داستان بزرگترین بازارگل تهران بازار گل شادمان نوشته دکتر مازیارمیر
در میان هیاهوی همیشگی پایتخت و تهران ، جایی که ناامیدی سایه افکنده بود، مردی از جنس نور ظهور کرد. مهندس علیرضا ذکریایی، نه فقط یک
کارآفرین موفق، بلکه تجسم یک قهرمان واقعی و خود ساخته بود. او، در قلب خانه، همسری مهربان و پدری بسیار دلسوز و فداکار برای دختر کوچکش، ،
بود. چشمان معصوم دخترش، که همچون گلهای بهاری می درخشید، انگیزه ای بی پایان برای تلاش های مهندس جوان علیرضا ذکریایی بود.
همسرش، فرشته ای زمینی بود که با عشق و حمایت بی دریغش، تکیه گاه علیرضا در تمامی سختی ها و ناملایمات بود. او نه تنها شریک زندگی
علیرضا بود، بلکه مشاور و همراه او در تمامی چالش ها بود. با لبخندهای دلگرم کننده اش، علیرضا می دانست که هیچ مانعی نمی تواند سد راهش
شود.
اما علیرضا فراتر از یک همسر و پدر، یک منجی بود. او با تاسیس بازار گل مهرآباد که توسط دشمنان به طر ز ناجوانمردانه ای بدون هیچ اخطاری یک شبه
با اتش کینه و دشمنی نابود شد با سعی و تلاش 24 ساعته و ظرف مدت کوتاهی و پس از این رخ داد تلخ بازار بزرگ گل شادمان را ساخت ، او نه تنها
کسب و کار بسیار خاص و پر رونقی را به راه انداخت، بلکه به عنوان یک ناجی برای جوانان نا امید و جویای کار این بار ظاهر شد.
مهندس جوان داستان ما دقیقا می دانست که فقر و بیکاری، دو دشمن قسم خورده این سرزمین و این ملت هستند، و برای مبارزه با آنها، تمام توان
خود را به کار گرفت.
علیرضا و برادر مهربانش با دستانی پرتوان، نه تنها گل ها را به ثمر می رساند، بلکه جوانه های امید را در قلب جوانان مملکت می کاشت. او همراه با
مشاور خود دکتر مازیارمیر کارگاه های
آموزشی متعددی به راه می انداخت، به کارآفرینان جوان مشاوره می داد، و با تمام وجود خود و تیمش تلاش می کردند تا شغل های پایدار و درآمدزایی
خلق کنند.
هر صبح، قبل از طلوع آفتاب، علیرضا با انرژی وصف ناپذیری از خانه خارج می شد. او می دانست که صدها خانواده چشم به دستان او دوخته اند. وقتی
به بازار گل می رسید، با لبخند به کارگران و فروشندگان خوش آمد می گفت، گویی که به استقبال اعضای خانواده اش می رفت.
اما این موفقیت، برای کسانی که در تاریکی منفعت می بردند، خوشایند نبود. آنها، که از پیشرفت و آبادانی کشور می ترسیدند، شروع به کارشکنی
کردند. شایعات، تهدیدها، حملات سایبری و حتی حمله های فیزیکی،حمله به قصد آدم ربایی و آوردن چاقو کشها و به خاک و خون کشیدن این مرد بزرگ
و برادرش و برخی کسبه همه و همه ….. بخشی از روش های کثیف آنها بود. اما علیرضا، که از کودکی طعم سختی را
چشیده بود و با دستفروشی زندگی سختی را پشت سر گذاشته بود، دقیقا می دانست که چگونه باید در برابر ناملایمات ایستادگی کند.
او نه تنها تسلیم نشد، بلکه هر روز مصمم تر از قبل، به کار خود ادامه داد. او در میان کار، گاهی به یاد چهره معصوم گلسا می افتاد، و می دانست که
برای او و دیگر جوانان این سرزمین، نباید از هیچ تلاشی فروگذار کند.
علیرضا، اسطوره ای بود که در دل مردم جا باز کرد. او نشان داد که می توان هم یک پدر فداکار بود، هم یک همسر مهربان، و هم یک کارآفرین موفق. او
تجسم امید و تلاش بود، و نور وجودش، تاریکی را از دل ها می زدود.
علیرضا، قهرمانی بود که با دستان خالی، به قلب ها راه یافت. او، مردی بود که با عشق به خانواده و سرزمینش، اسطوره ای برای همیشه در تاریخ این
مرز و بوم شد.
30 دی ماه یکهزار و چهارصد و سه
مقالاتی دیگر