دکتر مازیار میر مرجع و مشاور انتخابات، مذاکره و زبان بدن ایران

خلاصه کتاب دختر هیتلر نوشته جکی فرنچ

خلاصه کتاب دختر هیتلر
در این مطلب خواهید خواند

خلاصه کتاب دختر هیتلر

خلاصه کتاب دختر هیتلر نوشته جکی فرنچ

#مای_پادکست

#مازیارمیر

مای پادکست پادکستی بری تمام فصول

 

my_podkast@

 

دختر هیتلر ، Hitler’s daughter ، اثر نویسنده معروف استرالیایی ، جکی فرنچ است . تا بحال بیش از ۱۴۰ کتاب از این نویسنده به چاپ رسیده و

بیشتر از ۶۰ جایزه ملی و بین المللی را برای این آثار دریافت کرده است . جکی فرنچ به عنوان یکی از محبوبترین نویسندگان استرالیا ، بخصوص

در زمینه آثار مربوط به کودکان شناخته می شود . هنر اصلی او انتقال مفاهیم بسیار مهم در قالب داستان و ماجراهایی جذاب است ، طوری که

برای مخاطبینش در تمام سنین مفید و قابل استفاده باشد . کتاب دختر هیتلر ، هر چند بر اساس مستنداتی تاریخی نوشته شده که وجود چنین

شخصیتی را تایید می کند ، اما کتاب تاریخ نیست و وقایع جنگ جهانی دوم را روایت نمی کند ‌.در داستان دختر هیتلر دو جریان موازی هم وجود

دارد . یکی در زمان حال و در کشور استرالیا رخ می دهد و دیگری در اواخر جنگ جهانی دوم و از دید دختری که هیچ کس از هویت واقعی اش خبر

ندارد و عملا در خانه خودش محبوس می باشد . این کتاب کشمکش های ذهنی دو نوجوان را با مهارت زیادی به تصویر می کشد .

 

\"خلاصه

خلاصه کتاب دختر هیتلر

 

داستان در یک روز بارانی شروع می شود . مارک و همکلاسی هایش منتظر اتوبوس مدرسه هستند . آنها بازی همیشگی شان را شروع می

کنند تا گذشت زمان را کمتر احساس کنند . یک نفر موضوعی را انتخاب می کند و بقیه با اضافه کردن بعضی جزئیات آن را تبدیل به یک داستان

می کنند . اینبار برخلاف همیشه ، آنا داوطلب می شود و داستان را اینطور شروع می کند :

خیلی سال قبل ، دختری در حاشیه یکی از شهرهای آلمان و در خانه ای بزرگ با ندیمه و خدمتکارهای مخصوصش زندگی می کرد . او اجازه

رفتن به مدرسه و صحبت با هیچ کس را نداشت . در واقع غیر از آن چند نفر ، کسی از وجود او باخبر نبود . چیزهایی در مورد این دختر یا همان

هایدی وجود داشت که باعث این تنهایی بود . اول اینکه او دختر پیشوای آلمان نازی یعنی هیتلر بود . در اواخر جنگ و در دوره ای نزدیک به سقوط

برلین ، سربازها او را به خانه ای دور افتاده در یکی از روستاها منتقل کردند . دوم اینکه هایدی با نقصی مادرزاد در یکی از پاهایش به دنیا آمده و

کمی می لنگید و علاوه بر آن علامتی قرمز رنگ شبیه سوختگی روی گونه اش داشت .

دوستان آنا از این موضوع جدید برای بازی شان استقبال می کنند . یکی از پسرها دلش می خواهد که این شخصیت ظاهرا خیالی ، مبارز و

جنگنده باشد ، مارک اصرار می کند که او باید رو در روی پدرش بایستاد و خلاصه هر کدام می خواهند ادامه ماجرا را مطابق خواسته خودشان

پیش ببرند . اما اینبار انگار آنا از قبل تمام داستان را با جزئیات کامل در ذهنش دارد . هایدی برای او یک شخصیت خیالی نیست . بلکه او را می

شناسد .

