انگیزش
اصطلاح انگیزش یا Motivation را می توان به عنوان عامل نیرو دهنده ، هدایت کننده و نگهدارنده رفتار تعریف کرد. گیج و برلاینز در سال ۱۹۸۴ ، انگیزش را به موتور و فرمان اتومبیل تشبیه کرده اند. سیفرت در سال ۱۹۹۲ گفته است: انگیزش ، یک تمایل یا گرایش به عمل کردن به طریقی خاص است. انگیزه و انگیزش ، غالبا به صورت مترادف به کار می روند ، با این حال می توان انگیزه یا Motive را دقیق تر از انگیزش دانست به این صورت که انگیزش را عامل کلی مولد رفتار اما انگیزه را علت اختصاصی یک رفتار خاص به حساب آورد.
در تعریف دیگر ، اصطلاح انگیزش در اصل از ریشه لاتین Moveve مشتق شده است که به معنی تحریک است. روان شناسان بر سر تعریف انگیزش ، به موارد ذیل توافق دارند:
۱- جهت رفتار: هدف یا هدف هایی که موجود زنده در تعقیب آن است.۲- شدت رفتار: میزان کوشش یا تلاشی که برای رسیدن به هدف ، از موجود زنده سر می زند.۳- پایداری رفتار: مدت زمانی که موجود زنده برای رسیدن به هدف ، صرف می کند.
تعریف انگیزش بر حسب فرایند یا فرایندهایی که به نحوی شروع شده و جهت یافته و سپس ادامه پیدا کرده و سرانجام برای رسیدن به زنجیره هدف گرایی رفتار ، متوقف شده ، قابل تبیین است. به طور کلی هر رفتاری که از انسان و حیوان سر می زند ، جهت یافته یا معطوف به هدف غایتی است و برای رسیدن به هدف طرح ریزی شده است.
و انگیزه بنابر تعریف عینی ، حالتی فرضی در موجود زنده است که برای تبیین انتخابها در رفتار معطوف به هدف آن به کار می رود. انگیزه بنابر تعریف ذهنی ، به صورت آرزو یا میل ، تجربه می شود.
انگیزه از نظر بنیادی ، هر آن چیزی است که موجود زنده را به حرکت وا میدارد و موجب جنبش آن می شود. روان شناسان ، کلیه عواملی را که موجود زنده و از جمله انسان را به فعالیتی وا میدارد و او را در یک جهت خاصی سوق می دهد ، انگیزه می نامند. انگیزه ، اولین عنصر تشکیل دهنده رفتار است.
یک دیدگاه درباره طبیعت انسان در مواجهه با کار، در دو مجموعه متفاوت از مفروضات توسط داگلاس مک گرگور خلق شدند و توسعه یافتند که به نظریه X و نظریه Y مشهورند و در کتاب مک گرگور به نام «جنبه انسانی سازمان» در سال ۱۹۶۰ منتشر شدند. این نظریه ها نوع رفتار انسان در کار کردن را ترسیم می کنند و مبنای مناسبی برای ایجاد انگیزش و مدیریت افراد سازمان ارائه می دهند.
مفروضات نظریه X
۱- انسانهای معمولی به صورت ذاتی از کار نفرت دارند و اگر بتوانند از انجام کار خودداری می کنند.
۲- به دلیل مشخصه نفرت از کار در انسان، بیشتر افراد باید مجبور، کنترل، هدایت و با تنبیه ترسانده شوند تا برای رسیدن به اهداف سازمانی تلاش کافی کنند.
۳- انسانهای معمولی ترجیح می دهند توسط شخص دیگری هدایت شوند، تمایل دارند از قبول مسئولیت فرار کنند، بلند همتی و جاه طلبی کمی دارند و از همه اینها گذشته امنیت می خواهند.
رفتار مدیران در نظریه X
۱- مدیران به کارکنان اطمینان ندارند و نظارت شدید محدودکننده اعمال می کنند و یک فضای ترس از تنبیه به وجود می آورند.
۲- این مدیران اعتقاد دارند که هر چیزی باید به سرزنش یک نفر ختم شود.
۳- این مدیران فکر می کنند که تنها هدف کارکنان از کارکردن، پول است.
۴- این مدیران در مواجهه با بروز هر اتفاق ناخوشایند سازمانی، ابتدا کارکنان را سرزنش می کنند بدون اینکه از خود بپرسند که آیا ممکن است سیستمها، سیاستها، نبود آموزش یا سؤ مدیریت خودش سزاوار سرزنش باشد.
مفروضات نظریه Y
۱- کار فیزیکی و فکری به اندازه بازی و تفریح خوشایند هستند.
۲- کنترل بالادست و ترس از تنبیه تنها ابزار به تلاش واداشتن افراد برای دستیابی به اهداف سازمانی نیستند. انسان بر حسب حس تعهد در دستیابی به اهداف محوله، نوعی خودهدایتی و خودکنترلی از خود نشان می دهد.
۳- میزان تعهد به اهداف متناسب با اندازه پاداش هایی (مادی و غیرمادی) که در دستیابی به آن اهداف ارائه می شود، افزایش می یابد.
۴- تحت شرایط مناسب، انسان معمولی یاد می گیرد که نه تنها مسئولیت قبول کند بلکه خود به دنبال آن باشد.
۵- ظرفیت استفاده از قوه تخیل، هوش، و خلاقیت در حل مسائل سازمانی به صورت گسترده بین همه کارکنان وجود دارد و فقط در اختیار یک عده خاص نیست.
۶- در شرایط زندگی صنعتی فعلی، تنها بخش کمی از پتانسیل فکری انسان معمولی بکار گرفته می شود.
رفتار مدیران در نظریه Y
۱- این مدیران فضای اعتماد در سازمان به وجود می آورند.
۲- با زیردستان خیلی راحت و صمیمانه ارتباط برقرار می کنند.
۳- در رابطه مافوق و زیردست، تفاوتها را به حداقل می رسانند.
۴- فضایی ایجاد می کنند که کارکنان بتوانند قابلیت هایشان را توسعه دهند و از آنها استفاده کنند.
۵- کارکنان را در تصمیم گیری مشارکت می دهند به گونه ای که نظرات آنها در تصمیم گیری نقش داشته باشند.
مشخص است که مجموعه مفروضات نظریه های X و Y از اساس با هم متفاوتند. نظریه X بدبینانه، خشک و سخت است. اعمال کنترل از بالادست به زیردست است. در مقابل، نظریه Y خوش بینانه، پویا و انعطاف ناپذیر است و بر خودکنترلی و یکپارچگی بین نیازهای فردی و سازمانی تأکید دارد. هر یک از این مجمومه مفروضات، بدون شک بر روش انجام وظایف و فعالیتهای مدیریتی مدیران تأثیر می گذارند.
توجه به نکات زیر برای جلوگیری از برداشت یا درک اشتباه درباره نظریه های X و Y ضروری است:
۱- مفروضات نظریه X و Y، فقط فرض هستند. این مفروضات چیزی را به عنوان اقدام قابل اتخاذ توسط مدیران تجویز یا پیشنهاد نمی کنند. این مفروضات باید در ارتباط با واقعیت تست شوند. این مفروضات استنتاج شهودی هستند و مبتنی بر تحقیق نمی باشند.
۲- نظریه X و Y به معنای مدیریت سخت و نرم نیستند. مدیریت سخت ممکن است باعث به وجود آمدن مقاومت و مخالفت شوند. مدیریت نرم ممکن است به مدیریت عدم دخالت و بی قیدی شود که هیچ سنخیتی با نظریه Y ندارد. مدیر اثربخش توانایی ها و محدودیت ها و شأن افراد را تشخیص می دهد و متناسب با شرایط رفتار خود را تنظیم می کند.
۳- نظریه های X و Y دو سر یک طیف نیستند بلکه هر یک طیفی برای خودشان دارند.
۴- نظریه Y را نمی توان چیزی شبیه مدیریت مبتنی بر اتفاق نظر دانست یا اینکه نمی توان بر اساس این نظریه اعمال قدرت کرد. در نظریه Y، اعمال قدرت تنها یکی از روشهای متعددی است که مدیریت می تواند از آن در ایفای نقش رهبری استفاده کند.
۵- کارها و شرایط متفاوت نیازمند رویکردهای مختلفی برای مدیریت کردن هستند. گاهی اوقات اعمال قدرت و ایجاد ساختار برای کارهای خاصی اثربخش هستند.
سایر نظریات
روانشناسان برای تبیین آنچه پشت انگیزه نهفته است، نظریههای مختلفی پیشنهاد کردهاند. سه نمونه از این نظریهها، نظریهی رانه (drive theory)، نظریهی غریزه (instinct theory) و نظریهی انسانی (humanistic theory) هستند. این موضوع نشاندهندهی نقش عوامل مختلف در هدایت و جهتدهی به انگیزههای ماست.
نظریهی غریزه:
نظریهی غریزه نشان میدهد، رفتارهای ما توسط غرایزمان تحریک میشوند. غریزه الگوی ثابت و ذاتی رفتار است. روانشناسانی مانند ویلیام جیمز، زیگموند فروید و ویلیام مکدوگال برخی از محرکهای اساسی انسان را مطرح کردهاند که سبب انگیزه دادن به رفتار او میشوند. این محرکها شامل غرایز زیستی (مانند ترس، پاکیزگی و عشق) هستند که برای بقای موجودات زنده اهمیت زیادی دارند.
نظریهی رانه (محرکها و نیازها): رانه یا سائق (drive) در روانشناسی به شرایطی داخلی اطلاق میشود که سبب فعال شدن رفتارهای ما و جهتدهی به آنها میشود. نظریهی رانه نشان میدهد نیاز ما به خوردن، نوشیدن، خوابیدن و نظایر آن از نیازهای زیستی ما ناشی میشوند و به ما انگیزهی لازم را میدهند تا برای رفع آنها اقدام کنیم.
نظریهی برانگیختگی:
نظریهی برانگیختگی نشان میدهد، افراد معمولا به کارهایی میپردازند که سطح مطلوب برانگیختگی آنها را حفظ کند. افرادی که سطح برانگیختگی آنها پایین است، ممکن است بیشتر به دنبال فعالیتهای آرامشبخش باشند، در حالی که افراد با سطح برانگیختگی بالا ممکن است از فعالیتهای انگیزشی پرهیجان و پویا لذت ببرند.
نظریه های انگیزش
برای تبیین انگیزش، نظریه های گوناگونی مطرح شده است که می توان آنها را به دو دسته ی کلی تقسیم کرد: ۱٫ نظریه های زیستی؛ ۲٫ نظریه های روانی – اجتماعی، که به طور اجمالی برخی از آنها را بر می رسیم.
۱٫ نظریه های زیستی
بسیاری از نظریه های انگیزشی مبنای زیست شناختی دارند؛ یعنی در پی فرایندهای ذاتی اند که رفتار را کنترل کرده، به آن جهت دهند. (۱۱) در حقیقت، نظریه های زیستی به عوامی درونی رفتار توجه دارند.
الف) نظریه ی غریزه (۱۲)
بر پایه ی نظریه ی غریزه، الگوی رفتاری انسان ها مادر زادی است و عوامل زیستی آنها را بر می انگیزاند. این نظریه که در بدو پیدایش روان شناسی، کانون توجه روان شناسان بود، رفتار را به غرایز و امیال نسبت می داد. غرایز، گرایش های فطری انسان اند که از موهبت ژنتیکی ناشی می شوند و هنگام وجود محرک و زمینه ی مناسب، خود را با بازتاب های جسمی و رفتار نشان می دهند. (۱۳) به همین دلیل، رفتار غریزی به یادگیری نیاز ندارد و در همه ی افراد وجود دارد. رفتارهای غریزی در بسیاری از حیوانات دیده می شوند. ویلیام جیمز (۱۴) بسیاری از غریزه های جسمانی، مانند مکیدن و حرکت، و غریزه های روانی، مانند تقلید و بازی را برای انسان مطرح، و ادعا کرد که تنها عنصر لازم برای تبدیل غریزه به رفتار هدف گرا، وجود یک محرک مناسب است. (۱۵)
ویلیام مک دوگال (۱۶) نیز بر این باور بود که غریزه ها، محرک های فعالیت های آدمی را تشکیل می دهند. (۱۷) وی که افراطی ترین نظریه را درباره ی غریزه ها ارائه کرده است، آنها را نیروهای انگیزشی غیر عقلانی و تکانشی ای می داند که شخص را به سوی هدف ویژه ای هدایت می کنند.
پس از آنکه پژوهشگران، غریزه را به منزله ی عامل انگیزش پذیرفتند، نوبت به تعیین شمار غریزه ها رسید. گر چه مک دو گال آنها را به هجده غریزه گسترش داد، با افزایش غرایز به بیش از شش هزار غریزه ی گوناگون از سوی دیگران، نظریه ی غریزه به طور ناامید کننده ای از کنترل خارج شد. برای مثال، همراهی فردی با دوستش، به سبب غریزه ی اجتماعی وی بوده و اگر تنها راه می رفت، به سبب غریزه ی ضد اجتماعی اش بوده است. (۱۸) این نظریه، به دلیل ابهام ها و انتقادهایی که بر آن وارد شد، پذیرش خود را از دست داد. (۱۹)
ب) نظریه ی کاهش سایق (۲۰)
پس از کم رنگ شدن نظریه ی غریزه، نظریه ی کاهش سابق جای گزین آن شد. نخستین بار، وودورث مفهوم سایق را مطرح کرد که به منزله ی مفهومی انگیزشی از زیست شناسی کار کردی به وجود آمد. این نظریه بر اصل تعادل حیاتی (۲۱) مبتنی است. برای مثال، در اثر نبود آب و غذا تعادل بدن انسان به هم می خورد و سایق، رفتاری را که برای خدمت کردن به نیازهای بدن است ( مثل خوردن یا آشامیدن ) بر می انگیزد. (۲۲) زیگموند فروید وکلارک هال (۲۳) از گسترش دهندگان این نظریه اند. هال بر این باور است که انسان همیشه مایل است حالت تعادل درونی خود را حفظ کند. از این روی، هر گونه انحراف از تعادل حیاتی، یک نیاز را به وجود می آورد. برای مثال، وقتی آب بدن کم شود، غده ی هیپوتالاموس تحریک شده، انسان احساس تشنگی می کند و برای رفع آن بر انگیخته می شود. بدین ترتیب، تعادل حیاتی آدمی حفظ می شود. (۲۴)
بر پایه ی نظریه ی کاهش سایق، نیاز به هم خوردن تعادل، وکمبودی است که هنگام محرومیت از چیزی اتفاق می افتد. از این روی، می توان گفت سایق تجلی یک نیاز زیستی زیر بنایی است که رفتار را بر می انگیزد تا شیء را بیابد و بتواندکمبود را بر طرف کرده، بدن دوباره به حالت تعادل باز گردد. (۲۵) بنا بر نظریه ی کاهش سایق، همه ی موجودات زنده نیازهایی زیست شناختی، مانند نیاز به غذا و آب دارند که در صورت زنده ماندن، باید بر آورده شوند. اگر این نیازها بر آورده نشوند، حالتی از تنش به نام سایق ایجاد می شود که موجود زنده برای کاهش آن، بر انگیخته می شود. (۲۶) نظریه ی کاهش سایق را می توان با نمودار (۲۷) زیر نشان داد:
فقدان تعادل حیاتی
نیاز سایق انگیزش برای عمل تعادل حیاتی |
۲٫ نظریه های روانی – اجتماعی
نظریه ی غریزه و کاهش سایق، تنها شماری از انگیزش ها را تبیین می کند. برای مثال، گاهی پس از آنکه نیاز زیست شناختی فرد به غذا به طور کامل ارضا می شود، باز هم به خوردن ادامه می دهد. از این روی، نظریه های روانی- اجتماعی مطرح شد که بر عوامل بیرونی افراد تأکید دارد.
الف) نظریه ی مشوق ها (۲۸)
بر پایه ی نظریه های مشوق، محرک های بیرونی، افراد را به مسیرهای معینی می کشانند. برای مثال، فرد در آغاز به دلیل گرسنگی، غذا می خورد، اما با دیدن غذاهای متنوع دیگر یا دسرهای رنگا رنگ، مانند میوه و بستنی، به خوردن بیشتر ترغیب می شود. (۲۹)
ب) نظریه ی سلسله مراتب نیازهای مزلو
نظریه های شناختی در انگیزش، بر فرایندهای تفکر همراه با رفتار هدفمند تأکید دارند. یکی از این نظریه ها، نظریه ی سلسله مراتب نیازهای مزلو است. آبراهام مزلو به جای پذیرش یک منبع انگیزشی، پنج نیاز اصلی را طبقه بندی می کند که عبارتند از: ۱٫ فیزیولوژیکی؛ (۳۰) ۲٫ ایمنی؛ (۳۱) ۳٫ تعلق پذیری، عشق و محبت؛ (۳۲) ۴٫ عزت نفس (۳۳) و ۵٫ خودشکوفایی. (۳۴) این نیازها، سلسله مراتبی دارند که از پایین و در مرتبه ی پست، به بالا و در مرتبه ی عالی تشکیل یافته است؛ مانند ساختمانی چند طبقه که تا طبقه ی پایین تر استحکام لازم را نداشته باشد، طبقه های بالاتر استحکام نخواهند یافت. (۳۵) جدول زیر طبقه بندی سلسله مراتب نیازهای انسان بنا بر دیدگاه مزلو را نشان می دهد.
دیدگاه مزلو را نشان می دهد.
سلسله مراتب نیازها | حالت کمبود | حالت ارضا |
نیاز فیزیولوژیکی | گرسنگی، تشنگی، جنسی، تنش، خستگی، بیماری | تجربه ی خوشایند، رفع تنش تمدد اعصاب، سلامت جسمانی، رضایت |
نیاز ایمنی | ناایمنی، احساس از دست رفتن، ترس، تحت فشار قرار گرفتن | ایمنی، ارضا، اعتدال، آرامش، آزادی |
نیاز عشق و محبت | کم رویی، احساس بی ارزشی، تنهایی، احساس منزوی شدن، نقص | ابراز احساسات، احساس تعلق، احساس گرمی، احساس نیرومندی، احساس تمامیت |
نیاز عزت نفس | احساس بی کفایتی، منفی گری، مقاومت | اطمینان به خود، احساس غلبه، خود ارزشی مثبت، عزت نفس |
نیاز خود شکوفایی | بیگانگی، دل تنگی، فعالیت محدود، عدم درک زندگی، زندگی کسل کننده | کنجکاوی سالم، تجربیات مشترک، خود سازی، کار با ارزش، زندگی اخلاق (۳۶) |
به طور کلی، بنا بر این نظریه، نیازهای هر سطح باید دست کم تا حدی ارضا شوند تا نیازهای بعدی به منزله ی انگیزه ی رفتار مطرح شوند. اگر بیشتر نیازهای پایین تر ارضا شوند، تأثیر بسیار کمتری روی رفتار می گذارند؛ بر خلاف نیازهای عالی تر که ارضای آنها، تأثیر بسزایی بر رفتار خواهد داشت. (۳۷) از سوی دیگر، وقتی دستیابی به غذا و امنیت جسمانی مشکل باشد، ارضای این نیازها بر اعمال فرد غالب خواهد شد و انگیزه های سطح بالاتر، اهمیت چندانی نخواهند داشت. تنها زمانی که نیازهای اساسی ارضا شوند، انسان می تواند زمان و نیروی خود را برای علایق زیبایی شناختی و فکری صرف کند.
