چیزی بدیگران بدهند. و تو اولین مصری هستی که بمن ثابت کردی که ممکن است در مصر کسانی هم یافت شوند که دست بده داشته باشد و اگر روزی بکشور (آمورو) بیائی من بتو قول میدهم که تو را در طرف راست خود خواهم نشانید. آنگاه غلام من برای کنیز لباس آورد و وی پوشید و باتفاق پادشاه (آمورو) که مردی جوان و قوی هیکل بود و ریشی سیاه و بلند داشت خارج شد و هنگامی که میرفت میدیدم که کنیز من از مشاهده آن مرد قوی که ارباب جدید او میباشد خوشوقت شده است. پس از اینکه پادشاه رفت (کاپتا) مرا مورد ملایمت قرار داد و گفت برای چه از پادشاه (آمورو) چیزی دریافت نکردی در صورتیکه وی حاضر بود که هر چه میخواهی بتو بدهد. گفتم من از این جهت این کنیز را بلاعوض باو دادم که از آینده کسی آگاه نیست و نمیداند که دنیا چه خواهد شد و داشتن دوستانی بزرگ برای روزهای وخیم سودمند است و شاید روزی من احتیاج پیدا کنم که بکشور اینمرد بروم و در آنجا از خطر دشمنان آسوده باشم و گرچه این مرد کشوری کوچک دارد و در ملک او غیر از گوسفند و الاغ چیزی بدست نمیاید معهذا دوستی وی برای من در صورت بروز خطر مغتنم است. پادشاه (آمورو) تا سه روز دیگر در ازمیر بود و آن گاه چون میخواست برود، برای خداحافظی نزد من آمد و گفت (سینوهه) اگر تو تمام زر وسیم مصر را بمن میدادی بقدر دادن این کنیز خوشوقت نمیشدم زیرا این کنیز دوست داشتنی‌ترین زنی است که من دیده‌ام و یقین دارم که هرگز از او سیر نخواهم شد. اگر تو روزی بکشور من بیائی هر چیز بخواهی بتو خواهم داد مگر دو چیز یکی این کنیز و دیگری اسب، زیرا در کشور من اسب خیل کم است و معدودی است که در آنجا وجود دارد برای ارابه های جنگی من ضروری میباشد. از این گذشته دیگر هر چه بخواهی بتو میدهم و هر کس را که مایل باشی بقتل میرسانم و اگر در ازمیر هم کسانی با تو دشمن هستند بگو تا من بوسیله گماشتگان خود در همین شهر آنها را بقتل برسانم و اطمینان داشته باش که اسم تو برده نخواهد شد. بعد از این حرفها پادشاه (آمورو) مرا بوسید و رفت ولی من بعد از چند شب از دوری کنیز خود احساس کسالت کردم زیرا بآن آموخته شده بودم و بعضی از شبها برای جبران مافات به معبد الهه (ایشتار) میرفتم ولی زنهائی که در آنجا بودند نمیتوانستند مانند کنیز مزبور وسیله تفریح من شوند. آنگاه هوا گرم شد و نیمه بهار فرا رسید و گلها شکفتند و چلچله‌ها به پرواز در آمدند و کشتیها در بندر ازمیر آماده حرکت گردیدند تا اینکه بکشورهای دیگر بروند و از آنجا کالا و غلام و کنیز بیاورند. در نیمه بهار شهر ازمیر به هیجان در آمد زیرا جشن بیرون آوردن خدای تموز از خاک فرا رسیده بود. کشیش‌های سوریه هر سال در فصل پاییز خدای تموز را به خاک میسپردند و در نیمه بهار در یک روز گرم او را از زیر خاک بیرون میآوردند. روزی که مجسمه خدای تموز از زیر خاک بیرون آورده میشد روز شادمان عمومی در ازمیر بود و در اینروز مرد و زن از شهر خارج میشدند و به صحرا میرفتند و تمام مردها و زنها در این روز در صحرا علنی با هم معاشرت مینمودند. من در آنروز به صحرا رفتم که بدانم مردم چه میکنند و دیدم که کشیش‌ها مجسمه خدای تموز را از زیر خاک خارج کردند و مردم شادی نمودند و برقص در آمدند و میگفتند که خدای تموز زنده شده است و او خدای گرما میباشد و همانطور که زمین و هوا را گرم میکند به بدن انسان هم حرارت میدهد و زن و مرد بهم نیازمند میشوند. هنگامی که خدای تموز را از خاک بیرون میاوردند. من دیدم که گروهی از زنها ارابه‌ای را میکشند و روی ارابه مجسمه یکی از اعضای بدن مردها را که ذکر نام آن قبیح است نهاده‌اند و این مجسمه را با چوب تراشیده بودند. من حیرت کردم که منظور از این کار چیست تا اینکه دیدم که یکمرتبه مردها و زنها مخلوط شدند و بدون اینکه از یکدیگر شرم کنند آمیزش نمودند و این اعمال حیوانی تا شب ادامه داشت. وحشیگری بعضی از اقوام را باید از این نوع آثار فهمید زیرا در مصر که ملتی متمدن دارد هرگز این وقایع اتفاق نمیافتد.
    بعضی از زنهای پیر که نتوانسته بودند کسی را پیدا کنند از مردها خواهش مینمودند که آنها را محروم ننمایند و چون من در آن جشن مردی تماشاچی بودم بیشتر از من خواهش میشد ولی من زنهای پیر را با نفرت از خود میراندم و بآنها میگفتم خدایان برای زنها حدودی معین کرده‌اند و وقتی عمر زن از آن مرحله گذشت دیگر نباید در فکر این باشد که با مردها آمیزش کند زیرا اگر خدایان میخواستند که زن هم مانند مرد تا آخر عمر با جنس دیگر معاشرت نماید برای وضع مزاجی او حدودی معین نمی نمودند.

Facebook
Twitter
Pinterest
LinkedIn
دکتر مازیار میر مرجع و مشاور کسب وکار، مذاکره و زبان بدن ایران

مشاوره‌ای برای یافتن بهترین مسیر کسب‌وکار!

دکتر میر
اگه مطلب رو دوست داشتی، اینا رو از دست نده!
کارگاه اصول و فنون حرفه ای اداره جلسات
کلینیک تخصصی کسب و کار دکتر میر

کارگاه تخصصی اصول و فنون برگزاری تخصصی جلسات برای مدیران پالایشگاه نهم پارس جنوبی

کارگاه تخصصی اصول و فنون برگزاری حرفه ای جلسات پالایشگاه نهم پارس جنوبی (عسلویه)     فایل پاورپوینت قابل دانلود modiriyate jalasat – dr.mir فایل PDF دوره قابل دانلود دوره

رزومه دکترمیر
کلینیک تخصصی کسب و کار دکتر میر

رزومه دکترمیر

رزومه دکترمیر #دکترمیر مشاورکسب وکارواولین نوآورشتابدهنده ایران #مازیارمیر         همین حالا همین لحظه همین ساعت و همین امروز ….. حالا وقتشه موفقیت یعنی همین  دکترمیر   دکترمازیارمیرمشاور

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دریافت مشاوره