 

بخشی از کتاب

 

قسمت هایی از کتاب که در زمان حال اتفاق می افتد به زندگی و افکار پسر نوجوانی به نام مارک اختصاص دارد که داستان زندگی دختر هیتلر به

شدت ذهنش را درگیر می کند و برایش سوال های جدیدی به وجود می آورد . در بریده ای از این قسمت می خوانیم :

مارک بی مقدمه پرسید : پدر … ؟
پدر همانطور که روی تخم مرغ ها فلفل می پاشید ، بدون اشتیاق خاصی جواب داد : اوهوم ؟
– این روزها مردم قتل عام می شن ؟
پدر به سختی لقمه اش را قورت داد و با صدایی گرفته گفت : مردم چی می شن ؟‌
– قتل عام . میدونی ، مثل کاری که هیتلر با یهودی ها کرد .
پدر یک جرعه از قهوه اش نوشید و گفت : معلومه که نه .
– ولی همین الان اخبار در مورد کشتار مردم تو کشوری می گفت که اسمش درست یادم نیست .
– آها ، اون رو میگی . راستش خیلی خبرهای مربوط به اونجا رو دنبال نمی کنم .
مارک یک دقیقه ای با غذایش بازی کرد و دوباره گفت : پدر …
– دیگه چیه ؟‌
– پدرِ پدربزرگ چطوری این مزرعه رو بدست آورد ؟
– چی ؟ خب معلومه ، اینجا رو خرید .
بعد دستش را دراز کرد تا سس خردل را بردارد و روی سوسیسش بریزد .
– اون که مزرعه رو از بومی های استرالیا ندزدید درسته ؟
پدر نگاه تندی به مارک کرد و گفت : نه ! معلومه که نه ! هرچند اون روزها همه این کار رو می کردن . هیچکس هم فکر نمی کرد که کارش دزدی به حساب میاد .
مادر گفت : مارک ، صبحانه ت داره سرد میشه .
مارک لقمه ی کوچکی درست کرد و گفت : ولی اگه فرض کنیم … که اون واقعا زمین رو به زور از بومی ها گرفته باشه ، ما این وسط تقصیری نداریم مگه نه ؟
پدر پرسید : کی مغزت رو با این چرندیات پر کرده ؟
و صورتش طوری درهم رفت که مارک قبلا هیچ وقت او را اینطور ندیده بود .

بخش دیگر اختصاص دارد به زندگی هایدی در اواخر جنگ جهانی دوم و سقوط برلین . در بریده ای از این قسمت می خوانیم :

شب بانو گیلبر به سراغ هایدی آمد . او به جای پیراهن خواب همیشگی اش ، پالتویی را پوشیده بود که بوی روباه می داد .
– هایدی ! زود باش ، بیدار شو .
– چی شده ؟
– یک ماشین اومده دنبالمون . باید همین الان از جات بلند شی . می خوایم بریم یه جایی .
– میریم دیدن پدر ؟‌
اولین بار بود که به او پدر می گفت . به خاطر تاریکی و خوابالودگی فراموش کرده بود او را دافی صدا کند .
– شاید . آره . نمی دونم . زودباش ، عجله کن !
هایدی از جایش بلند شد : ” می ریم به برلین ؟ “
بانو گیلبر با سر تایید کرد و بعد گفت : ماشین ها بیرون منتظرمون هستند . لباس گرم بپوش . من وسایلت رو جمع می کنم .
– سربازها دارن از راه می رسن بانو گیلبر ؟
بانو گیلبر بدون اینکه سرش را از روی کشویی که داشت آن را خالی می کرد بالا بیاورد گفت : بله ، به زودی میرسن اینجا .
هر دویشان می دانستند که او درباره ی سربازهای آلمانی حرف نمی زند . دشمن به زودی به اینجا می رسید . آنها باید قبل از اینکه دشمن پیدایشان کند می رفتند .

 

مای پادکست – my_podkast

Facebook
Twitter
Pinterest
LinkedIn
اگه مطلب رو دوست داشتی، اینا رو از دست نده!
بازاریابی به روش داعش قسمت اول
بازاریابی

بازاریابی به روش داعش قسمت اول

بازاریابی به روش داعش قسمت اول بازاریابی به روش داعش قسمت   بازدید ها: 79,151 بازاریابی به روش داعش بازاریابی به روش داعش قسمت اول   جدیدترین مقاله بازاریابی   نوشته

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دریافت مشاوره