بنابر نظریه ی مزلو، همه ی ما نیازهای بی شماری داریم که باری آشکار شدن با یکدیگر رقابت می کنند. برای مثال، هنگامی که به خواب نیاز داریم، نیاز به مطالعه ممکن است با آن رقابت کند. روشن است که همه ی نیازها اهمیت یک سانی ندارند. بنابراین، انگیزه ها بر مبنای غلبه یا نیرومندی نسبی ارضا می شوند.
درباره ی نظریه ی مزلو بیان چند نکته ی ضروری است:
۱٫ دیدگاه مزلو انسان محوری است و در آن، به رابطه ی انسان با خدا توجهی نمی شود؛ در حالی که یکی از اساسی ترین انگیزه های روانی انسان در طول تاریخ، خداجویی بوده است؛
۲٫ نیازهای افراد همیشه به ترتیب سلسله مراتب مزلو ارضا نمی شوند. برای مثال، ممکن است فردی به مرحله ی عزت نفس رسیده باشد، اما نیازهای تعلق پذیری وی ارضا نشده باشد. همه ی ما بسیاری را دیده ایم یا درباره ی آنان شنیده ایم که با وجود بر آورده نشدن نیازهای فیزیولوژیک، عزت نفس بالایی دارند؛ درحالی که حتی نیازهای شناختی شان نیز تأمین شده است؛
۳٫ مفهوم سلسله مراتب نیازها از نظر پژوهشی، کاملاً تأیید نشده است.
در پایان به این نکته اشاره می کنیم که برخی از روان شناسان بیان نیازهای افراد را اوصاف واقعی شخصیت دانسته اند و بر این باورند که شخصیت انسان در قالب انگیزه ها و نیازهای او شکل می گیرد. به عبارت دیگر، توصیف نیازهای فرد نه تنها وصف انگیزه های وی، بلکه توصیف شخصیت اوست
در نمودار زیر، برخی نظریه های انگیزش ترسیم شده است:
انواع انگیزه ها
با توجه به رفتارهای گوناگونان انسان در می یابیم وی انگیزه های فراوانی دارد که تنوع رفتارها (۳۸) از آنها ناشی می شود. در یک نگاه، انگیزه ها را می توان به دو دسته ی کلی تقسیم کرد:
۱٫ انگیزه های طبیعی؛ ۲٫ انگیزه های اکتسابی.
۱٫ انگیزه های طبیعی
انگیزه های طبیعی، آنهایند که از آغاز تولد، همراه آدمی بوده، به آموختن نیازی نداشته اند. ویژگی اساسی انگیزه های طبیعی، فطری و غریزی بودن آنهاست. امور فطری چند ویژگی دارند:
۱٫ با آموزشی و یادگیری به وجود نمی آیند؛
۲٫ در نوع انسان ها ثابت اند؛ گر چه ممکن است شدت و ضعف داشته باشند؛
۳٫ در همه ی زمان ها و مکان ها وجود دارند.
انگیزه های طبیعی خود انواعی دارند که در واقع بر اساس نیازهای انسان بنا شده اند. این گونه انگیزه ها را- که از اصل تعادل حیاتی (۳۹) ناشی می شوند- (۴۰) انگیزه های اولیه، فیزیولوژیکی یا حیوانی نیز می نامند. گرسنگی، تشنگی و نیازهای جنسی، از مصادیق انگیزه های اولیه اند که به توضیح آنها می پردازیم.
الف) انگیزه ی گرسنگی
اگر مدتی غذا نخوریم، در شکم خود حالت درد یا مالش احساس می کنیم که در اصطلاح به آن « درد گرسنگی » (۴۱) می گویند. این حالت ها با تشنجات دیواره های معده مربوط است. همچنین درد گرسنگی و انقباضات معده، هر دو به عامل سومی بستگی دارند که شیمی خون نامیده می شود. به همین دلیل، اگر میزان قند خون آزمودنی را به وسیله ی تزریق انسولین کم کنیم، انقباض های معده و دردهای گرسنگی آغاز می شود. (۴۲)
فرد پس از احساس گرسنگی، خوردن را آغاز می کند. با آغاز خوردن، گیرنده های موجود در دهان، معده، روده ها و کبد، تعامل کرده، به وسیله ی عصب آوران کبد، معده و روده ها، علایم سیری فرستاده می شود. این علایم تا پایان خوردن در هیپوتالاموس قدامی- میانی تحریک می شود و گرسنگی از بین می رود. (۴۳)
تنظیم گرسنگی و سیری بر عهده ی هیپوتالاموس مغز است. در حقیقت، دو نقطه از هیپوتالاموس این وظیفه را بر دوش دارند. هیپوتالاموس جانبی، مرکز تغذیه است که تحریک آن، موجب پر خوری و تخریب آن، سبب نخوردن می شود؛ به گونه ای که موجود زنده بر اثر نخوردن و گرسنگی می میرد. همین گونه هیپوتالاموس قدامی – میانی مرکز سیری است که با تخریب آن، فرد به پر خوری افراطی دچار می شود. (۴۴)
این نکته نیز روشن شد که ضرورت ندارد و پس از وارد شدن مواد غذایی به خون، فرد احساس سیری کند، بلکه همان گیرنده های عصبی ویژه در معده، مقدمات تحریک سیری را فراهم می کنند. نیز کاهش قند خون، کاهش چربی و کاهش دمای بدن، از عواملی اند که مرکز گرسنگی را تحریک می کنند. (۴۵)
عوامل محیطی، مانند دیدن غذای خوش طعم، استشمام غذاهای خوش بو و عوامل روانی، مانند خوشی و راحتی یا محیط های باصفا، می تواند بر عوامل فیزیولوژیکی تأثیر بگذارد؛ چنان که عکس آن نیز صادق است. برای مثال، فرد نگران و مضطرب، نه تنها احساس گرسنگی نمی کند، بلکه ممکن است با دیدن غذا، به او حالت تهوع دست بدهد.
ب) انگیزه ی تشنگی
تشنگی از دیگر انگیزه های طبیعی انسان است که مرکز آن در نقطه ای از هیپوتالاموس قرار دارد. تنظیم آب بدن، یکی از عوامل مهم بقا و تعادل حیاتی انسان است؛ زیرا آب، ماده ی اصلی بدن است و حدود هفتاد درصد آن را تشکیل می دهد؛ به گونه ای که با کم شدن آن، احساس تشنگی می کنیم. (۴۶) بنابراین، تشنگی، حالتی انگیزشی است که به صورت هشیار تجربه می شود و بدن را آماده می کند تا رفتارهای لازم برای تکمیل دوباره ی کمبود آب را انجام دهد. (۴۷)
از دست رفتن آب سلول ها و کاسته شدن حجم خون، از عوامل کاهش آب بدن است که موجب می شود فرد احساس تشنگی کند. (۴۸) همچنین، جریان های موضعی، مانند خشکی دهان و حلق و تأثیر هورمون ها در تشنگی دخالت دارند. (۴۹) جالب اینکه پس از خوردن مقداری آب، سیراب می شویم که این احساس، به سبب رقیق شدن خون نیست، بلکه در اثر تحریک گیرنده های ناحیه ی حنجره است. پس از تحریک شدن حنجره به وسیله ی این گیرنده ها، مرکز تشنگی نیز تحریک شده، فرد، احساس سیراب شدن می کند.
ج) انگیزه ی جنسی
سومین انگیزه ی طبیعی که در همه ی انسان ها وجود دارد، انگیزه ی جنسی است. این انگیزه که در دوران نوجوانی و جوانی به اوج خود می رسد، تأثیر فراوانی بر دیگر رفتارهای آدمی می گذارد.
محرک هایی که موجب پیدایش این انگیزه در انسان می شوند، سه گونه اند: ۱٫ هورمون های جنسی (۵۰) که غدد جنسی ترشح می کنند و وظیفه ی دگرگونی های بدن را هنگام بلوغ بر دوش دارند؛ ۲٫ گیرنده های حسی مانند پوست و چشم که در تحریک انگیزه ی جنسی نقش بسزایی را ایفا می کنند؛ ۳٫ محرک های محیطی و تخیلات فردی که می توانند مهم ترین عامل در بر انگیختن این انگیزه باشند. (۵۱) از سوی دیگر، فرهنگ های مختلف جامعه، رفتارهای جنسی گوناگونی را در فرد ایجاد می کنند. (۵۲)
خداوند تعالی در قرآن به دو هدف اساسی برای آفرینش انگیزه ی جنسی اشاره کرده است:
یک- ارضای نیازهای عاطفی و آرامش روان:
گر چه عوامل گوناگونی مانند پدر و مادر و دوستان برای آرامش انسان وجود دارند، همه ی نیازهای عاطفی و روانی آدمی به وسیله ی آنان ارضا نمی شوند، بلکه ارضای آنها تنها با ازدواج و ارتباط عاطفی با همسر، امکان پذیر خواهد بود. ارضای غریزه ی جنسی با رعایت مقررات و موازین شرعی موجب آرامش روانی انسان می شود؛ چنان که خداوند می فرماید: « از نشانه های او اینکه همسرانی از جنس خودتان برای شما آفرید تا کنار آنها آرامش یابید ». (۵۳)
دو – تکثیر و بقای نسل:
از دیگر هدف های این انگیزه، تولید و بقای نسل است. خداوند با قرار دادن غریزه ی جنسی در فطرت انسان، اراده کرده است که نسل او برای همیشه باقی بماند. قرآن در این باره می فرماید: « خداوند همه ی شما را از یک انسان آفرید و همسرش را از [ جنس ] او خلق کرد و از آن دو، مردان و زنان فراوانی را به وجود آورد ». (۵۴)
۲٫ انگیزه های اکتسابی
انگیزه های اکتسابی، گونه ی دیگری از انگیزه هاست. مهم ترین ویژگی در انگیزه های اکتسابی، پیدایش آن از راه عوامل محیطی و اجتماعی است، و یادگیری در ایجاد آن نقش اساسی را بازی می کند. به همین دلیل، این گونه انگیزه ها، هیچ یک از نیازهای زیستی انسان را بر طرف نمی کنند.
انگیزه های اجتماعی از موارد بارز انگیزه های اکتسابی اند که دو مورد از مصادیق آن را بر می شماریم: (۵۵)
الف) انگیزه ی پیشرفت (۵۶)
انگیزه ی پیشرفت در رشد و کمال آدمی در زمینه های گوناگون نقش مهمی دارد. این انگیزه را می توان چنین تعریف کرد: « میل یا کوششی که فرد برای دستیابی به یک هدف یا تسلط بر امور و رسیدن به معیاری متعالی ابراز می کند ». (۵۷)
عوامل گوناگونی در تحریک انگیزه ی پیشرفت نقش دارند؛ از جمله توجه داشتن به نقص ها و نیازها که انسان را بر می انگیزاند تا برای تکمیل آن ها بیشتر حرکت کند: در حالی که اگر بخواهد تنها به داشته هایش بیندیشد، گونه ای سکون و توقف در او ایجاد می شود. (۵۸) ارزش های فرهنگی، نظام های روابط اجتماعی و فرایندهای تربیتی نیز در ایجاد انگیزه نقش دارند. (۵۹) طی پژوهشی، روشن شدن مادران فرزندانی که انگیزه ی پیشرفت بالایی دارند، با گروهی که چنین انگیزه ای ندارند، در سه روش متفاوت اند:
۱٫ فرزندانشان را برای انجام وظیفه های سخت تشویق می کنند؛
۲٫ به آنان با عشق و علاقه، به سبب موفقیتشان پاداش می دهند؛
۳٫ در برابر شکست های احتمالی، آنان را به یافتن راه های موفقیت تشویق می کنند. (۶۰)
ب) انگیزه ی پیوند جویی (۶۱)
انگیزه ی پیوند جویی با دیگران نقشی حیاتی، به ویژه در سال های آغازین دارد. بنابراین انگیزه، انسان دوست دارد با اطرافیانش رابطه برقرار کند. پیوند جویی با انگیزه ی پیشرفت بسیار تفاوت دارد و تا اندازه ای، نقطه ی مقابل آن است. کسی که رفتارش تابع انگیزه ی پیشرفت است، شاید بتواند کارهای شایسته ای انجام دهد، ولی ممکن است دیگران نتوانند با او زندگی کنند. یا افرادی که انگیزه ی پیوند جویی در آنان قوی است، مایل اند که با دوستان همسوی خود فعالیت کنند؛ هر چند این همکاری به کارشان لطمه بزند. در حالی که افرادی که انگیزه ی پیشرفت دارند، ترجیح می دهند با افراد متخصص و صاحب نظر همکاری کنند. (۶۲)
برای انگیزه ها، دسته بندی های گوناگونی وجود دارد. در یکی از دسته بندی ها، انگیزه ها را به دو بخش طبیعی و اکتسابی تقسیم کرده اند. انگیزه های گرسنگی، تشنگی و جنسی از مصداق های انگیزه های طبیعی است، در حالی که انگیزه های پیشرفت و پیوند جویی، می تواند از مصداق های انگیزه های اکتسابی باشد.
انگیزه های اصلی نفس
در اینجا لازم است بار دیگر بحث انگیزه را مرور کنیم و از جنبه ی دیگری، انگیزه های انسان را بررسیم. بنا بر نظر برخی اندیشمندان اسلامی، برای نفس آدمی می توان سه جنبه ی بینش، کنش و گرایش را فرض کرد. بینش به همه ی جنبه های ادراکی نفس مربوط می شود. کنش شامل اعمال و رفتارهایی است که به وسیله ی عضلات و اعصاب بدن انجام می شود. (۶۳) از آنجا که اعضای بدن و اعصاب، تحت فرمان روح و قوای نفس اند، این رفتارها به نفس و روان – که در واقع هسته ی مرکزی وجود انسان را تشکیل می دهد- نسبت داده می شوند. سرانجام میل و گرایش که مقوله های گوناگونی مانند عواطف، احساسات، انفعالات، هیجانات و مانند آن را شامل می شود. (۶۴) این سه بعد، درست مانند سه سطح جانبی هرم اند و هر سه بعد، به نقطه ی وحدت هرمی می رسند که همان وحدت مقام نفس است. در رأس هرم، یک حقیقت بیشتر وجود ندارد که آن را نفس یا روان می خوانیم و هر چه به قاعده ی هرم نزدیک می شویم، زاویه بازتر می شود. حقایقی که رنگ یکی از این سه بعد را بیش از ابعاد دیگر دارند، متمایزترند و عناوین گوناگونی مانند علم، قدرت و محبت می یابند. (۶۵) این هرم سه بعدی نفس – که با یکدیگر به طور درونی مرتبط اند- کشش هایی دارند که برخی آن را غریزه و برخی سابق نامیده اند. مراد ما از غریزه در اینجا اصطلاحی نیست که تنها تمایلات مشرک میان انسان و حیوان است. (۶۶) بنابراین، با توجه به معنای عام غریزه، می توان از اصطلاح میل با انگیزه استفاده کرد. این میل ها و انگیزه ها را می توان زیر مجموعه ی انگیزه های اصلی دانست که در اینجا سه مورد کلی آن را توضیح می دهیم:
۱٫ انگیزه ی بقا
انگیزه ی بقا که اصلی ترین انگیزه ی انسان است، به طور فطری در وی وجود دارد. به همین دلیل، هر کاری را که با هدف بقا و حیات دائم سازگاری داشته باشد، انجام می دهد. خود شناسی و جهان بینی در میل به بقا اهمیت ویژه ای دارد؛ زیرا هر کس که جاودانگی خود را در دنیای دیگر باور دارد، مسیری را بر می گزیند که بتواند از آن، برای حیات و کمال خویش استفاده کند. اما فردی که حیات و کمال خود را در محدوده ی ماده می پندارد، همه ی برنامه های زندگی خود را بر همان اساس تنظیم می کند. چنین فردی به تعارض درونی دچار خواهد شد؛ زیرا از سویی مایل است این زندگی برای همیشه از آن او باشد و از سوی دیگر، می داند که همین زندگی، محدود و گذراست.
شیطان نیز حضرت آدم ( علیه السلام ) را به جاودانگی در دنیا دعوت کرد: « پس شیطان او را وسوسه کرد و گفت: ای آدم، آیا می خواهی تو را بر درخت جاودانگی و قدرت زوال ناپذیر هدایت و راهنمایی کنم ». (۶۷) حضرت آدم نیز فریب وسوسه ی شیطان را خورد. شیطان می دانست که در فطرت حضرت آدم میل به جاودانگی و بقا وجود دارد. از این روی، خداوند به وسیله ی پیامبران به انسان ها آموخت که باید در پی جاودانگی حقیقی باشند؛ چنان که می فرماید: « و آنچه نزد خداست بهتر و پایدارتر است. آیا نمی اندیشید ؟ » (۶۸) « شما زندگی دنیا را بر می گزینید، در حالی که زندگی آخرت بهتر و با دوام تر است »، (۶۹) و در جای دیگر می فرماید: « آنچه نزد شماست نابود می شود، اما آنچه نزد خداوند است، باقی می ماند ». (۷۰)
۲٫ انگیزه ی کمال
دومین انگیزه ی اساسی در انسان، انگیزه ی کمال است که با میل به بقا به طور مستقیم ارتباط دارد؛ زیرا هیچ تکاملی بدون بقا امکان پذیر نیست. البته انگیزه ی کمال در پی افزایش کمی و کیفی یا شکوفایی است، در حالی که انگیزه ی بقا در جهت استمرار اصل زندگی است.
