جزء از کل» نخستین رمان «استیو تولتز» نویسندهی استرالیایی است که نوشتنش پنج سال طول کشید و بعد از انتشار، نامزد دریافت جایزهی بوکر شد. این کتاب با ترجمهی «پیمان خاکسار» در اسفندماه سال ۱۳۹۳ هجری شمسی، در ۶۵۶ صفحه و توسط نشر چشمه به چاپ رسیده و تاکنون 41 نوبت تجدید چاپ شده است.
استیو تولتز، نویسندهی کتاب
همانطور که در مطلب زندگینامهی استیو تولتز گفتیم، استیو تولتز در مصاحبهای در مورد خودش و کتاب اینطور گفته است:
آرزوی من نویسنده شدن نبود، ولی همیشه مینوشتم. زمان بچگی و نوجوانی شعر و داستان کوتاه مینوشتم و رمانهایی را آغاز میکردم که بعد از دو و نیم فصل، علاقهام را برای به پایان رساندنشان از دست میدادم. بعد از دانشگاه، دوباره به نوشتن رو آوردم. درآمدم خیلی کم بود و فقط میخواستم با شرکت در مسابقات داستاننویسی و فیلمنامهنویسی پولی دست و پا کنم تا بتوانم زندگیام را بگذرانم که البته هیچ فایدهای نداشت. زمانی که دائم شغل عوض میکردم یا بهتر بگویم، از نردبان ترقی هر کدام از مشاغل پایینتر میرفتم، برایم روشن شد هیچ کاری جز نویسندگی بلد نیستم. نوشتن یک رمان تنها قدم منطقیای بود که میتوانستم بردارم. فکر میکردم یک سال طول میکشد، ولی پنج سال طول کشید.
موضوع کتاب جزء از کل
کتاب با استفاده از دو شخصیت اصلی، یعنی پدر و پسری به نام مارتین و جسپر دین، قصه را روایت میکند. این دو نفر شخصیتهای اصلی این داستان هستند که اتفاقاتِ حول محور آنها اتفاق میافتد. قصه از زبان جسپر دین روایت میشود که در حال روایتِ قصهی زندگى خود در زندان است. بخش اول کتاب، تعریف تمام داستان زندگى مارتین، ازدواجش، به دنیا آمدن جسپر، خروج از استرالیا و بازگشت به آن از دریچهی نگاه جسپر، بر طبق آنچه از پدرش و دیگران شنیده یا در دفتر خاطراتش خوانده است، مىشود.
جسپر نهایتاً هویت خود را برای پلیس فاش میکند و آزاد میشود. پلیسها او را به انباری میبرند که اموال مارتین در آن نگهداری میشود. جاسپر میداند اینها مشتی خرت و پرت بیشتر نیست ولی در آن میان، به دفتر خاطرات پدر برمیخورد. او داستان کتاب جزء از کل را بر اساس همین یادداشتها برای ما و پلیس تعریف کرده است. برخی از نقاشیهای دورهی بارداری مادر نیز در میان آنهاست و احساس میکند، چهرهی داخل نقاشیها را پیشتر جایی دیده است. او قسم میخورد که هرگز پا جای پای پدرش نگذارد، زیرا مادرش نیز بخشی از وجود اوست. با کمک آنوک که اکنون ثروتمندترین زن استرالیاست، راهی سفر اروپا میشود تا به گذشتهی مادرش پی ببرد.
در بخش دوم کتاب، خواننده همهچیز را از نگاه مارتین میبیند و پاسخ بسیارى از سوالات خود را پیدا میکند. هر دو بخش کتاب به یک میزان جذاب و شگفتانگیز است. جملات فلسفى عمیق مارتین، وقایع نسبتا عجیب و باورنکردنى داستان و پایان غیرمنتظرهی کتاب همگى کمک میکند تا چهارچوبى متفاوت از معناى مفاهیمى چون عشق، زندگى، خانواده، ملیت و مهمتر از همه، مرگ در ذهنتان نقش ببندد.
محوری بودن کتاب
شاید بتوان به جرأت گفت که مفهوم محورى کتاب، مرگ و به طور دقیقتر، ترس از مرگ است. بزرگترین ترس مارتین دین در زندگیاش، مرگ است؛ مرگى که از همان ابتداى زندگى وى و در هنگام کودکىاش همراه وى بوده و در قالب متفاوتى برایش نمودار گشته و موجب خلق و خوى مالیخولیایى و نهیلیستى او شده است. اما نکتهی تعجبآور این است که شما به تدریج عاشق همین منفىبافىهاى مارتین میشوید و هر از چند گاهى پس از پایان کتاب به آن برگشته و بسیارى از جملاتش را مرور میکنید و لبخند میزنید!
منتقدان و کتاب جزء از کل
به عقیدهی بزرگترین منتقدان ادبیات، بند اول این کتاب یک شروع طوفانی است و به بند اول رمان بیگانه، نوشتهی آلبر کامو –که از بهترین شروعهای تاریخ ادبیات است- پهلو میزند:
هیچوقت نمیشنوید ورزشکاری در حادثهای فجیع، حس بویاییاش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسانها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آیندهمان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش را! درس من؟ من آزادیام را از دست دادم…