سفره هفتسین و یاد دایی عزیزی که شهید شد بهزاد خادمیان
عید نوروز بود، اما امسال خانه مادر بزرگ ساکتتر از همیشه به نظر میرسید.
دایی جان، آن مرد بزرگوار و مهربان، دیگر در کنار ما نبود. سال هاپیش، او در راه
دفاع از وطن، به شهادت رسیده بود و حالا جای خالیاش در جمع خانواده بیشتر
از همیشه احساس میشد.
مادرم سفره هفتسین را چیده بود، اما انگار چیزی کم بود. من که هنوز بچه بودم، به آرامی به سمت سفره رفتم و به یاد دایی چون، یک عکس
کوچک از او را کنار سبزه گذاشتم. مادرم با چشمانی پر از اشک به من نگاه کرد و گفت:
“دایی همیشه عاشق عید بود. یادته چطور هر سال با شوخیهایش حال همه رو خیلی خیلی خوب میکرد؟”
بله، یادم بود. یادم بود که چطور دایی هر سال صبح عید، با صدای بلند آواز میخواند و همه را بیدار میکرد. یادم بود که چطور با آن لبخندهای ملیحش
همیشگیاش، به من یاد میداد که چطور تخممرغهای رنگی درست کنم. یادم بود که چطور در آخرین عید، وقتی همه دور هم جمع شده بودیم، گفت:
مازی دایی جون زندگی مثل عیده، همیشه باید با امید و عشق بهش نگاه کنی…..
آن شب، وقتی همه دور سفره هفتسین نشسته بودیم، پدرم با صدایی لرزان گفت: بهزاد نرو بابام گریه کرد بهزاد نرو ولی دایی گفت من قرار تعمیزات
لشگر و بعهده بگیرم و اصلا جای نگرانی نیست ما لیاقت شهادت نداریم . پدر مرحومم دقیقا یادمه که خیلی بهش اصرار کرد….. اما فایده نداشت….
یادمه شب امتحان منو برد سینما همه باهاش دعوا کردن کفت این پس زحمتشو کشیده حق داره دو ساعتم تفریح کنه اسم فیلم و هنوز یادمه:
بخاطر وطنم
“عید آمد و بوی بهار آمد،
خانه پر از خنده و دیدار آمد.
سبزهها سبز، سمنوها شیرین،
یاد دایی بهزاد، دلها پر از تکرار آمد.”
عید نوروز بود و خانه ما پر از هیاهو و شادی. دایی بهزاد، همان مرد شوخطبع و مهربان، تازه از سفر برگشته بود و همه منتظر بودند تا با شوخیهایش
حال و هوای عید را تکمیل کند. آن سال، دایی بهزاد تصمیم گرفت یک بازی جدید به جمع خانواده اضافه کند: **مسابقه حدس زدن شیرینیهای عید**!
قوانین بازی ساده بود: هر کس باید با چشمان بسته یک شیرینی از ظرف برمیداشت و حدس میزد که چه نوع شیرینیای است. اگر درست حدس
میزد، جایزه میگرفت، اما اگر اشتباه میکرد، باید یک کار خندهدار انجام میداد. دایی بهزاد با آن لبخند همیشگیاش گفت: “امسال عید رو با خنده و
شادی شروع میکنیم!”
نوبت به من رسید. با چشمان بسته یک شیرینی برداشتم و با اطمینان گفتم: “این حتماً نون برنجیه!” اما وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم یک قطعه
هویج در دستم است! همه شروع به خندیدن کردند و دایی بهزاد با خنده گفت: “مازیار جان، فکر کنم داری گیاهخوار میشی!”
حالا نوبت دایی بهزاد بود. او با چشمان بسته یک شیرینی برداشت و با اطمینان گفت: “این قطعاً باقلواست!” اما وقتی چشمانش را باز کرد، دید یک تکه
نان خشک در دستش است! همه از خنده رودهبر شدند و دایی بهزاد با آن شوخطبعی خاصش گفت: “خب، حدس من همیشه شیرینتر از واقعیته!”
آن شب، خانه ما پر از خنده و شادی بود. دایی بهزاد با آن روحیه شاد و مهربانش، به همه ما یاد داد که زندگی را باید با خنده و عشق گذراند. او همیشه
میگفت: “عید فقط یک روز نیست، عید حال دلتونه. اگه دلتون شاد باشه، هر روز میتونه عید باشه.”
سالها گذشت و دایی بهزاد رفت، اما خاطراتش همیشه در قلب ما زنده است. هر سال که عید میشود، یاد آن شب و خندههایش میافتم و لبخند به
لبم میآید. دایی بهزاد نه تنها یک دایی که انگار یک معلم مهربان بود، او یک قهرمان واقعی در زندگی ما بود.
“عید رفت و خاطرهها ماند،
یاد دایی بهزاد، در قلبها ماند.
خندههایش، عشقهایش،
همیشه در سفره هفتسینها ماند.”
مادرم دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: “یادت باشه، عشق و فداکاریهایی که دایی از خودش نشون داد، همیشه با ماست. او حالا در قلب
ما زندگی میکنه و هر سال که عید میشه، حضورش رو بیشتر از همیشه احساس میکنم
آن شب، وقتی به آسمان نگاه کردم، ستارهها را دیدم که مثل چشمان دایی میدرخشیدند. انگار او از بالا به ما نگاه میکرد و میگفت: “عیدتون
مبارک، من همیشه با شمام.”
از آن روز به بعد، هر سال که عید میشود، یک جای خالی کنار سفره هفتسین برای دایی میگذارم. او نه تنها یک قهرمان برای وطن بود، بلکه
قهرمان قلب من هم بود. یادش گرامی و روحش تا ابد شاد.