به طور کلی، فردی که در پی کمال است، می کوشد وظیفه های خود را به طور کامل انجام دهد و در زمینه های اخلاقی، عقلی و معنوی هیچ نقطه ضعفی نداشته باشد. برای رسیدن به این انگیزه، لازم است از انگیزه های دیگری که در حقیقت از مظاهر انگیزه ی کمال اند، استفاده کرد. برخی از این انگیزه ها عبارت اند از: انگیزه ی قدرت، انگیزه ی حقیقت جویی و انگیزه ی پیشرفت.
۳٫ انگیزه ی لذت جویی
این انگیزه دایره ای گسترده و انگیزه های فرعی فراوان دارد. انگیزه ی گرسنگی، تشنگی، دفاع از خود، جمال دوستی، عواطف و احساسات از مصداق های این انگیزه اند. (۷۱)
رابطه ی میان اراده و انگیزه
انسان برای انجام کاری اختیاری به مبادی ای نیاز دارد: ۱٫ نخست باید آن عمل و فعل تصویر شود؛ ۲٫ پس از تصور، احیاناً تصدیق به فایده ی آن پیدا می شود؛ (۷۲) ۳٫ پس از تصدیق، فرد به آن کار شوق می یابد؛ ۴٫ پس از شوق، انسان آن کار را اراده می کند؛ یعنی تصمیم می گیرد که آن را انجام دهد. بنابراین، معنای اراده تصمیم گرفتن برای انجام کاری است که پیش تر تصور، تصدیق به فایده و شوق در آن ایجاد شده است. گاهی به جای اراده، می توانیم به قصد، آهنگ، نیت، جزم، عزم و تصمیم تعبیر می کنیم که همه ی آنها یک معنا دارد.
حال ببینیم انگیزه چیست. انگیزه، حالتی درونی است که شخص را بر می انگیزاند تا کاری را انجام دهد. البته باید توجه داشت که نمی توانیم بگوییم انگیزه، همان مصلحت یا منعفت کار است؛ زیرا بسیاری از کارها سود فراوانی دارد که اگر فرد از آن آگاه نشود، امکان ندارد حرکتی بکند و انگیزه ای در وی به وجود آید. پس صرف وجود نفع یا مصلحت در کاری، انگیزه نیست. بنابراین، مصلحت و سود حاصل از کار، به تنهایی انگیزه ایجاد نمی کند، بلکه به شناخت و آگاهی نیاز است. همچنین گاهی گفته می شود همین که از مصلحت آگاهی داشته باشیم، تصدیق به فایده شده است و وقتی تصدیق شد که کار فایده دارد، فرد برای آن کار بر انگیخته می شود. اما این نیز درست نیست؛ زیرا بسیاری از اوقات انسان می فهمد که کاری فایده دارد، ولی به سبب عواملی به آن شوق پیدا نمی کند؛ یعنی به سبب وجود موانعی یا اشتیاق به چیزهای دیگری که مزاحم آن کارند، شوق به وجود نمی آید. پس علم در حقیقت انگیزه نیست و نمی تواند به تنهایی عامل باشد. انگیزه، امری است که بر اراده، مقدم و از علم، مؤخر است. این امر همان شوق یا حب و طلب کار یا نتیجه ی آن است. بنابراین، انگیزه، یعنی آنچه انسان را به کاری بر می انگیزد، شوق به نفس کار یا نتیجه ی آن است. کودکان به نتیجه نیز فکر نمی کنند، بلکه تنها به نفس کار توجه دارند. همین که بچه ای را در حال بازی می بینند شوق پیدا می کنند که بروند بازی کنند و دیگر به نتیجه اش فکر نمی کنند. پس شوق و علاقه و محبت به خود کار یا نتیجه ی آن، انگیزه است که ما را به کار بر می انگیزد.
گاهی از این انگیزه به « داعی » تعبیر می شود؛ یعنی چیزی که ما را دعوت می کند. این واژه ی « داعی » تعبیر بهتری است؛ زیرا می دانیم که انسان موجودی مختار است. اختیار، یعنی زمانی که فرد انگیزه دارد و حتی خود را آماده می کند تا آن کار را انجام دهد، با اختیار خودش می تواند آن را ترک کند. معنای این سخن آن است که انسان هیچ گاه مجبور نیست. این مطلب با « داعی » بیش از انگیزه سازگار است. البته این سخن بدان معنا نیست که در انگیزه اختیار نیست و بر اختیار دلالت ندارد. (۷۳)
رابطه ی اراده با محرک درونی و بیرونی
محرک ها موجب می شوند که انسان تصدیق به فایده بکند؛ یعنی آگاهی یابد. به تعبیر دیگر، تا فردی غذایی در بیرون نبیند، به فکر و کارش سرگرم است، ولی همین که غذا را دید، آن را تصور می کند و پس از تصور غذا، به منزله ی یک انسان، به فایده ی آن تصدیق پیدا می کند و در پی اش شوق می یابد و… گاهی نیز به دلیل اینکه فردی چندان اهل فکر نیست؛ یعنی حیوانی عمل می کند، همان تصور او را وادار می کند. بنابراین، محرک ها اموری اند که زمینه ی پیدایش علم را فراهم می کنند.
انگیزش به روش کارل راجرز
از کارل راجرز (۱۹۸۷ـ۱۹۰۲) بعنوان کسی که خدماتش برای پیشرفت مشاوره، رواندرمانی، پژوهش و نوآوریهای فراوان در رشته روانشناسی، تأثیرگذار بوده بسیار تجلیل شده است. «راجرز پیشاهنگ استفاده کردن از ضبط نوار در جلسههای مشاوره بود. این نوآوری او باعث شد تا دگرگونیهای ژرفی در روشهای کارآموزی مشاوره و رواندرمانی پدیدار گشته و موجبات پژوهش روی فرایند مشاوره و رواندرمانی فراهم آید.ص۱۱» دیدگاه راجرز درباره انسان را یک نگرش انسانگرایانه یا روانشناسی نیروی سوم میدانند. و او همانند روانشناسی پرآوازه هم میهن خود «آبراهام مزلو» از پیشگامان نهضت روانشناسی به شمار میرود. چنانکه مترجم کتاب میگوید: «روانشناسی انسانی که خود از لحاظ تکامل تاریخی متأثر از دیالکتیک سقراطی و فلسفه های انسانگرای مشرق زمین از یک سو و مبتنی بر اندیشههای پدیدهشناسی، هستیگرایی، گشتالت مغرب زمین از دیگر سو بود، پایههای نوینی را برای تبیین رفتار انسانی پایهریزی کرد که به گونه استواری در برابر روانشناسی بسیار مکانیستی رفتارگرایی و روانشناسی نومیدیآور مکتب روانکاوی ایستاد. ص۱۱۱» مولف کتاب تاکید میورزد که این اثر به هیچ وجه اندرزنامه نیست و هیچ شباهتی به «خودآموز» ندارد. همچنین میافزاید که «محتوای این کتاب تا اندازهای به شخص در تصمیمگیریهای شخصیتش و در پیگیری آنها به موازات تلاشهایش در جهت تبلور شخصیتی که مایل است داشته باشد، اطمینان میدهد. ص۲۲۲». این کتاب مشتمل بر هفت بخش است و عناوینی مانند «گفتههای شخصی، من چگونه میتوانم یاریکننده باشم؟ فرایند شدن یک انسان، فلسفهای برای انسانها، دستیابی به واقعیتها: جایگاه پژوهش در رواندرمانی، رواندرمانی چه پیامدهایی برای زندگی دارد، علوم رفتاری و شخصی» را در بر میگیرد. به گفته مولف این مجلد برای «روانشناسان، روان پزشکان، معلمان، مربیان، مشاوران مدارس، روحانیون، مددکاران اجتماعی، گفتاردرمان گران، مدیران صنایع، متخصصان اداره کارگاهها، دانشمندان علوم سیاسی، ص۲۲ » مفید است.
در این قسمت به کتاب کارل راجرز یکی از بزرگترین روانشناسان انسانگرا اشاره می کنم که شاید عدم وجود انگیزش رسیدن به پوچی است
اگر چه نگاه کارل راجرز ریشه در فرهنگ و نگرشی دیگر دارد، اما با شناخت و باورهای ما غریبه به نظر نمیرسد.
و ما هم در توصیههای فرهنگی خود، به شکلهای مختلف همین موارد را شنیدهایم و میشنویم.
من دریافته ام که هر اندازه بتوانم در رابطه خود اصیل تر باشم آن رابطه مفیدتر واقع خواهد شد.
این به آن معنی است که من نیاز دارم تا آنجا که ممکن است از احساسات خودم آگاه باشم، نه اینکه نمای بیرونی یک نگرش را ظاهر سازم و حال آن که واقعاً نگرش متفاوت دیگری در سطحی ژرف تر و یا در سطح وجدان ناهشیار داشته باشم.
اصیل بودن، همچنین این معنا را دربرمی گیرد که مشتاق باشم خودم باشم و نگرش ها و احساسات گوناگونی را که در من وجود دارند با واژه ها و رفتار خودم آشکار سازم.
تنها از این راه است که ارتباط میتواند واقعیت داشته باشد و به نظر می رسد که واقعیت به عنوان نخستین شرط، از اهمیت پرژرفی برخوردار است.
فقط از راه فراهم ساختن واقعیت اصیل موجود در من است که شخص دیگر میتواند با کامیابی، واقعیت را در وجود خود جستجو کند.
واقعی بودن بینهایت مهم به نظر می رسد.
به عنوان شرط دوم، درمی یابم که هر اندازه پذیرش و دوست داشتن من نسبت به این فرد بیشتر باشد، بهتر میتوانم رابطه ای را که مورد استفاده او قرار می گیرد، به وجود آورم.
منظورم از پذیرش این است که شخص را بدون قید و شرط و تنها به خاطر ارزشی که به عنوان یک انسان دارد، بدون توجه به این موقعیت، رفتار یا احساساتش، به گرمی مورد توجه قرار دهم.
یعنی احترام برای نگرش های او در آن لحظه بدون توجه به منفی بودن یا مثبت بودن آنها و بدون توجه به اینکه این نگرش ها تا چه حد ممکن است با نگرش هایی که او در گذشته داشته است، متناقض باشد.
من همچنین دریافته ام که ارتباط به اندازه ای گرانقدر است که احساس می کنم درک کردن آن، آرزوی همیشگی من است.
تنها زمانی که من احساسات و اندیشه هایی را که از نظر شما بسیار وحشتناک، یا بسیار ضعیف یا بسیار احساساتی، یا بسیار شگفت آمیز است، درک کنم و آنها را آن گونه که شما میبینید ببینم و آنها و شما را پذیرا باشم، به طور واقعی احساس آزادی خواهید کرد تا به کاوش زوایای پنهان و شکاف های ترسناک تجربه های درونی خود که اغلب مدفون شده اند، همت گمارید.
این آزادی شرط مهم ارتباط است.
نمی توانم همیشه این نوع ارتباط را با دیگری برقرار سازم و گاه گاهی، حتی زمانی که احساس می کنم آن را در خود به دست آورده ام، ممکن است شخص دیگر آن قدر وحشت زده باشد که نتواند به درک چیزی که به او عرضه می شود نائل آید…
شاید خواندن کتاب کارل راجرز بتواند در این خصوص ایده ها و مطالب خوبی به شما آموزش دهد.
خودانگاره (Self-concept )
خود انگاره تصوری است که شخص از خودش در مقام یک فرد دارد. این که ما چقدر خودمان و احساساتی را که در باره ی خودمان داریم می شناسیم. خواه این احساسات مثبت باشند و خواه منفی ٬ از ارتباطات ما با سایر مردم از بچگی تا به امروز ناشی شده است.
امروزه این باور رایج است که خودانگاره ما تا حدی زیادی از درک ما درباره ی این که دیگران چه نگرشی درباره ما دارند ناشی می شود. همان طور که ما در آینه نگاه می کنیم تا ببینیم چه شکلی هستیم ٬واکنش هایی را که دیگران در برابر ما دارند نیز بررسی می کنیم تا ببینیم چه جور آدمی هستیم٬ به این نظریه ٬نظریه ی خودانگاره ی آینه ایگفته می شود.
خود انگاره ما چگونه شکل می گیرد؟۱ (مراجعه به ادامه مطلب)
موضوعات و پیش فرض های نظریه تعامل نمادین
تعامل نمادین بر پایه ایده هایی در مورد «خود» و رابطه آن با جامعه استوار است. از آنجاییکه، این مسئله می تواند بسیارکلی تعبیر شود، ما می خواهیم زمانی را برای جز به جز کردن موضوعات این نظریه صرف کنیم و دراین جریان، پیش فرض های تشکیل دهنده نظریه را آشکار کنیم.
- خود انگاره ما چگونه شکل می گیرد؟
اگر بخواهیم خیلی کلی حرف بزنیم٬ باید بگوییم که اگر در جریان رشد ما٬ پدرو مادرمان واکنش مثبتی در برابر ما داشته باشند و با عشق و محبت با ما رفتار کرده باشند٬ این احساس در ما به وجود می آید که ما در مقام یک انسان موجود ارزشمندی هستیم (خودانگاره مثبت). اما اگر پدر و مادرمان به ما اعتماد نداشته باشند٬ احتمالا این احساس در ما شکل می گیرد که ما آدم بی ارزشی هستیم٬ و خود انگاره ما آسیب می بیند. ما در فرآیند جامعه پذیری کم کم یاد می گیریم طوری رفتار کنیم که دیگران انتظار دارند. در نتیجه٬اگر خودمان نگاه مثبتی داشته باشیم٬احساس می کنیم که دیگران هم همین عقیده را درباره ما دارند. این امکان «پیش گویی خودکام بخش» را به وجود می آورد.
از سوی دیگر٬ روان شناسان درباره «تاثیر پیگمالیون» سخن می گویند٬ که بنا بر آن٬ مردم را می توان با توجه دوستانه(یا با نوازش کردن!) از پیله ی خود به در آورد٬ به طوری که آن ها در نهایت خود را انسان هایی ارزشمند بدانند.
عادت مهم دیگری که ذهن دارد و می تواند به ما کمک کند تا خود انگاره مان رابسازیم٬ این است که یک خودانگاره ایدئال داشته باشیم. ما با مشاهده کسانی که تحسین شان می کنیم یا شخصیت های داستانی در رسانه های جمعی٬ ایده ای ازویژگی هایی که دوست داریم خودمان داشته باشیم و از آدمی که دوست داریم باشیم٬ می سازیم. از اوان کودکی ٬ ما آدم هایی رادر ذهن مان داریم- اول بچه های دیگر٬ بعد بزرگترها٬ و … – که دوست داریم خود را با آن ها هم هویت بکنیم. انتخاب ما بستگی به این دارد که چه معیاری برای ویژگی های مطلوب مان و آن کسی که آن ویژگی ها را٬ خواه از طریق آموزش و خواه از طریق رسانه های جمعی٬ در او می یابیم ٬ داشته باشیم.
اشخاصی که در جامعه موفق هستند و رسانه های گروهی زیاد به آن ها می پردازند ٬معمولا الگویی برای نسل بعد می شوند.
ایجاد و حفظ خودانگاره ها مستلزم ارتباط پیوسته با مردم است. ما به بازخوردهای منظمی نیاز داریم که تایید کنند نقشی که ما (در خانواده و…) ایفا می کنیم٬ نقشی ارزشمند است و ما کلا شخص قابل احترامی هستیم. وقتی تشخیص می دهیم ٬ کاری که می کنیم در حد خود انگاره ای است که از خودمان داریم٬ احساس اعتماد به نفس می کنیم.( اما باید به خاطر داشته باشیم که اعتماد به نفس ٬مثل جیوه در دماسنج٬ بالا وپایین می رود). فقط ارتباط است که می توتند تایید و ستایش دیگران را به ما تزریق کندُ و این در صورتی عملی می شود که ما به انحای مختلف شخصیت مان را بروز دهیم و امیدوار باشیم که دیگران واکنش مثبت در قبال آن داشته باشند. به این ترتیب است که واکنش مثنت آن ها عموما خودانگاره ی ما را تایید می کند و اعتماد به نفس ما را بالا نگاه می دارد.۱
موضوعات و پیش فرض های نظریه تعامل نمادین
تعامل نمادین بر پایه ایده هایی در مورد «خود» و رابطه آن با جامعه استوار است. از آنجاییکه، این مسئله می تواند بسیارکلی تعبیر شود، ما می خواهیم زمانی را برای جز به جز کردن موضوعات این نظریه صرف کنیم و دراین جریان، پیش فرض های تشکیل دهنده نظریه را آشکار کنیم.
«رالف لاروسا» و «دونالد.سی. ریتزس» نظریه تعامل نمادین را در ارتباط با مطالعه خانواده ها مورد بررسی قرار داده اند. آنها متذکر می شوند که هفت پیش فرض اساسی، SI را تشکیل داده واین پیش فرض ها سه موضوع اصلی را منعکس می کند.
o اهمیت معانی در رفتار انسانی
o اهمیت خودانگاره (Self-concept)
o رابطه بین فرد و جامعه
اهمیت خود انگاره(Self concept)
دومین موضوع کلی SI بر اهمیت خودانگاره یا رابطه نسبتاً ثابت مجموعه ادراک هایی که افراداز خود نشان می دهند، تاکید دارد. زمانی که هرکنشگر اجتماعی سوال «من چه کسی هستم؟» را آن پاسخ می گوید، پاسخ به خود انگاره مربوط می شود. این تفکر در مکتب تعامل گرایی نمادین حیاتی است. علاوه بر اینSIعلاقمند به روش هایی که افراد خود انگاره هایشان را پرورش می دهند، است. SI افراد را با خود فعالشان ترسیم می کند که ریشه در تعاملات اجتماعی با دیگران دارد. (نگاه کن به تصویر۱٫۵). طبق نظر«لاروسا» و «ریتزس» (۱۹۹۳۳) این موضوع دو پیش فرض اضافی پیشنهاد می دهد
چگونه خودانگاره پرورش می یابد o افراد خودانگاره هایشان رااز طریق تعامل با دیگران می پرورانند. o خود انگاره ها انگیزش مهمی را برای رفتار فراهم می کنند. افراد خودانگاره هایشان را از طریق تعامل با دیگران می پرورانند: این پیش فرض بیان می کند که ما تنها از طریق رابطه با دیگران برداشت از خود را می پروانیم. افراد باخودانگاره ها متولد نشده اند،بلکه آنها را از طریق تعامل فرا می گیرند . بر طبق SI، نوزادان هیچ ادراکی از «خود» فردیت یافته ندارند. در طول سال اول زندگی کودکان شروع به متمایز ساختن خود از محیط شان می کنند. این نخستین پرورش خود انگاره است. نظریه تعامل نمادین اذعان دارد که این فرایند از طریق فراگیری زبان و توانایی پاسخگویی آن کودک به دیگران و جذب بازخوردهای دریافتی او، ادامه می یابد. اولین محققان درباره خانواده از قبیل«ادگار برگیس» (۱۹۲۶) زمانی که بر اهمیت خانواده به عنوان یک نهاد جامعه پذیر کردن بحث می کنند، این پیش فرض ها را منعکس می کنند. به علاوه «برگیس» خاطر نشان می کند که ممکن است فرزندان و والدین بر سر خودانگاره یا تصویر ذهنی فرزندان، با هم در تضاد باشند. خودانگاره ها انگیزش مهمی برای رفتار فراهم می کنند: این تصور که باورها، ارزشها و احساسات وارزیابی ها درباره خود، بر رفتار اثر می گذارند، یک اصل اساسی SI است. «مید» استدلال می کند، ازآنجاییکه افراد بشر صاحب یک «خود» هستند، آنها مکانیسمی برای خود تعاملی در اختیار دارند. این مکانسیم برای راهنمایی وهدایت رفتار استفاده می شود. این نیز مهم است که خاطرنشان شود که«مید»، «خود» را به عنوان یک فرایند می بیند نه به عنوان یک ساختار. داشتن یک خود(Self) مردم را وادار می کند که اعمال و پاسخ خود را شکل دهند، تا اینکه آنها را به سادگی بیان کنند.بنابراین، برای مثال، اگر شما درباره توانایی هایتان در درس مبانی ارتباطات احساس خوبی بکنید، این احتمال ا ست که شما در این درس به خوبی عمل خواهید کرد. در واقع، این احتمال است که شما درتمام درس هایتان احساس اعتماد به نفس خواهید کرد. این فرایند اغلب«پیشگویی کام بخش» نامیده می شود، یا«انتظارات از خود» ی که سبب می شود، فرد به گونه ای رفتار کند که آن انتظارات محقق شوند. برای مطالعه بیشتر به مقاله مذکور در سایت تخصصی مطالعات ارتباطات و فناوری اطلاعات مراجعه فرمائید.
تعریف «خودپنداره»
هر فرد در ذهن خود، تصویرى از خویشتن دارد; به عبارت دیگر، ارزشیابى کلى فرد از شخصیت خویش را «خودپنداره» یا «خودانگاره» مى نامند. این ارزشیابى ناشى از ارزشیابى هاى ذهنى است که معمولا از ویژگى هاى رفتارى خود به عمل مى آوریم. در نتیجه، خودپندارى ممکن است مثبت یا منفى باشد.۱
مفهوم «خود» به صورت سازمانى دینامیک، نخستین بار به وسیله لکى (Leckey) مطرح شد.
به نظر او، رفتار آدمى تظاهر و انگیزه اى است که هدف آن ثبات خود در اوضاع ناپایدار مى باشد.
به طور خلاصه، مى توان گفت: خودپندارى، چارچوبى شناختى است که به واسطه آن به سازمان بندى آنچه درباره خویش مى دانیم، مى پردازیم و اطلاعاتى را که به خود مربوط مى شوند، بر پایه آن پردازش مى کنیم. این قبیل «طرحواره خود»۲ در برگیرنده مؤلّفه هاى خاص نیز مى باشد که در نقش گرایش هاى شخصیت عمل مى کند. سه مورد از این مؤلّفه ها عبارتند از:
تفاوت هاى فردى در شیوه ارزشیابى خود، باور کردن خود براى تلاش در جهت دست یابى به اهداف مطلوب، و علاقه نشان دادن به میزان اثر گذاشتن بر روى دیگران از طریق رفتارهاى خود.۳
اهمیت مفهوم خود و خودپنداره
شخصیت۴ مجموعه منظّم، متکامل و نسبتاً ثابت خصایص و رفتارهاى بدنى، عقلى و اجتماعى فرد است که او را از دیگران متمایز مى سازد و موجب ناسازگارى او با محیط ـ به ویژه محیط اجتماعى ـ مى شود.۵
به باور اندیشمندان، قسمت عمده ویژگى هاى شخصیتى، منش و خصوصیات رفتارى هر فرد به تصویرى که از خود در ذهن دارد ـ یعنى انگاره وى ـ بستگى دارد.۶
اسپنسر در کتاب خود، تحت عنوان یک دقیقه براى خودم از قول گوته مى نویسد: اگر ثروتمند نیستى مهم نیست، بسیارى از مردم ثروتمند نیستند; اگر سالم نیستى، هستند افرادى که با معلولیت و بیمارى زندگى مى کنند; اگر زیبا نیستى، برخورد درست با زشتى نیز وجود دارد; اگر جوان نیستى همه با چهره پیرى مواجه مى شوند; اگر تحصیلات عالى ندارى، با کمى سواد نیز مى توان زندگى کرد; اگر قدرت سیاسى و مقام ندارى، مشاغل مهم متعلّق به معدودى از انسان ها هستند; اما اگر تصور درستى از خود ندارى، برو بمیر که هیچ ندارى!
آرى، خودپنداره مثبت کلید رشد و سازندگى فردى و اجتماعى است; تصورى که شخص از وحدت و یکپارچگى وجود خویشتن دارد، نحوه اى که خود را مى بیند، مجموعه خصایصى که با خود در ارتباط است و استنباط هایى که از مشاهده خود در بسیارى از موقعیت ها به عمل آورده است و الگوى خاصى که او را توصیف مى کند، بیانگر مفهوم «خود» است.۷
شخص به تدریج، از روى تجربه هاى شخصى و تأثیر دنیاى خارج، نگرشى ثابت و پایدار از محیط و از خود و از ارتباط این دو با یکدیگر به دست مى آورد و بر اساس آن مسائل، زندگى را ارزیابى مى کند و براى مقابله با کاستى ها به کوشش مى پردازد. نگرش هاى فرد از حقایق زندگى، اخلاق، آرزوها و خواسته هاى او وابسته به تصویرى هستند که او از خود دارد; یعنى ارزشى که وى براى خود قایل است. به عبارت دیگر، تصور از خود، منشأ احساس امنیت شخص مى شود، و اگر مورد تهدید قرار گیرد، مانند این است که هسته اصلى وجودش مورد تهدید قرار گرفته است.
ویژگى هاى خود
با توجه به تعاریف متعددى که از «خود» وجود دارند، مى توانیم تعریفى ترکیبى از خود، به عنوان یک نظام فعّال و پیچیده از اعتقاداتى که شخص درباره خودش صحیح مى داند و هر اعتقادى نیز داراى ارزش نسبى مى باشد، ارائه دهیم. تعریف مزبور شامل دو ویژگى مهم در مورد خود است: خود سازمان یافته و خودپویا. (براى ترسیم آن ها از تصویر استفاده شده است:)
۱٫ خودسازمان یافته۸
این مسئله که خود عمدتاً از نوعى کیفیت پایدار برخوردار بوده و از ویژگى هاى این کیفیت، هماهنگى و نظم است، مورد توافق محققان مى باشد. این نمودار مارپیچى بزرگ، از قسمت هاى جزئى حلزونى شکلى ترکیب شده که هر کدام از آن ها ممکن است نسبتاً سازمان یافته باشند، اما بخشى از خود تکاملى تلقّى مى شوند. حلزون هاى کوچک معرّف اعتقاداتى هستند که فرد درباره خود دارد. بعضى از اعتقادات به طبیعت خود نزدیکند و از اهمیت بالایى برخوردار مى باشند و به همین دلیل، به مرکز بیضى بزرگ نزدیک تر ترسیم شده اند که این نوع اعتقادات در مقابل تغییرات مقاوم مى باشند. اعتقادات کم اهمیت تر به سمت خارج بیضى; یعنى در فاصله اى دورتر از هسته و مرکز خود رسم شده اند و به همین دلیل، ناپایدار مى باشند. پس خود به طور کلى، کیفیتى ثابت دارد که داراى نظم و هماهنگى خاص است.
دومین بخش تصویر سازمانى از خود مبتنى بر این است که هر مفهومى در این سیستم (حلزون هاى کوچک تر) ارزش کلى منفى یا مثبت خود را دارد. (این بعد یا ارزش به وسیله خطوط افقى در نمودار ترسیم شده است.)
کیفیت سوم سازمان یافته خود به چگونگى تعمیم موفقیت و شکست در سرتاسر سیستم مربوط است. دیگورى (Diggory,1966) از تحقیقات خود به این نتیجه رسید که وقتى توانایى مهمى که ارزش زیادى به آن داده مى شود، با شکست روبه رو شود، باعث پایین آمدن ارزشیابى سایر توانایى هاى فردى مى گردد و بر عکس، موفقیت یک توانایى مهم و باارزش باعث بالا بردن ارزشیابى سایر توانایى هاى شخص مى شود.
آخرین کیفیت سازمانى خود این است که خود، به طور شگفت انگیزى داراى وحدت است، به طورى که هیچ دو نفرى عقاید همانند درباره خودشان ندارند.
۲٫ خودپویا۹
شاید مهم ترین فرض از نظریه هاى جدید «خود» این باشد که انگیزه تمام رفتارها حفاظت و ارتقاى خودِ ادراک شده است. تجارب بر حسب ارتباطشان با خود درک مى شوند و رفتارها نیز از این درک ها سرچشمه مى گیرد. در این صورت، مى توان نتیجه گرفت که تنها یک نوع انگیزش وجود دارد و آن هم انگیزه شخصى درون است که هر انسان در تمام زمان ها و مکان ها هنگام دست زدن به هر عمل دارد. آن گونه که کمبز(Cambss) بیان کرده، مردم همیشه برانگیخته هستند و هیچ گاه هیچ فردى را نمى توان یافت که برانگیخته نشده باشد و این یک حسن خداداد براى مربّى است; زیرا نیرویى است که از درون هر دانش آموزى نشأت مى گیرد.۱۰
بنا به عقیده کمبز و اسنیگ (Snygg)، “خود” قالب اساسى مراجعات شخصى و هسته مرکزى ادراک است که بقیه منطقه ادراک نیز در اطراف آن سازمان مى یابد. در این مفهوم، «خود» پدیده اى است که هم محصول تجربیات گذشته و هم سازنده تجربیات جدیدى است که توانایى اش را دارد.
این بدان معناست که هر چیزى بر مبناى مراجعات فرد به خود و از مجراى خود درک مى شود. دنیا از نظر فرد، همان چیزى است که او مى فهمد و از آن آگاهى دارد. به عبارت دیگر، جهان و مفاهیم را به همان طریقى که خودمان مى بینیم، مورد ارزشیابى قرار مى دهیم. بنا به گزارش لکى (۱۹۴۵۵)، خود در مقابل تغییر مقاومت مى کند، براى هماهنگى با خود مى کوشد، و در واقع، این مقاومت در مقابل تغییر، یک جنبه مثبت است; چرا که اگر بنابراین باشد که خود زیاد تغییر کند، شخص فاقد شخصیت پایدار خواهد شد.۱۱
شکل گیرى خود و خودپنداره
از میان پیشرفت هاى ذهنى مؤثر در اولین سال هاى زندگى، مى توان به تحوّل خویشتن پندارى و درک ضمیر اول شخص مفرد (من) اشاره کرد. اولین مرحله رشد خویشتن پندارى، کودک را به این آگاهى مى رساند که متمایز از دیگران است و به عقیده لوویس، بروکس و دیگران، این آگاهى بر اساس کنش متقابل سنّ کودک و محیط انجام مى گیرد. مطالعه این پژوهشگران بدین نحو بود که آنان نمونه اى از کودکان (۹، ۱۲، ۱۸، ۲۱، ۲۴۴ ماهه) را در مقابل آینه قرار مى دادند و واکنش هاى آنان را بر روى نوار ویدیویى ضبط مى کردند. آن گاه مادر هر یک، او را از مقابل آینه دور مى کرد و به دماغ او رنگ قرمز مى مالید و کودک را دوباره به مقابل آینه مى آورد. تعداد کمى از کودکان کمتر از ۱۲ ماهه و ۲۵ درصد کودکان ۱۵ـ۱۸ ماهه و ۸۸ درصد کودکان ۲۴۴ ماهه با دست زدن به بینى واکنش مى دادند. این واکنش نشانگر آن است که آن ها از وجود خود به عنوان یک شخص، آگاهى داشتند; زیرا مى دانستند که چهره واقعى آن ها چه شکلى است.
به عقیده این دانشمندان، در طول دو سال اول زندگى، کودک از چهار مرحله رشد خویشتن پندارى عبور مى کند: از بدو تولد تا ۳ ماهگى، کودک به شدت جذب چهره انسان مى شود. سپس بین ۳ـ۸ ماهگى به کمک شاخص هاى بینایى، شناسایى قیافه خود را آغاز مى کند. به همین صورت، چون کودک مى بیند تصویر بدن همراه با او جابه جا مى شود، خود را در تصویر نیز شناسایى مى کند. آن گاه بین ۸ ـ۱۲ ماهگى، وى ساختن خویشتن پندارى خود را به عنوان یک پدیده دایمى و مجهّز به کیفیت هاى پایدار آغاز مى نماید. در نهایت، مرحله چهارم در طول سال دوم زندگى جریان پیدا مى کند. در این مرحله، کودک کلیه واژه هاى جسمى خود را، که موجب تمایز او از سایر کودکان و بزرگ سالان مى شود، شناسایى مى کند، همچنین معناى مالکیت را مى فهمد. در نتیجه، اسباب بازى ها و قلمرو خود را مى شناسد.۱۲
ویلیام جیمز، یکى از پدیدآورندگان رشته روان شناسى، «خود» را به دو بخش تقسیم کرد: خود مفعولى و خود فاعلى. «خود مفعولى» مجموعه چیزهایى است که شخص مى تواند آن را مال خود بنامد و شامل توانایى ها، خصوصیات اجتماعى و شخصیتى و متعلّقات مادى است. «خود فاعلى» خود داننده است. این جنبه خود دایم تجارب حاصل از ارتباط با مردم، اشیا و وقایع را به نحوى کاملا ذهنى سازمان داده، تفسیر مى کند. به عبارت دیگر، خود فاعلى در خود تأمّل مى کند و از طبیعت خود با خبر است. خود مفعولى داراى جنبه هاى مادى، فعّال، اجتماعى و روانى مى باشد.
کودکان تا دوره پیش دبستانى، «خود» را بر حسب مشخصات بدنى و خصوصیات عینى مانند رنگ مو، قد، وزن و متعلّقات مادى خود توصیف مى کنند.
در طول دبستان، تأکید بر مشخصات مادى به خود فعّال منتقل مى شود و به طور مشخص، درک از خویشتن کودک بر رفتارها و توانایى هاى کلى او در ارتباط با سایر کودکان متمرکز است; مثلا، کودک هشت ساله ممکن است خود را بهترین بازیکن فوتبال در منطقه بداند. در دوره راهنمایى، خود اجتماعى اهمیت بیشترى پیدا مى کند و به طور مستقیم، شامل رابطه با دیگران مى شود و سرانجام، دانش آموزان دوره دبیرستان معمولا بر خود روانى تأکید دارند که خودپنداره ایشان بر محور فلسفه، عقاید و افکار شخصى ایشان استوار است.
این جنبه ها در همه سنین اهمیت یکسان ندارند، بلکه در هر سنّى، جنبه اى از خود مفعولى یا فاعلى مورد توجه و تأکید است. درک «من» فاعلى هم به ابعاد چندگانه پایندگى، تمایز، خواست و تعمق در خود او وابسته است.
پایندگى اشاره به این احساس فرد دارد که در طول زمان، همان فرد باقى مى ماند. (من همان فردى هستم که قبلا بودم; زیرا نام من هنوز همان است و…)
تمایز اشاره به احساس فردیت افراد دارد. در این مرحله،
کودک خود را از دیگران متمایز مى داند.
خواست اشاره به احساس افراد دارد که آنان عناصرى فعّال و صاحب اراده آزادى هستند. اگر من تصمیم بگیرم که به جاى بازى، به تماشاى فیلمى بروم، من هستم که این تصمیم را مى گیرم، نه اینکه فقط برایم پیش آمده باشد.
تعمّق که عبارت است از توانایى فرد براى در نظر گرفتن پایندگى، تمایز و خواست خویش. مثل اینکه من مى دانم من، من هستم; فردى بى نظیر، پاینده و صاحب اراده آزاد.۱۳
کورسینى (۱۹۸۴) معتقد است: مى توان به جنبه هایى از خودپنداره پدیدارشناختى اشاره کرد که گاه کمتر مورد توجه قرار گرفته است:
الف. خودپنداره فردى: بیانگر خصوصیات رفتارى فرد است از دیدگاه خودش. این خودپنداره از خصوصیات جسمانى تا هویّت جنسى، قومى، طبقه اجتماعى ـ اقتصادى و هویّت من یا حس استمرار و یگانگى فرد در طول زمان را در برمى گیرد.
ب. خودپنداره اجتماعى: ویژگى ها و یا خصوصیات رفتارى شخص است که وى تصور مى کند دیگران آن را مشاهده مى کنند.
ج. خودآرمانى با توجه به خودپنداره شخصى فرد: این آرمان ها خودپنداره هایى هستند که فرد شخصاً امیدوار است همانند آن ها باشد.
د. خودآرمانى با توجه به خودپنداره هاى اجتماعى فرد: این آرمان ها پنداره هایى هستند که فرد دوست دارد دیگران آن گونه مشاهده کنند.۱۴
علل پیدایش پدیده خود و خودپنداره
دلیل عمده ایجاد خودپنداره را باید در رابطه فرد با جامعه اش، بخصوص در دوران پراهمیت کودکى و نوجوانى، جستوجو کرد. پدید آمدن خودپنداره، رفتار و واکنش دیگران نسبت به فرد، بخصوص کودک، است که این را نظریه «آینه خود ـ شما»۱۵مى نامند. نظریه مذکور معتقد است: اگر براى دیدن خود، به واکنش هاى دیگران توجه کنیم، تصویر خود را در آن واکنش ها مى بینیم. بسیارى از تحقیقات حاکى از این مطلب هستند که تصویر و پنداره هر فرد از خود وابسته به تصویرى است که دیگران از او داشته اند و حتى در حال حاضر هم تصویر دیگران از یک فرد مى تواند ارزیابى و تصویرى را که او از خود دارد، تغییر دهد. والدین یکى از منابع شکل گیرى خودپنداره و احساس ارزش نسبت به خود، کودکان و نوجوانان هستند ـ که به سبب مهم بودن این مسئله، در انتهاى این بخش، این موضوع مورد ارزیابى قرار مى گیرد.
رشد شخصیت و هسته وجود آن ـ یعنى «خود» ـ جنبه دینامیک و پویایى دارد، به طورى که خود اصولا یک فرایند۱۶است، نه فرآورده،۱۷ و مسیر است، نه مقصد. بنابراین، خود و رشد و تکامل آن هیچ گاه پایان پذیر نیست و سکون نمى پذیرد، بلکه همواره در جهت «شدن» یا صیرورت به پیش مى رود که البته این فرایند و سیر گاه روندى دشوار و دردناک دارد و شرایط و عوامل محیطى گاه آن قدر محرومیت زا مى گردند که خود از این تعالى و تکامل باز مى ماند و راه پیشرفت و صعود آن سد مى گردد.۱۸
با رشد تدریجى کودک، وى خود را با دیگران مانند خواهر، برادر، همسالان و دوستان مقایسه مى کند که این مقایسه یکى از منابع اصلى ایجاد خودپنداره در اوست; مثلا، اگر برادر یا خواهر کودک باهوش و زرنگ باشند، و او دایماً از آنان عقب بیفتد، کودک خود را کم هوش تصور مى کند و یا اگر همسایه هاى کودک ثروتمند باشند وى خود را فقیر احساس مى کند. علاوه بر این ها، کودک با برخى از افراد مهم زندگى خود همانندسازى کرده، آنان را به عنوان مدل یا الگوى رفتار خود برمى گزیند. تحقیقات نشان مى دهند همانندسازى نیز سبب تغییر خودپنداره مى گردد.۱۹
همان گونه که گفته شد، از جمله علت هاى پیدایش خودپنداره، والدین و خانواده مى باشد. خانواده نخستین بذر تکوینى پنداره و تصور نسبت به خود، جهان، خدا و مردم را در ذهن و قلب افراد مى کارد. به طور کلى، خانواده به عنوان نخستین پایگاه آموزش و پرورش، از اساسى ترین عوامل در شکل گیرى شخصیت کودک است. بدون تردید، هرگونه نارسایى و نقص در ساخت خانواده مى تواند از همان طفولیت در رشد و پرورش کودک، تأثیر نامطلوبى داشته باشد.۲۰
الگوى رشد شخصیتى کودکان ابتدا در چارچوبى از ارتباطات آنان با والدین شکل گرفته، قوام و ثبات مى یابد. بنابراین، بروز رفتارهاى غیرعادى و ضداجتماعى در بزرگ سالى در واقع، اثرات این بنیادهاى اولیه است.۲۱
روى هم رفته، وجود پدر و مادر در شکل دادن تصور از «خود» در کودکى، حیاتى است. محدودیت هاى خانوادگى، فقدان روابط مطلوب، همبستگى هاى خانوادگى و رهایى از قیود، اثرات مخرّبى بر نوجوانان، به ویژه در سنین ۱۲ ـ ۱۳ سالگى بر جاى مى گذارند. تأثیر والدین، حتى در سال هاى جوانى نیز ادامه مى یابد.۲۲
براى خوش بختى و فعالیت مؤثر هر فرد، به مفهوم فردى; یعنى احساس قضاوت ارزشمندانه هر شخص در مورد خودش نیاز مى باشد. روشن است که چنین احساسى، ذهنى بوده و با احساسات فرد نسبت به خودش ارتباط دارد و در رفتار، گفتار و روابطش با دیگران ظاهر مى شود.
به طور کلى، اطفالى که داراى مفهوم فردى قوى هستند، والدینى دارند که آنان نیز از این خصوصیت بهره مند مى باشند. این نوع پدران و مادران از لحاظ هیجان نیز داراى ثبات بوده و نیرومندى مؤثرى در مراقبت از اطفال خود نشان مى دهند. پدر و مادرى که روابط مناسبى با یکدیگر داشته باشند، نقش الگوهاى مناسب را براى آنان فراهم مى آورند. مادران این گونه اطفال توانایى زیادى در پذیرش آنان دارند و این کیفیت را از طریق محبت، نزدیکى و مهربانى ظاهر مى سازند. آنان انضباط دایمى و مؤثرى را نیز اعمال مى کنند که در آن نقش تنبیه و تشویق بارز است، اما به نحوى که از طرف کودک پذیرفته شود که تنبیهات آنان در جهت سالم سازى و رشد شخصیت آنان است. این والدین به نظرات و عقاید کودکان خود توجه دارند و به آنان اجازه بحث و گفتوگو مى دهند و بدین وسیله، اعتماد به نفس آنان را تقویت مى نمایند و کودکان را در برنامه هاى خانوادگى شرکت داده، اعتقاد دارند که کودک باید نظرات خود را ابراز کند.
در مقابل، مادران اطفالى که داراى مفهوم فردى ضعیفى هستند، تمایل بیشترى براى جدایى از اطفال خود نشان مى دهند و محیطى فراهم مى آورند که از نظر جسمانى و هیجانى و عقلانى ضعیف است و کودکان را مزاحم خود تشخیص مى دهند و حالات هیجانى آنان نسبت به اطفال همراه با خصومت یا بى تفاوتى است. این نوع والدین منضبط نیستند و تنبیه را به خاطر حالت هیجانى خود اعمال مى کنند و مکرّر اظهار مى دارند که تنبیهشان مؤثر واقع نمى گردد. کودکان نیز تنبیه والدین را نمى پذیرند و تصور مى کنند که بى جهت مورد تنبیه قرار مى گیرند.۲۳
به طور کلى، همراهى، هماهنگى، همدلى، هم رازى، هم فکرى، هم دستى، و هم رفتارى والدین در جمیع مسائل زندگى، بخصوص در جنبه هاى خانوادگى و بالاخص در نگرش هاى تربیتى، تأثیر بسیارى در رشد خودپنداره مثبت کودک دارد. از جمله خصوصیات خانواده متعادل، عبارت است از: هم کنشى، هم گرایى، تفاهم، بینش تکاپویى، تبادل عاطفى، مثبت گرایى، مشارکت، منطق، شادکامى و بزرگ منشى. اگر مى خواهیم خانواده هاى توانایى در امر آموزش و پرورش داشته باشیم، والدین باید آگاه، عامل و اهل دانش و بینش باشند.۲۴
رهنمودهاى عملى براى ارتقاى مفهوم «خود»
تربیت، فرایندى الهى و معنوى است و کودک باید محصول چنین روندى باشد تا بر اساس فطرتش به سوى مقصد سیر نماید و والدینى در این امر موفقند که عملا درست زندگى کنند و با داشتن چرایى در زندگى، با هر چگونگى بسازند. پرورش احساس خودارزشمندى در کودکان و نوجوانان از مهم ترین وظایف و رسالت هاى اولیا و مربیان مى باشد که در این زمینه، بیشترین نقش بر عهده الگوهاى رفتارى است. در این قسمت، به رهنمودهایى عملى براى تکامل و تغییر مفهوم «خود» اشاره مى شود:
۱٫ وضعیت و طبقه اقتصادى ـ اجتماعى، خودپنداره فرزندان را تحت تأثیر قرار مى دهد. طبق پژوهش هاى انجام شده، فرزندان طبقات پایین اقتصادى ـ اجتماعى از خودپندارى منفى و ضعیفى برخوردارند و عکس این نیز صادق است. اما آنچه مهم تر از فقر اقتصادى ـ اجتماعى است، طرز برخورد با فقر است. از این رو، واکنش نسبت به فقر، اثرگذارتر از نفس فقر است.
۲٫ گفتار والدین و بیان نگرش هایشان مهم تر از نگرشى است که بروز و ظهور پیدا نمى کند.
۳٫ تفاهم عمل والدین در برخورد با فرزندان، اولا مهم تر از تفاهم فکرى آنان است; ثانیاً، از ایجاد بحران و تضاد و تعارض روحى فرزندان جلوگیرى مى کند.
۴٫ گسترش غناى ارتباطى خانواده، موجب تقویت احساس خودارزشمندى مى گردد.
۵٫ داشتن برنامه ریزى و نظم در امور خود موجب تقویت خودپندارى در فرزندان مى گردد.
۶٫ نحوه برخورد با مشکلات زندگى، عاملى مهم در شکل گیرى تقویت و استمرار خودپندارى کودکان و نوجوانان است.
۷٫ استفاده از تشویق هاى معنوى و کلامى و پرهیز از تنبیه بدنى، رشد خودپندارى را در پى دارد.
۸٫ نادیده گرفتن و متذکر نشدن خطاهاى فرزندان، از طرف والدین و به جاى آن، تذکر جنبه هاى قوى و زیباى رفتارى آنان از عوامل رشد نگرش قوى به خود است.
۹٫ احترام به شخصیت فرزندان و مقایسه نکردن آنان با یکدیگر، پذیرش عملى آنان (نه ذهنى)، عدم تحمیل نظرات خود بر فرزندان، رازدار بودن، رعایت و پرهیز از تبعیض بین آنان از موارد ضرورى است.
۱۰٫ تناسب روش هاى تربیتى والدین با توانایى، دانایى، علاقه و نیاز فرزندان از مقوله هاى بسیار مهم در رشد اعتماد به نفس و خودپندارى فرزندان است.
۱۱٫ والدین باید الگوى عملى قضاوت درست و گفتار و کردار سالم براى فرزندان باشند.
۱۲٫ درد دل کردن با فرزندان، پرهیز از شماتت کردن، خجالت دادن، عیب جویى، توجه به علایق و سلیقه هاى بچه ها، دورى از برچسب زدن و نیز پرهیز از لجبازى و سر به سر گذاشتن بچه ها توسط والدین موجب رشد خودپندارى مثبت مى شود.
۱۳٫ باید به نقش کار و عملکرد و فعالیت فرزندان توجه کرد، نه نتیجه آن.
۱۴٫ تجربه هاى موفقیت آمیز فرزندان را افزایش دهید. هیچ چیز مثل موفقیت، موفقیت ساز نیست. این کار باعث خودارزشمندى در کودک مى شود.
۱۵٫ در برخورد با فرزند، باید محکم و باثبات بود. نباید اجازه داد عصبانیت و بى حوصلگى ما را از حالت اعتدال خارج سازد.
۱۶٫ سعى کنیم رفتارهاى ما موجب احساس حقارت، گناه، شرم، ناامنى و تزلزل شخصیت فرزند نشود.
۱۷٫ با فرزندان باید ملایم و منطقى بود و نباید به خواسته هاى غیرمنطقى و مخرّب آنان تن داد.
۱۸٫ به آنان یاد دهید که در عین حال که هیچ کس به اندازه خودشان براى خود دلسوز نیستند، به فکر دیگران بودن و ایثار نیز ارزش والایى دارد.
۱۹٫ سعى کنید محبت شما سطحى و ریاکارانه نباشد، بلکه عمیق و خالصانه باشد.
۲۰٫ فرزندان باید احساس کنند که دوست داشتنى، عزیز و محترمند.
۲۱٫ آستانه تحمّل فرزند را با صبر و شکیبایى خویش ارتقا بخشید.
۲۲٫ از مشاجرات لفظى در خانه بپرهیزید; زیرا در روحیه یا رفتار کودک یا نوجوان منعکس مى شود، ارزش شما را هم نزد او کم مى کند.
۲۳٫ براى پرورش عزّت نفس، خوش فکرى و خوش بینى در فرزندان، باید خود این چنین باشیم.
۲۴٫ با همسر خویش، جبهه متحد تشکیل دهید. هرگز با فرزند خود، علیه همسرتان متحد نشوید; چرا که این عمل باعث ایجاد کشمکش هاى عاطفى و در نتیجه، موجب برانگیختگى احساسات مخرّب مى شود.
۲۵٫ به کودکان خود در حد توانایى هایشان مسئولیت بدهید.
۲۶٫ مهارت هاى اجتماعى کودک و نوجوان کم رو و داراى عزّت نفس پایین را تقویت کنید.
۲۷٫ به سرگرمى ها و تفریحات مناسب در زندگى اهمیت بدهید و نسبت به آن ها بى تفاوت نباشید.
۲۸٫ به فرزندتان این احساس را بدهید که بداند دوست داشتنى و قابل احترام است، اما هرگز با او مثل یک نوزاد رفتار نکنید.
خودپنداره و عملکرد تحصیلى
در تحقیقات فراوانى که درباره تکوین خودپنداره در کودکان صورت گرفته، پنج جنبه از «خود» بررسى شده است که عبارتند از:
۱٫ هر فرد داراى خودپندارى همسانى است.
۲٫ رفتار افراد با خودپندارى آن ها همخوان است.
۳٫ تجاربى که همسان خودپندارى نیستند، تهدید تلقّى مى شوند.
۴٫ خودپنداره در نتیجه یادگیرى و بلوغ تغییر مى کند.
۵٫ رابطه اى بین نوع هدفى که دانش آموز دنبال مى کند و شکل گیرى خودپنداره وجود دارد. بین هدفى که دانش آموز دنبال مى کند و شکل گیرى خودپنداره وى نوعى رابطه وجود دارد.
تحقیق دیگرى که بر دو گروه از دانش آموزان موفق و ناموفق کلاس انجام شد، نشان داد که میان خودپنداره دانش آموزان و انجام وظایف، نوعى رابطه معنادار و مثبت وجود دارد. به نظر مى رسد به همان اندازه که توانایى هاى ذهن در موفقیت ها و شکست هاى تحصیلى مؤثر است، در پنداره خود نیز ریشه دارد. البته این مسئله در پسران کاملا روشن است، اما در دختران همبستگى کمترى وجود دارد.
از بررسى هاى متعدد، مى توان این نتیجه را گرفت که دانش آموز موفق کسى است که ضرورتاً به صورت مثبت به خود مى اندیشد و ناموفق هاى تحصیلى نیز به داشتن پندار منفى نسبت به خود متمایل هستند.۲۵
از آنجا که براى عملکرد دانش آموز، خودپنداره مناسب لازم است، یکى از هدف هاى مربیان تعلیم و تربیت این است که پرورش خودپنداره واقع گرایانه و صحیح را در دانش آموزان خویش تقویت کنند. در این خصوص، ذکر برخى توصیه ها لازم است:
معلم باید از تلقین تدریجى تصور منفى در دانش آموزان جداً پرهیز کند; چرا که خود به طور قابل ملاحظه اى محافظه کار است و
موقعى که کودک یک تصور منفى را در خود به عنوان یادگیرنده شکل دهد، کار معلم فوق العاده سخت مى شود. بنابراین، جلوگیرى از خودپنداره منفى اولین قدم حیاتى در تدریس است.
تدارک و توسعه طرح ها و برنامه هایى که یادگیرى هاى تحصیلى مورد انتظار را همراه با ایجاد خودپنداره هاى مثبت امکان پذیر مى سازند ـ مثل تشکیل کلاس هاى فوق العاده زبان در تابستان پیش از شروع آن درس در سال تحصیلى ـ از جمله کارهاى ارزشمند در جهت نیل به هدف مزبور است.
معلم نوع تدریس را مى تواند به نحوى سامان دهى کند که ضمن رعایت اهداف عادى تدریس، تغییرات ویژه اى را نیز در تصور کودک از خویش به وجود آورد و سطح آن را ارتقا دهد.
عقاید معلم درباره خودش، عامل مهمى در تعیین مؤثر بودن او در کلاس است; چرا که اگر وى با دید احترام، دوست داشتنى و پذیرش به خود نگاه کند، در شرایط بهترى در پدید آوردن خودپنداره مثبت و واقعى در دانش آموزانش مى باشد. پژوهش هاى متعدد (برگر، ۱۹۵۳; فى، ۱۹۵۴; لوفت، ۱۹۶۶) گزارش کرده اند که ارتباط قابل توجهى بین شیوه اى که فرد خودش را مى بیند و شیوه اى که به دیگران مى نگرد، وجود دارد. آنان که خود را مى پذیرند، به دیگران متمایل مى باشند و دیگران را بیشتر قابل پذیرش مى بینند و به عکس. بنابراین، مى توان معلمان، مشاوران و روحانیان کارآمد و مؤثر را بر اساس نگرش آنان درباره خودشان از غیر مؤثرها تمیز داد.۲۶
عقاید معلم درباره دانش آموزان هم تأثیر بسزایى در کار او دارد. معلمان به عنوان افرادى مهم، لازم است دانش آموزان را الزاماً به شکل هاى مثبت ببینند و از آن ها انتظارات مناسب داشته باشند. این موضوع به عنوان مسئله اى حیاتى در تمام سطوح کلاس ها، بخصوص سطح ابتدایى، به حساب مى آید. به علاوه، هرقدر دانش آموزان ادراک مثبت بیشترى از احساسات، عقاید و نگرش هاى معلمان داشته باشند، موفقیت تحصیلى آنان مطلوب تر خواهد بود و بر عکس. طبق تحقیقاتى که روزنتال و جکسن انجام دادند، بیشتر اوقات دانش آموزان همان کارى را که از آن ها انتظار مى رود، انجام مى دهند; یعنى بچه هایى که معلمشان از آن ها انتظار دارد بهره هاى هوشى بیشترى داشته باشند، پس از یک سال، بهره گیرى هاى هوشى بیشترى نسبت کسانى که چنین انتظاراتى از آن ها نبوده، داشته اند.
از جمله دیگر نقش هاى مهم معلم، ایجاد جوّى مطلوب در کلاس است که منجر به تصور مطلوب از خود در دانش آموزان و تشویق در کسب موفقیت تحصیلى آنان مى شود. شش عامل در ایجاد این جوّ مؤثر مى باشند که عبارتند از:
الف. کوشش: انتظارات تحصیلى بالا و کوشش زیاد از جانب معلم اثر مثبت و فایده بخشى بر دانش آموزان دارد. یک راه خوب براى به وجود آوردن زمینه کوشش، منتظر ماندن تا زمانى است که فرصت مناسب براى موفقیت ایجاد شود و در این هنگام به او بگوید: این کار سختى است، اما من فکر مى کنم شما مى توانید آن را انجام دهید. با این راهکار، معلم لحظه حسّاس و درستى براى ایجاد اعتماد و واگذار کردن مسائل به دانش آموزان انتخاب کرده است.
ب. آزادى: براى رشد دادن دانش آموز به عنوان یک انسان کامل، ایجاد فرصت هایى براى تصمیم هاى معنادار خود لازم است. وقتى دانش آموز فرصت گفتن حرفى درباره رشد و کمال خود داشته باشد و تصمیمات شخصى اش را خودش بگیرد، نسبت به قضاوت ها و افکارش اعتماد پیدا مى کند. بنابراین، او باید آزادى اشتباه کردن را داشته باشد و حتى به ناکامل بودن خودش، بخندد.
ج. احترام: هیچ جنبه اى از تعلیم و تربیت به درجه و اهمیت احساس ارزش کردن از طرف معلم نسبت به شخصیت دانش آموز، با ارزش بودن او و یا اعتقاد به اینکه او مى تواند یاد بگیرد، نیست. وقتى دانش آموز احساس کرد که معلم به او احترام مى گذارد و برایش ارزش قایل است، او نیز براى خودش ارزش و احترام قایل
مى شود. نیاز به احترام در دانش آموزانى که از نظر فرهنگى محروم هستند، اهمیت بیشترى دارد.
د. گرمى: فضاى گرم آموزشى جایى است که هر دانش آموز به مدرسه احساس تعلّق کند و بفهمد که معلمان نسبت به آنچه براى او پیش مى آید، توجه دارند. اگر محیط آموزشى از نظر روانى، امن و پشتیبان کننده باشد و دانش آموزان را تشویق به رشد تحصیلى کند، باعث ترقّى دانش آموز، هم از نظر تحصیلى و هم از نظر احساس ارزش شخصى مى شود. از سوى دیگر، نوعى همبستگى منفى نیز بین خودپنداره هاى دانش آموزان و زمانى که معلم در حالت سلطه، تهدید و مسخره گرى است، مى توان یافت.
و. کنترل: کودکانى که در محیط هاى آزاد تربیت مى شوند، نسبت به آنانى که در محیط هاى سخت همراه با انتظارات زیاد تربیت مى شوند، علاقه کمترى به احترام به خود دارند. راز این مسئله در خصوصیات رهبرى معلم نهفته است. وقتى معلم آماده انجام وظایف کلاسى خود باشد، بر کار خود تسلّط دارد و از ظهور سردرگمى جلوگیرى مى کند و توضیح مى دهد که چرا بعضى چیزها باید انجام شوند، و براى هماهنگى ادب و استقامت مى کوشد. مسئله کنترل راهى براى تفهیم به دانش آموزان است که معلم نسبت به آنچه او انجام مى دهد، اهمیت قایل است.
هـ. موفقیت: دانش آموزان ارزشیابى خود را پس از آزمایش و پذیرش شکست یا پیروزى تغییر خواهند داد. پذیرش از طرف افراد مهم دیگر سبب افزایش خودارزشى و نیز افزایش کوشش هاى اجرایى در فعالیت هاى مربوط مى شود. از دیگر سو، عدم پذیرش و توجه نکردن به توانایى هاى دانش آموزان و عدم تشویق و ستایش و نیز سرزنش آنان باعث تقلیل فعالیت ها و ارزش قایل شدن نسبت به خود مى شود. پس معلم خوب کسى است که به جنبه هاىمثبت کار انجام شده توجه دارد، نه به اشتباهات آن. دانش آموزان از موفقیت ها یاد مى گیرند که توانا هستند، نه از شکست ها.۲۷
به تمامى معلمان پیشنهاد مى شود فرصت هایى را به شاگردان بدهند تا نقش هاى متفاوتى را در مدرسه ایفا نمایند و با دادن مسئولیت به آنان، در جهت رشد خودپندارى قوى و درست شاگردان گام بردارند.
به دست اندرکاران امر آموزش و پرورش توصیه مى شود که در جهت توجه به یادگیرى شاگرد، به طرز تفکر و نگرش او بها دهند; زیرا هر انسانى با نوع تفکرش زندگى مى کند، نه با محفوظاتش.
دیدگاه هاى نظرى در مورد خودپندارى
الف. دیدگاه صاحب نظران غربى
روان شناسان بسیارى در خصوص «خود» و «خودپنداره» سخن به میان آورده اند که در اینجا براى نمونه، چند مورد از آن ها ذکر مى شوند:
۱٫ کارل راجرز: وى بر اساس دیدگاه «پدیدارشناسى»،۲۸معتقد است که وقایع بیرون از موجود، به خودى خود براى او معنایى ندارند، بلکه زمانى معنادار مى شوند که شخص بر اساس تجارب گذشته و میل به حفظ و تداوم «خویشتنِ» خود به آن وقایع معنا دهد.۲۹
مفهوم «خویشتن» مهم ترین پدیده و عنصر اساسى در نظریه راجرز است. به نظر راجرز، انسان عوامل محیط خود را درک مى کند و در ذهن خود به آن ها معنا مى دهد. مجموعه این سیستم ادراکى و معنایى، میدان پدیدارى روانى فرد را مى سازد. «خویشتن» عبارت است از: الگوى سازمان یافته اى از ادراکات انسان. تحقق «خود»، که روند «خود» شدن و پرورش ویژگى ها و استعدادهاى یکتایى فرد است، در سراسر زندگى ادامه دارد و به اعتقاد راجرز، در بشر علاقه ذاتى براى آفرینندگى هست و مهم ترین آفریده انسان خود اوست. این همان هدفى است که غالباً اشخاص سالم، نه کسانى که ناراحتى روانى و بیمارى دارند، بدان دست مى یابند.۳۰
خویشتن دیگر در نظریه راجرز، «خویشتن آرمانى»۳۱است; یعنى آن نوع خودپنداره اى که انسان دوست دارد از خود داشته باشد. این خود شامل تمام آن ادراکات و معانى مى شود که بالقوّه با خویشتن او هماهنگ و مرتبطند. گرچه خویشتن دایم تغییر مى کند، اما همیشه در هر خود، نوعى سازمان، هماهنگى و شکل یافتگى خاص وجود دارد. خودپنداره شخص جریانى آگاهانه، مداوم و نسبتاً ثابت است و فرد براى آن ها ارزش زیادى قایل است.۳۲
هرقدر خویشتن آرمانى به خویشتن واقعى نزدیک تر باشد، فرد راضى تر و خشنودتر خواهد بود. فاصله زیاد بین خویشتن آرمانى و خویشتن واقعى به نارضایى و ناخشنودى منجر مى گردد.۳۳
دو مفهوم «هماهنگى خویشتن»۳۴ و «ثبات خویشتن»۳۵در نظریه راجرز، مورد توجه زیاد محققان امور شخصیت قرار گرفته اند. «هماهنگى خویشتن» یعنى تجانس و ثبات خویشتن، عبارت است از: نبود تعارض بین ادراک از خویشتن و تجربه هاى واقعى زندگى مردم که علاقه دارند به شکلى رفتار کنند که با خودانگاره آنان همساز و همخوان باشد. در غیر این صورت، این تجربه ها و احساسات تهدیدکننده اند، به طورى که هر قدر این ناهماهنگى و ناهمخوانى بیشتر باشد، به همان نسبت، شکاف بین خویشتن شخص و واقعیت ژرف تر مى شود، و تا زمانى که فرد در این تعارض گرفتار است و خود نیز از آن آگاه نیست، بالقوّه در معرض اضطراب قرار داد. در این حال، شخص باید از خود در مقابل واقعیت دفاع کند تا از اضطرابش بکاهد. راجرز در این زمینه، دو روند دفاعى را ذکر مى کند که یکى از آن ها مخدوش کردن معناى
تجربه اى است که با خودپنداره شخص در تضاد است و دیگرى انکار آن تجربه است.۳۶ اما در یک فرد سازگار، خودپندارى با تفکر، تجربه و رفتار همسازى دارد; به این معنا که خویشتن وى قالبى نیست، بلکه انعطاف پذیر است و از راه درونى سازى تجارب و افکار تازه قابل تغییر است.۳۷
۲٫ ابراهام مازلو: هدف اصلى مازلو دانستن این بود که انسان براى رشد کامل انسانى و خودشکوفایى تا چه حد توانایى دارد. به نظر او، در همه انسان ها تلاش یا گرایش فطرى براى «تحقق خود» هست. انگیزه آدمى به سبب نیازهاى مشترک و فطرى است که در سلسله مراتبى از نیرومندترین تا ضعیف ترین نیازها قرار مى گیرد. سلسله مراتب به طریق نردبانى پیش مى رود تا به پنجمین یا نیرومندترین نیاز، یعنى تحقق خود مى رسد و آن ها عبارتند از: ۱٫ نیازهاى جسمانى یا فیزیولوژیکى; ۲٫ نیازهاى ایمنى; ۳٫ نیازهاى محبت و احساس تعلّق; ۴٫ نیاز به احترام; ۵٫٫ نیاز به تحقق خود.
خواستاران «تحقق خود» به نوبه خود، نیازهاى سطح پایین ترشان یعنى نیازهاى جسمانى، ایمنى، محبت و احترام را برآورده ساخته اند. آن ها الگوى بلوغ، پختگى و سلامتند. با حداکثر استفاده از همه قابلیت ها و توانایى هایشان، خویشتن را فعلیت و تحقق مى بخشند، مى دانند چیستند و کیستند و به کجا مى روند.۳۸
۳٫ آلفرد آدلر: اساس نظریه وى بر این است که انسان در اصل، به وسیله عوامل اجتماعى برانگیخته مى شود، نه عوامل بیولوژیک. نظریه شخصیت آدلر، دیدگاهى اجتماعى و غایت انگار است و انسان را موجودى خلاّق، مسئول و در حال شدن مى داند که در جهت هدف هاى خیالى، در محدوده تجربه اش در حال حرکت است. عقیده زیربنایى این نظام آن است که رفتار، معمولا ندانسته، به وسیله تلاش هایى، هدایت و کنترل مى شود که درصدد جبران احساس حقارت هستند. در این نظریه، اعتقاد آدلر بر آن است که ادراک فرد از خودش و زندگى (شیوه زندگى)، به علت وجود احساس حقارت، گاهى برایش ناکام کننده است. همچنین قدرت طلبى تعیین کننده چگونگى اعمال انسان و سیر رشد اوست. بنابراین، «رشد» فرایند رهایى از احساس حقارت است. فرد با احساس حقارت، به تقویت «خویشتن پندارى»۳۹ و تحقق نفس خویش نایل مى آید. تغییر در مقاصد، مفاهیم و آگاهى هاى فرد نیز موجب تغییر در الگوهاى رفتارى گردیده و فرد با رها کردن یأس خود، امیدوار شده، خودپندارى مثبت در خود شکل مى دهد.
در این نظریه، انسان موجودى است بى همتا، مسئول، خلاّق و انتخابگر که همخوانى همه جانبه اى در ابعاد شخصیتى او وجود دارد. مفهوم «شخصیت» را از نظر آدلر مى توان در قالب چند عنوان کلى توضیح داد. این عناوین کلى عبارتند از: غایت گرایى تخیّلى، تلاش براى تفوّق و برترى، احساس حقارت و ساز و کار جبران، علایق اجتماعى، شیوه زندگى و من خلاّقه. اعتقادات مربوط به شیوه زندگى به چهار گروه تقسیم مى شوند:
۱٫ مفهوم خود یا خویشتن پندارى; یعنى اعتقاد به اینکه «من که هستم.»
۲٫ «خودآرمانى» یا اعتقاد به اینکه «من چه باید باشم» ی
«مجبورم چه باشم تا جایى در میان دیگران داشته باشم.»
۳٫ تصویرى از جهان; یعنى اعتقادات فرد درباره اطرافیان و محیط پیرامون.
۴٫ اعتقادات اخلاقى; یعنى مجموعه اى از چیزهایى که فرد درست یا نادرست مى داند.۴۰
۴٫ کوپر اسمیت: وى «خویشتن پندارى» را عامل مهمى در ایجاد نوع رفتار مى داند و عقیده دارد: افرادى که خویشن پندارى مثبت دارند، رفتارشان اجتماع پسندتر از افرادى است که خویشتن پندارى آنان منفى است.
«خویشتن پندارى» عبارت از عقیده و پندارى است که فرد درباره خود دارد. این عقیده و پندار به تمام جوانب خود، یعنى جنبه هاى جسمانى، اجتماعى، عقلانى و روانى فرد مربوط مى شود. تصور انسان درباره هر یک از عوامل مزبور، رفتار معیّن و مشخصى به وجود مى آورد.
به عقیده کوپر اسمیت، خویشتن پندارى بر اثر تعامل بین عوامل ذیل حاصل مى شود:
الف. پندار والدین درباره فرد: در سال هاى اولیه کودکى، نوع رابطه و رفتار والدین عوامل بسیار مهمى در تکوین شخصیت کودک مى باشند. کودک اولین الگوهاى رفتارى خود را در محیط خانواده، از والدین خود تقلید مى نماید. تربیت صحیح کودک در سال هاى اولیه، که به «سال هاى سازندگى» معروفند، حایز اهمیت خاصى است.
ب. تصور و پندار دوستان و هم بازى ها در مورد فرد: به موازات رشد کودک، روابط به بیرون از خانه کشانده مى شود و کودک به انتخاب دوست مى پردازد و به بازى با آنان مشغول مى شود و در این زمینه، همواره نقش دوستان صمیمى خود را تقلید مى کند.
ج. تصور و پندار معلمان در مورد فرد: در سن معیّنى که کودک پا به کودکستان و یا دبستان مى گذارد، تجربه جدیدى در زندگى اش آغاز مى گردد. آشنایى با معلم و رابطه اى که بین معلم و دانش آموز ایجاد مى گردد، عامل مهمى در تکوین شخصیت و نحوه خویشتن پندارى شاگرد به شمار مى رود. اعتقاد و «پندار» معلم درباره نوع رفتار دانش آموز و توانایى هاى او و نحوه استفاده از این عوامل مى تواند شخصیت دانش آموز رادرمسیرخاصى پرورش دهد.
د. تصور و پندار فرد درباره خود: تصور و پندار درباره خصوصیات جسمانى، عقلانى و روانى بخشى از تکوین «خویشتن پندارى» فرد را تشکیل مى دهد. کوپر اسمیت در تحقیقات خود، به این نتیجه رسید که وضعیت اقتصادى ـ اجتماعى در خودپنداره مؤثر است. اما مهم تر از آن چگونگى ارتباط طفل با والدین خویش است; زیرا مشاهده شده که حتى کودکانى که از وضعیت اقتصادى ـ اجتماعى خوبى برخوردار نبوده اند، ولى در محیط خانوادگى شان گرمى و محبت و استدلال حکمفرما بوده است، داراى خودپنداره قوى بوده اند.۴۱
۵٫ اریک اریکسون: وى یکى از روان کاوانى است که به «روان شناس خود»۴۲ معروف است.
وى توجه خود را به مناسبت دیگر «خود» معطوف داشته، معتقد است که رشد انسان از یک سلسله مراحل و وقایع روانى ـ اجتماعى شروع شده و شخصیت انسان تابع نتایج آن هاست و مى گوید:
پدیده روانى را فقط در سایه ارتباط متقابل بین عوامل بیولوژیک و پارامترهاى اجتماعى، روانى، رفتارى و حتى تجارب شخصى مى توان شناخت. وى مجموعه اى از هشت مرحله رشد را مطرح کرده است که تمام دوران زندگى را در برمى گیرد. به نظر اریکسون، هر یک از مراحل رشد با نوعى بحران همراه است; یعنى در هر مرحله از زندگى، به علت عوامل فیزیولوژیک رشد با توقّعات اجتماع، نقطه عطفى پدید مى آید. علاوه بر این، هر یک از این مراحل به سبب خاص خود، سلسله تکالیف و وظایفى براى فرد به وجود مى آورد. شکل پذیرى عناصر گوناگون شخصیت به این بستگى دارد که فرد، هر یک از وظایف خود را چگونه انجام دهد یا با هر کدام از این بحران ها چگونه برخورد کند. قسمت مهمى از نظریه اریکسون به مفهوم «تعارض» اختصاص دارد; زیرا از دید او، در هر مرحله از رشد، تکامل و گسترش محدوده روابط بین فرد و جامعه با آسیب پذیرى خود همراه است و هر یک از مراحل رشد، نقطه عطف جدیدى است که با بحران همراه مى شود، اما نه به این معنا که بحران، خطرى فاجعه آمیز باشد، بلکه همین بحران ها سلامت یا نابهنجارى هاى بعدى شخصیت فرد را پایه ریزى مى کنند.
اگر فرد در هر کدام از این مراحل با این بحران ها، که جنبه هاى منفى و مثبت دارند و قسمتى از روند طبیعى رشد محسوب مى شوند، به صورتى رضایت بخش برخورد کند، در آن مرحله بخصوص، جنبه هاى مثبت شخصیت مانند اعتماد به دیگران، خودکفایى، و اعتماد به نفس به میزان زیادى جذب ایگو (ego) مى شود و به این صورت، شخصیت به رشد سالم خود ادامه مى دهد. بر عکس، اگر تعارض استمرار یابد، یا اساساً به نحو رضایت بخشى حل نشود، صدمه مى بیند و عناصر منفى شخصیت جذب (ego) شده، شخصیت به شکل ناسالمى رشد مى کند.۴۳
ب. دیدگاه اسلام
براى تغییر یک فرد یا یک ملت، باید اول محور افکار او را تغییر داد و در این باره، راه همبستگى مادیت و معنویت، فعالیت و فضیلت را نباید از نظر دور داشت که همین روش فلسفه توحید است. تکامل، که عالى ترین هدف آفرینش است، جز در سایه این مطلب میسّر نمى گردد. براى پى گیرى این هدف و رسیدن به کمال، جز اینکه انسان ها ویژگى هاى خویش را بدانند و توفیقى در شناسایى خود
داشته باشند، راهى نیست. براى موجودى که فطرتاً داراى حبّ ذات باشد، کاملا طبیعى است که به خود بپردازد و درصدد شناخت کمالات خویش و راه رسیدن به آن ها برآید. پس درک خودشناسى نیازى به دلیل هاى پیچیده عقلى یا تعبّدى ندارد. بنابراین، اصرارى که ادیان آسمانى و پیشوایان دینى بر خودشناسى و خودپردازى دارند، همگى ارشادى است.۴۴
در این بخش، براى آشنایى بیشتر، به نمونه هایى از آیات قرآن و روایات اشاره مى شود:
(سَنُریهم آیاتُنا فىِ الآفاقِ و فی اَنفُسهِم حتّى یَتبیَّن لَهم اَنّه الحقُّ)(فصلت: ۵۳); به زودى نشانه هاى خود را در اطراف جهان و در درون جانشان به آن ها نشان مى دهیم تا براى آنان آشکار گردد که او حق است.
(ولا تَکُونوا کالّذینَ نَسوُا اللّهَ فاَنساهُم اَنفسَهم)(حشر: ۱۹); مانند کسانى نباشید که خدا را فراموش کردند، خدا هم خودشان را از یادشان برد.
(عَلیکُم اَنفسَکُم لا یَضرُّکم مَن ضَلّ اِذا اهتدیتُم)(مائده: ۱۰۵); به خویشتن بپردازید و کسى که گم راه شد به شما زیان نمى زند، اگر هدایت یافتید.
(وَ فی اَنفُسَکُم اَفَلا تُبصِرونَ) (ذاریات: ۲۳); و در خودتان نیز آیاتى هست، مگر نمى بینید؟
پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله): «مَن عَرَفَ نفسَهُ فَقَد عَرَفَ رَبَّه.»۴۵
احادیث متعددى در این زمینه با مضامین گوناگون از امیرمؤمنان على(علیه السلام)رسیده که مرحوم آمدى قریب سى روایت از آن ها را در غررالحکم آورده است.۴۶ به نمونه هایى از آن ها توجه کنید:
«معرفهُ النفسِ اَنفعُ المعارفِ»; شناخت خویش، سودمندترین شناخت هاست.
«عَجبتُ لِمَن یَنشدُ ضالتَّه و قد اَضلّ نَفسه فلا یَطلبها»; در شگفتم از کسى که گم شده اى را مى جوید، در حالى که خود را گم کرده است و آن را نمى جوید.
«عجبتُ لِمَن یَجهلُ نفسَه کیفَ یَعرفُ ربَّه»; در شگفتم از کسى که خود را نمى شناسد، چگونه پروردگارش را بشناسد.
«غایهُ المعرفهِ أن یَعرفَ المرءُ نفسَه»; نهایت معرفت این است که انسان خویش را بشناسد.
«الفوزُ الاکبرُ مَن ظفَر بمعرفهِ النَفسِ»; بزرگ ترین کام یابى از آن کسى است که به خودشناسى نایل شود.
«کلّما زادَ علمُ الرجلِ زادَ عنایتَه بنفسِه و بَذَلَ فی ریاضتِها و صلاحِها جُهدَه»; هر قدر بر دانش شخصى افزوده شود، اهتمامش به خودش بیشتر مى گردد و در راه تربیت و اصلاح خویش بیشتر مى کوشد.
همچنین حضرت على(علیه السلام) در نهج البلاغه مى فرماید: «العالمُ مَن عرفَ قدرَه و کفى بالمرءِ جهلا أن لا یعرفَ قدرَه»; دانشمند کسى است که ارزش خویش را بشناسد، و براى مرد همین جهل کافى است که ارزش خود را نداند.۴۷
«هَلکَ امرءٌ لا یعرَفُ قدرَه»; انسانى که ارزش خود را نشناسد هلاک مى شود.۴۸
نتیجه گیرى
خود دنیاى درونى شخص است و شامل تمام ادراکات، عواطف، ارزش ها و طرز تفکر او مى باشد. اگر تصور فرد از خود مثبت و نسبتاً متعادل باشد، شخص داراى سلامت روانى است و به عکس اگر خودپندارى شخص منفى و نامتعادل باشد او از لحاظ روانى ناسالم شناخته مى شود. این پندار و تصورى که فرد از خود دارد، مسلماً برایش امرى حیاتى مى باشد; چرا که بر اساس آن زندگى خود را سامان داد، و اهدافى را دنبال مى کند و به عبارتى این خودپنداره تعیین کننده سرنوشت فردى، اجتماعى و به طور کلى زندگى اوست. خودپنداره آموختنى و قابل تغییر است; زیرا علاوه بر آنکه انسان در سراچه طبیعت به ارگانیسم خود وابسته است، در محیط اجتماعى پیچیده هم زندگى مى کند و اما این تغییرات در دوران کودکى بیشتر از دوران بزرگسالى است.
سال هاى اولیه کودکى عامل بسیار مهمى در تکوین شخصیت کودک محسوب مى شود. خانواده نیز خطیرترین، حساس ترین و مهم ترین نقش را در رشد و شکل گیرى و پایدارى خود عهده دارد و محیط خانواده اولین نقش و نگار خود را بر شخصیت کودک مى زند.
در خانواده اى که صمیمیت، آزادى و احترام حاکم باشد و اصل تعادل در کلیه روش هاى داد و ستد با فرزندانشان رعایت شود، کودک مى تواند هم ثبات خودپندارى را حفظ کند و هم باعث تغییرات مطلوب در شخصیت فرد شود. از یک سو او مى تواند با اطمینان به شخصیت خود با مشکلات روبرو شود و از سوى دیگر بدون داشتن اضطراب و تشویش، رفتارهاى نامناسب خود را مورد تردید قرار داده سعى مى کند آن ها را به نحو مطلوبى تغییر دهد.
نگرش مثبت نسبت به خود و محیط اطراف با انگیزه اى قوى براى تلاش همراه است که همین باعث مى شود تا افراد بتوانند از حداکثر ظرفیت ذهنى و توانمندى هاى بالقوه خود بهره مند شوند.
مسئله خودپنداره در دین مبین اسلام جایگاه ویژه اى دارد و نقش اساسى در سعادت آدمى ایفا مى کند که در روایات از آن به معرفه النفس (خودشناسى) تعبیر شده است. زمانى که انسان به باطن ذات خود رجوع مى کند و خودش را مى بیند (شرافت و کرامت خویش را احساس مى کند) از همین جا احساس مى کند که پستى و دنائت با این جوهر عالى سازگار نیست، از این روست که امام هادى(علیه السلام) مى فرماید: «من هانت علیه نفسه فلا تأمن شرَّه»۴۹آن کسى که در خود احساس کرامت نفس نمى کند از شرش ایمن
مباش و در نقطه مقابل آن حضرت على(علیه السلام) مى فرماید: «من کرمت علیه نفسه هانت علیه شهوته»۵۰; کسى که بزرگى و کرامت نفس خود را باور دارد، هرگز با گناه خود را نمى آلاید، یا در جاى دیگر اینکه دنیا در نظرش حقیر مى شود.
همین شناخت صحیح از خود و معرفت نسبت به رابطه انسان با خالق است که او را به اوج قله انسانیت مى رساند و از آن به بهترین معرفت ها تعبیر شده که در سایه این شناخت و با حرکت صحیح در سیر عبودیت و بندگى به لقاى پروردگار نایل و به مقام فناى در او که قره العین اولیاء است راه خواهد یافت و مولوىوار مى سراید:
من ندانم من منم یا من ویم *** در عجائب حالتم من من نیم
عاشقم معشوقم و عشقم چیم *** مست جانم حیرتم من من نیم
من چیم عنقاى بى نام و نشان *** من نقاب تربتم من من نیم
من همان فانى به جانان باقیم *** من به اوج دقتم من من نیم
زیر پا آرم سیر خود دو کون *** شاهماز همتم من من نیم
در پایان راههای برای ایجاد انگیزه در خودمان و یا پرسنل و مدیران و سرپرستان و حتی عزیزانمان
باخود قرار بگذارید:
هنگامی که احساس میکنید علاقهای به انجام کاری یا کارهایی ندارید، به خود بگویید که اگر این بخش کتاب را خواندم یا این گزارشها را تمام کردم، میروم بیرون قدم میزنم و یک بستنی (یا هر چیز دیگری که به آن علاقه دارید) میخورم.
مانند یک انسان با انگیزه رفتار کنید: اگر بیحوصلهاید و انگیزه کاری را ندارید، تصور کنید که سرشار از انگیزهاید. حسن این کار در این است که به محض شروع، آرام آرام احساس میکنید که شور و علاقه، حقیقتا در وجود شما زنده شده است.
هنگام صبح چند سؤال مثبت و روحیهبخش از خود بپرسید: هر روز صبح از خود ۵سؤال سه بخشی امیدوارکننده بپرسید:
• در حال حاضر در زندگی از چه چیزی راضی هستم؟
• چه ویژگیای مرا خوشحال میکند؟
• چگونه در من این حالت را بهوجود میآورد؟
بسیار مهم است که شما واقعا بدانید که چگونه و چرا این شرایط به شما احساس خوبی را منتقل کرده است. این پرسشهای صبحگاهی فوقالعاده هستند، زیرا نحوه قرارگرفتن آنان، به شما امکان درک عمیق از شرایط موجود را میدهد و سپس آن احساس مثبت را به شما منتقل میکند.
زمان و مکان هدفهای خود را تغییر دهید: هدفهای بزرگ و ویژه برای خود در نظر بگیرید. اهداف بزرگتر نسبت به هدفهای کوچکتر، انگیزه بیشتری در فرد بهوجود میآورند. هدف بزرگ اثر بیشتر و عمیقتری دارد و میتواند منشأ تولید انگیزههای قوی شود.
یک کار کوچک انجام دهید و برای انجام آن برنامهریزی کنید: یک کار کوچک را آغاز و به پایان برسانید؛ مثلا میز کارتان را تمیز کنید، یک قبض یا رسید را بپردازید و یا ظرفها را بشویید. فقط نیاز به این دارید که کاری را آغاز کنید. وقتی این کار را تمام کردید احساس میکنید که آمادگی انجام کارهای بعدی را هم پیدا کردهاید. بنابراین وقتی حال و حوصله انجام هیچ کاری را ندارید یک کار کوچک را شروع کنید تا خاتمه یافتن آن شما را بر سر شوق آورد.
کار سختتر را اول شروع کنید: اغلب هنگامی که به کارهای روزمره خود فکر میکنیم بهنوعی دچار نگرانی میشویم که کی و چگونه این همه کار را انجام بدهیم. از سختترین کار شروع کنید. هنگامی که سختترین کار موجود در فهرست را شروع کرده و به پایان برسانید، احساس میکنید که بار سنگینی را از دوشتان برداشتهاید. در این هنگام است که احساس آرامش بیشتری در وجودتان پدیدار میشود و بقیه روز اعتماد بهنفس بیشتری خواهید داشت و نگرانیهای روزمرهتان. کاهش پیدا میکند.
کارتان را آهسته آغاز کنید: به جای آنکه کارتان را سریع آغاز کنید، نخستین گامها را آهسته بردارید. هنگامی که کاری را با آرامش و طمأنینه شروع میکنید، مغز شما این فرمان را دریافت نمیکند که این کار باید باسرعت هرچه تمامتر خاتمه یابد. اما اگر مغز انسان احساس کند که باید برنامه کاریاش را با سرعت به پایان برساند چه اتفاقی میافتد؟ اغلب اوقات ممکن است فرد اصلا کار مورد نظر را آغاز نکند. پس شروع یک کار بدون شتاب بهتر از اصلا شروع نکردن است.
همیشه خودتان را با خودتان مقایسه کنید نه با دیگران: مقایسه خود با دیگران و اینکه نتیجه تلاشتان چه بوده و در چه جایگاهی قرار گرفتهاید، کشنده انگیزه و قوه خلاقیت انسان است. همیشه افراد بیشماری هستند که از شما تواناترند و معدود افرادی هم هستند که از همه پیشی گرفتهاند؛ هم از بعد مادی و هم معنوی، بنابراین فقط قوای خود را روی خود، برنامهای که در پیش دارید و البته نتیجهای که عایدتان میشود، متمرکز کنید و دریابید که چگونه میتوانید برنامهریزی ذهنیتان را بهبود ببخشید و به مرحله اجرا در آورید. بررسی مجدد نتایج حاصله نیز اهمیت زیادی دارد. با این کار شما میتوانید اشتباههای گذشته را پیدا کرده و از تکرار مجدد آن یا انجام خطاهای مشابه جلوگیری کنید. یکی دیگر از مزایای بررسی مجدد نتایج بهدست آمده، ایجاد انگیزه مضاعف است. درک این موضوع که حاصل تلاشهای شما چه بوده و در چه جایگاهی قرار گرفتهاید، توان و اشتیاق شما را چند برابر میکند و اغلب از موفقیت و پیروزی خود شگفتزده خواهید شد.
موفقیت خود را همیشه بهیاد داشته باشید: همیشه و در همه حال به جای فکر کردن به شکستها و ناکامیها، موفقیتها و کامیابیهایتان را بهخاطر بسپارید. بهتر آن است که آنها را یادداشت کنید؛ حتی با ذکر جزئیات، زیرا فراموش کردن موفقیت بسیار آسان است و گاهگاهی مراجعه به نوشتههایتان میتواند خاطرات خوبی را در شما زنده کند و البته انگیزه کار و تلاش را در وجود شما زنده و تازه نگه دارند.
مانند یک قهرمان رفتار کنید: داستان زندگی قهرمانان را بخوانید و رفتار و کردار آنان را سرمشق خود قرار دهید و به سخنان آنان گوش فرادهید. کشف کنید که در کار و تلاش آنان چه ویژگی خاصی وجود داشته که سبب موفقیتشان شده. اما همیشه بهخاطر داشته باشید این افراد همانند ما و سایر افرادند و بنابراین، به جای اینکه آنان را در مقام رفیعی بنشانید و تحسینشان کنید، اجازه دهید که الهامبخش شما باشند.
سعی کنید محیط کارتان را با کمی تفریح قابل تحمل کنید: بهخاطر داشته باشید که در فضای کاریای که خلق میکنید یا در برنامهای که در نظر دارید، جایی هم برای کمی تفریح و شوخی در نظر بگیرید. با اینکار انگیزه کافی برای انجام کار و بهپایان رساندن آن خواهید داشت.
فقط بهدنبال راحتی نباشید: با بیحالی که نوعی تنبلی است، خداحافظی کنید و برای ایجاد انگیزه در خود، با مشکلات مبارزه کنید.
از شکست نهراسید: بهجای هراس از شکست، آن را بهعنوان نوعی اطلاعات مفید و ضروری و یک بخش طبیعی از موفقیت بپذیرید. یکی از بسکتبالیستهای مشهور (مایکل جردن) میگوید: بیش از ۹هزار خطا داشتم و تقریبا ۳۰۰بازی را باختم. ۲۶مرتبه به من اعتماد کردند تا ضربه پیروزی را بزنم و من موفق نشدم. بارها و بارها در زندگی شکست خوردم و به همین دلیل است که در زندگی موفق شدهام. بنابراین از شکستهایتان تجربه کسب کنید و از خود بپرسید این بار، این شکست چه درسی به من میدهد؟
در مورد کاری که میخواهید انجام دهید، مطالعه کنید: هنگامی که کاری را آغاز میکنید، درباره فرایند کار پژوهشی بهعمل بیاورید. با اینکار شما از میزان کاری که در پیش رو دارید و مشکلاتی که ممکن است با آن برخورد کنید، آگاه میشوید. گاهی اوقات توقع یا انتظار بیجا سبب کاهش انگیزه و هدر رفتن اشتیاق و جدیت اولیه فرد میشود. با مدیریت خواستههایتان میتوانید از هدر رفتن نیروی حاصله از اشتیاق جلوگیری کنید و انگیزه و تواناییهایتان را تا پایان کار حفظ کنید. دانستن این موضوع که بر سر کسانی که در موقعیت مشابه شما قرار داشتهاند، چه آمده، چه مسیری را طی کرده و چه گامهایی برداشتهاند، بسیار مفید و آموزنده است. میتوانید با تلفیق روش انتخابی آنها و آنچه خود در ذهن دارید، روش کاری مناسبی را انتخاب و فعالیت خود را شروع کنید. این وضعیت میزان نگرانیهای شما را کاهش میدهد و بهتر میتوانید اوضاع کاری را تحت کنترل خود داشته باشید؛ چه از بعد احساسی و چه از بعد عملی، چون حداقل تا حدودی میدانید که دیگرانی که چنین راهی را رفتهاند با چه وقایعی مواجه شدهاند و این آگاهی از بعد احساسی و عملی سبب تشویق و دلگرمی شما میشود.
معین کنید که چرا میخواهید این کار را انجام بدهید: اگر نمیدانید که به چه دلیل میخواهید چنین کاری را انجام دهید یا اینکه دلیل کافی برای انجام آن ندارید، پس خاتمه دادن آن برای شما بسیار مشکل خواهد بود. کاری را برگزینید که دلیل قوی و کافی برای انجام آن داشته باشید. اگر نتوانستید، انجام این فعالیت را متوقف کنید و به جای آن، فعالیت دیگری را که دلایل انجام آن قویتر و واضحتر است آغاز کنید.
هدفهای خود را یادداشت کنید: هدف و منظور خود را از انجام آن فعالیت بنویسید، سپس آن را روی دیوار، رایانه، یا آینه بچسبانید. با این کار در طول روز، مراحل انجام کار را مرور میکنید و این آگاهی تداوم کار را برای شما آسانتر میکند.
با دید مثبت برای انجام کار فعالیت کنید (برای مثبتاندیشی تلاش کنید): بیاموزید که بیشتر اوقات مثبتاندیش باشید و یاد بگیرید که افکار منفی را قبل از آنکه سد راه شما باشند، از سر بیرون کنید. ممکن است که همه نتوانیم همیشه مثبتاندیش باشیم، اما باور کنید که بیشتر ما میتوانیم این حس را در خود تقویت کنیم و نتیجه حاصل نیز میتواند به تلاش بیشتر ما کمک کند.
کمتر تلویزیون تماشا کنید: آیا از جمله کسانی هستید که زیاد تلویزیون تماشای میکنند؟ تلاش کنید که کمتر به تماشای برنامههای تلویزیونی بنشینید و فعالیتهای مورد علاقه خود را در زندگی واقعی دنبال کرده و با روشهای خودتان انجام دهید.
برنامه کاریتان را به چندین برنامه کوچکتر تبدیل کنید: هنگامی که پروژه بزرگی در دست دارید، آن را به چند بخش کوچکتر تقسیم کنید، سپس با تمرکز روی نخستین بخش کار، فعالیت خود را آغاز کنید و وقتی این بخش تمام شد، بخش بعدی را آغاز کنید. موفقیتهای کوچکی که در انجام بخشهای اولیه بهدست میآورید، انگیزه شما را افزایش میدهد و از تمرکز روی کل کار که ممکن است سبب دلسردی شما شود، جلوگیری میکند. اگر این روش را دنبال کنید خود شما هم از نتیجهای که میگیرید، شگفتزده خواهید شد.
اطلاعات موجود را بازنگری کنید: داشتن اطلاعات لازم در آغاز هرکاری، امری ضروری است، اما گاهی جامعه و رسانهها اطلاعاتی را به انسان منتقل میکنند که بار منفی دارد. پس محفوظات ذهنی خود را ارزیابی کنید. نکات منفی را حذف کرده و با توجه به بینش خود، از اطلاعات مفید و مثبت برای دستیابی به هدفتان استفاده کنید.
قوه خلاقیت خود را بهکار بگیرید: کاغذی را بردارید و در بالای کاغذ بنویسید که دوست دارید در چه زمینهای فعالیت کنید. شاید هدف شما کسب درآمد بیشتر یا مبارزه با بیماری و بهدست آوردن نهایت سلامتی باشد. اکنون ۲۰ روش، ایده یا عقیده در مورد موضوع مورد نظر بنویسید. سعی کنید ۱۰۰ایده دیگر به لیست خود اضافه کنید؛ البته همه این ایدهها مفید یا خوب نیستند. اکنون از قوه خلاقیت خود استفاده کرده و ایدههایی را که در رسیدن به هدف برای شما مفیدند، پیدا کنید. حسن این کار این است که نه تنها قوه خلاقیت خود را بهکار گرفتهاید، بلکه دریافتهاید که تا چه حد خلاق هستید؛ هم انگیزه انجام کار را در خود زنده کرده و هم از نظر روحی شرایط مناسبی برای خود فراهم کردهاید.
در یابید که چه چیزی سبب شادی و خوشحالی شما میشود: همه ما میدانیم که شرایط ویژهای یا کارهای خاصی سبب شادی ما میشوند، پس کاری که شما را شاد میکند، انجام دهید؛ هر اندازه که میتوانید یا میخواهید. البته باید مراقب باشید که این خواسته با آداب و رسوم اجتماعی که در آن زندگی میکنید و با باورهای انسانی و مذهبی در تضاد نباشد.
به گفتههای حکیمانه گوش دهید: یک کتابخانه کوچک برای خود ترتیب دهید. جملههایی را که سبب پیشرفت فردی و ایجاد انگیزه میشود بنویسید یا ضبط کنید. زمانی که سوار اتوبوس یا مترو هستید، هنگام رانندگی، دوچرخهسواری، دویدن یا پیاده روی، به آن گوش کنید یا در حالی که مشغول انجام کاری هستید، یادداشتهایتان بخوانید.
فراتر از محیط زندگی و حد تواناییتان فکر کنید: تصور نکنید که آینده را فقط تواناییهای شما و آنچه اکنون دارید، میسازد. دنیا محدود نیست. تواناییهای شما بسیار بیشتر از آنی است که تصور میکنید. با بهکارگیری تجربههایی که تاکنون بهدست آوردهاید و آنچه اکنون هستید، آیندهای را برنامهریزی کنید که در آن محدودیتهای کمتری وجود داشته باشد؛ یعنی افق دید خود را وسیعتر کنید.
زمان را در نظر داشته باشید: هر روز را بشمارید. شما همه روزهای دنیا را در اختیار ندارید. زندگی کوتاه است، بنابراین امروز را دریابید و کاری را که میخواهید انجام دهید. فردا هم کارهای دیگری برای انجام دادن وجود دارد.
مطالب مرتبط
کارگاه ارتباط موثرویژه مدیران روابط عمومی توانیر
تحلیل فیلم مناظره سوم انتخابات۱۳۹۶
دوره جامع دوره CRM
کارگاه جامع crm برای انجمن علمی
مدیریت ارتباط با مشتری
۱۰۰ نکته در راه اندازی یک کسب و کار خوب
- سمینار آموزشی مدیریت و رهبری هنری با رویکرد ارتباطی
- چگونه مانند یک حرفه ای کارت ویزیت خود را تقدیم کنیم قسمت اول
- دوره DBA یا (Doctor of Business Administration ) چیست
- تحلیل زبان بدن علیرضا منصوریان
- زبان بدن فیلم فروشنده
- ارتباط موثر و مهارت های مهم (قسمت پنجم)
- زبان بدن همسر
- آموزش زبان بدن
آموزش اصول وفنون مذاکره برای دانشجویانDBAدانشگاه تهران
اصول علمی مذاکره درکسب و کار
زبان بدن در آموزش قسمت هفتم
زبان بدن درآموزش قسمت پنجم
زبان بدن درآموزش قسمت چهارم
کارگاه ارتباط موثرویژه مدیران روابط عمومی توانیر
یکی از بزرگترین چالشهای موجود در شرکتها و موسسات چه دولتی و خصوصی عدم وجود انگیزش است در این کارگاه ۳۲ ساعته اول به
تاریف انگیزش و علل بوجود آمدن انگیزه و عدم انگیزه خواهیم پرداخت.بعنوان یک مدرس انگیزشی معتقدم باید پیش نیازهایی مانند مدیریت زمان و خودشناسی و مخاطب شناسی را هم بعنوان پیش نیاز بدانیم و به ان باور داشته باشیم .برای مطالعه بهتر و بیشتر مطالب به سایت زیر سری بزنید و یا سوالات خود را به این آدرس ارسال فرمائید.
انگیزه چیست؟
اصطلاح انگیزش یا Motivation را می توان به عنوان عامل نیرو دهنده ، هدایت کننده و نگهدارنده رفتار تعریف کرد. گیج و برلاینز در سال ۱۹۸۴ ، انگیزش را به موتور و فرمان اتومبیل تشبیه کرده اند. سیفرت در سال ۱۹۹۲ گفته است: انگیزش ، یک تمایل یا گرایش به عمل کردن به طریقی خاص است. انگیزه و انگیزش ، غالبا به صورت مترادف به کار می روند ، با این حال می توان انگیزه یا Motive را دقیق تر از انگیزش دانست به این صورت که انگیزش را عامل کلی مولد رفتار اما انگیزه را علت اختصاصی یک رفتار خاص به حساب آورد.
در تعریف دیگر ، اصطلاح انگیزش در اصل از ریشه لاتین Moveve مشتق شده است که به معنی تحریک است. روان شناسان بر سر تعریف انگیزش ، به موارد ذیل توافق دارند:
۱- جهت رفتار: هدف یا هدف هایی که موجود زنده در تعقیب آن است.۲- شدت رفتار: میزان کوشش یا تلاشی که برای رسیدن به هدف ، از موجود زنده سر می زند.۳- پایداری رفتار: مدت زمانی که موجود زنده برای رسیدن به هدف ، صرف می کند.
تعریف انگیزش بر حسب فرایند یا فرایندهایی که به نحوی شروع شده و جهت یافته و سپس ادامه پیدا کرده و سرانجام برای رسیدن به زنجیره هدف گرایی رفتار ، متوقف شده ، قابل تبیین است. به طور کلی هر رفتاری که از انسان و حیوان سر می زند ، جهت یافته یا معطوف به هدف غایتی است و برای رسیدن به هدف طرح ریزی شده است.
و انگیزه بنابر تعریف عینی ، حالتی فرضی در موجود زنده است که برای تبیین انتخابها در رفتار معطوف به هدف آن به کار می رود. انگیزه بنابر تعریف ذهنی ، به صورت آرزو یا میل ، تجربه می شود.
انگیزه از نظر بنیادی ، هر آن چیزی است که موجود زنده را به حرکت وا میدارد و موجب جنبش آن می شود. روان شناسان ، کلیه عواملی را که موجود زنده و از جمله انسان را به فعالیتی وا میدارد و او را در یک جهت خاصی سوق می دهد ، انگیزه می نامند. انگیزه ، اولین عنصر تشکیل دهنده رفتار است.
یک دیدگاه درباره طبیعت انسان در مواجهه با کار، در دو مجموعه متفاوت از مفروضات توسط داگلاس مک گرگور خلق شدند و توسعه یافتند که به نظریه X و نظریه Y مشهورند و در کتاب مک گرگور به نام «جنبه انسانی سازمان» در سال ۱۹۶۰ منتشر شدند. این نظریه ها نوع رفتار انسان در کار کردن را ترسیم می کنند و مبنای مناسبی برای ایجاد انگیزش و مدیریت افراد سازمان ارائه می دهند.
مفروضات نظریه X
۱- انسانهای معمولی به صورت ذاتی از کار نفرت دارند و اگر بتوانند از انجام کار خودداری می کنند.
۲- به دلیل مشخصه نفرت از کار در انسان، بیشتر افراد باید مجبور، کنترل، هدایت و با تنبیه ترسانده شوند تا برای رسیدن به اهداف سازمانی تلاش کافی کنند.
۳- انسانهای معمولی ترجیح می دهند توسط شخص دیگری هدایت شوند، تمایل دارند از قبول مسئولیت فرار کنند، بلند همتی و جاه طلبی کمی دارند و از همه اینها گذشته امنیت می خواهند.
رفتار مدیران در نظریه X
۱- مدیران به کارکنان اطمینان ندارند و نظارت شدید محدودکننده اعمال می کنند و یک فضای ترس از تنبیه به وجود می آورند.
۲- این مدیران اعتقاد دارند که هر چیزی باید به سرزنش یک نفر ختم شود.
۳- این مدیران فکر می کنند که تنها هدف کارکنان از کارکردن، پول است.
۴- این مدیران در مواجهه با بروز هر اتفاق ناخوشایند سازمانی، ابتدا کارکنان را سرزنش می کنند بدون اینکه از خود بپرسند که آیا ممکن است سیستمها، سیاستها، نبود آموزش یا سؤ مدیریت خودش سزاوار سرزنش باشد.
مفروضات نظریه Y
۱- کار فیزیکی و فکری به اندازه بازی و تفریح خوشایند هستند.
۲- کنترل بالادست و ترس از تنبیه تنها ابزار به تلاش واداشتن افراد برای دستیابی به اهداف سازمانی نیستند. انسان بر حسب حس تعهد در دستیابی به اهداف محوله، نوعی خودهدایتی و خودکنترلی از خود نشان می دهد.
۳- میزان تعهد به اهداف متناسب با اندازه پاداش هایی (مادی و غیرمادی) که در دستیابی به آن اهداف ارائه می شود، افزایش می یابد.
۴- تحت شرایط مناسب، انسان معمولی یاد می گیرد که نه تنها مسئولیت قبول کند بلکه خود به دنبال آن باشد.
۵- ظرفیت استفاده از قوه تخیل، هوش، و خلاقیت در حل مسائل سازمانی به صورت گسترده بین همه کارکنان وجود دارد و فقط در اختیار یک عده خاص نیست.
۶- در شرایط زندگی صنعتی فعلی، تنها بخش کمی از پتانسیل فکری انسان معمولی بکار گرفته می شود.
رفتار مدیران در نظریه Y
۱- این مدیران فضای اعتماد در سازمان به وجود می آورند.
۲- با زیردستان خیلی راحت و صمیمانه ارتباط برقرار می کنند.
۳- در رابطه مافوق و زیردست، تفاوتها را به حداقل می رسانند.
۴- فضایی ایجاد می کنند که کارکنان بتوانند قابلیت هایشان را توسعه دهند و از آنها استفاده کنند.
۵- کارکنان را در تصمیم گیری مشارکت می دهند به گونه ای که نظرات آنها در تصمیم گیری نقش داشته باشند.
مشخص است که مجموعه مفروضات نظریه های X و Y از اساس با هم متفاوتند. نظریه X بدبینانه، خشک و سخت است. اعمال کنترل از بالادست به زیردست است. در مقابل، نظریه Y خوش بینانه، پویا و انعطاف ناپذیر است و بر خودکنترلی و یکپارچگی بین نیازهای فردی و سازمانی تأکید دارد. هر یک از این مجمومه مفروضات، بدون شک بر روش انجام وظایف و فعالیتهای مدیریتی مدیران تأثیر می گذارند.
توجه به نکات زیر برای جلوگیری از برداشت یا درک اشتباه درباره نظریه های X و Y ضروری است:
۱- مفروضات نظریه X و Y، فقط فرض هستند. این مفروضات چیزی را به عنوان اقدام قابل اتخاذ توسط مدیران تجویز یا پیشنهاد نمی کنند. این مفروضات باید در ارتباط با واقعیت تست شوند. این مفروضات استنتاج شهودی هستند و مبتنی بر تحقیق نمی باشند.
۲- نظریه X و Y به معنای مدیریت سخت و نرم نیستند. مدیریت سخت ممکن است باعث به وجود آمدن مقاومت و مخالفت شوند. مدیریت نرم ممکن است به مدیریت عدم دخالت و بی قیدی شود که هیچ سنخیتی با نظریه Y ندارد. مدیر اثربخش توانایی ها و محدودیت ها و شأن افراد را تشخیص می دهد و متناسب با شرایط رفتار خود را تنظیم می کند.
۳- نظریه های X و Y دو سر یک طیف نیستند بلکه هر یک طیفی برای خودشان دارند.
۴- نظریه Y را نمی توان چیزی شبیه مدیریت مبتنی بر اتفاق نظر دانست یا اینکه نمی توان بر اساس این نظریه اعمال قدرت کرد. در نظریه Y، اعمال قدرت تنها یکی از روشهای متعددی است که مدیریت می تواند از آن در ایفای نقش رهبری استفاده کند.
۵- کارها و شرایط متفاوت نیازمند رویکردهای مختلفی برای مدیریت کردن هستند. گاهی اوقات اعمال قدرت و ایجاد ساختار برای کارهای خاصی اثربخش هستند.
سایر نظریات
روانشناسان برای تبیین آنچه پشت انگیزه نهفته است، نظریههای مختلفی پیشنهاد کردهاند. سه نمونه از این نظریهها، نظریهی رانه (drive theory)، نظریهی غریزه (instinct theory) و نظریهی انسانی (humanistic theory) هستند. این موضوع نشاندهندهی نقش عوامل مختلف در هدایت و جهتدهی به انگیزههای ماست.
نظریهی غریزه:
نظریهی غریزه نشان میدهد، رفتارهای ما توسط غرایزمان تحریک میشوند. غریزه الگوی ثابت و ذاتی رفتار است. روانشناسانی مانند ویلیام جیمز، زیگموند فروید و ویلیام مکدوگال برخی از محرکهای اساسی انسان را مطرح کردهاند که سبب انگیزه دادن به رفتار او میشوند. این محرکها شامل غرایز زیستی (مانند ترس، پاکیزگی و عشق) هستند که برای بقای موجودات زنده اهمیت زیادی دارند.
نظریهی رانه (محرکها و نیازها): رانه یا سائق (drive) در روانشناسی به شرایطی داخلی اطلاق میشود که سبب فعال شدن رفتارهای ما و جهتدهی به آنها میشود. نظریهی رانه نشان میدهد نیاز ما به خوردن، نوشیدن، خوابیدن و نظایر آن از نیازهای زیستی ما ناشی میشوند و به ما انگیزهی لازم را میدهند تا برای رفع آنها اقدام کنیم.
نظریهی برانگیختگی:
نظریهی برانگیختگی نشان میدهد، افراد معمولا به کارهایی میپردازند که سطح مطلوب برانگیختگی آنها را حفظ کند. افرادی که سطح برانگیختگی آنها پایین است، ممکن است بیشتر به دنبال فعالیتهای آرامشبخش باشند، در حالی که افراد با سطح برانگیختگی بالا ممکن است از فعالیتهای انگیزشی پرهیجان و پویا لذت ببرند.
نظریه های انگیزش
برای تبیین انگیزش، نظریه های گوناگونی مطرح شده است که می توان آنها را به دو دسته ی کلی تقسیم کرد: ۱٫ نظریه های زیستی؛ ۲٫ نظریه های روانی – اجتماعی، که به طور اجمالی برخی از آنها را بر می رسیم.
۱٫ نظریه های زیستی
بسیاری از نظریه های انگیزشی مبنای زیست شناختی دارند؛ یعنی در پی فرایندهای ذاتی اند که رفتار را کنترل کرده، به آن جهت دهند. (۱۱) در حقیقت، نظریه های زیستی به عوامی درونی رفتار توجه دارند.
الف) نظریه ی غریزه (۱۲)
بر پایه ی نظریه ی غریزه، الگوی رفتاری انسان ها مادر زادی است و عوامل زیستی آنها را بر می انگیزاند. این نظریه که در بدو پیدایش روان شناسی، کانون توجه روان شناسان بود، رفتار را به غرایز و امیال نسبت می داد. غرایز، گرایش های فطری انسان اند که از موهبت ژنتیکی ناشی می شوند و هنگام وجود محرک و زمینه ی مناسب، خود را با بازتاب های جسمی و رفتار نشان می دهند. (۱۳) به همین دلیل، رفتار غریزی به یادگیری نیاز ندارد و در همه ی افراد وجود دارد. رفتارهای غریزی در بسیاری از حیوانات دیده می شوند. ویلیام جیمز (۱۴) بسیاری از غریزه های جسمانی، مانند مکیدن و حرکت، و غریزه های روانی، مانند تقلید و بازی را برای انسان مطرح، و ادعا کرد که تنها عنصر لازم برای تبدیل غریزه به رفتار هدف گرا، وجود یک محرک مناسب است. (۱۵)
ویلیام مک دوگال (۱۶) نیز بر این باور بود که غریزه ها، محرک های فعالیت های آدمی را تشکیل می دهند. (۱۷) وی که افراطی ترین نظریه را درباره ی غریزه ها ارائه کرده است، آنها را نیروهای انگیزشی غیر عقلانی و تکانشی ای می داند که شخص را به سوی هدف ویژه ای هدایت می کنند.
پس از آنکه پژوهشگران، غریزه را به منزله ی عامل انگیزش پذیرفتند، نوبت به تعیین شمار غریزه ها رسید. گر چه مک دو گال آنها را به هجده غریزه گسترش داد، با افزایش غرایز به بیش از شش هزار غریزه ی گوناگون از سوی دیگران، نظریه ی غریزه به طور ناامید کننده ای از کنترل خارج شد. برای مثال، همراهی فردی با دوستش، به سبب غریزه ی اجتماعی وی بوده و اگر تنها راه می رفت، به سبب غریزه ی ضد اجتماعی اش بوده است. (۱۸) این نظریه، به دلیل ابهام ها و انتقادهایی که بر آن وارد شد، پذیرش خود را از دست داد. (۱۹)
ب) نظریه ی کاهش سایق (۲۰)
پس از کم رنگ شدن نظریه ی غریزه، نظریه ی کاهش سابق جای گزین آن شد. نخستین بار، وودورث مفهوم سایق را مطرح کرد که به منزله ی مفهومی انگیزشی از زیست شناسی کار کردی به وجود آمد. این نظریه بر اصل تعادل حیاتی (۲۱) مبتنی است. برای مثال، در اثر نبود آب و غذا تعادل بدن انسان به هم می خورد و سایق، رفتاری را که برای خدمت کردن به نیازهای بدن است ( مثل خوردن یا آشامیدن ) بر می انگیزد. (۲۲) زیگموند فروید وکلارک هال (۲۳) از گسترش دهندگان این نظریه اند. هال بر این باور است که انسان همیشه مایل است حالت تعادل درونی خود را حفظ کند. از این روی، هر گونه انحراف از تعادل حیاتی، یک نیاز را به وجود می آورد. برای مثال، وقتی آب بدن کم شود، غده ی هیپوتالاموس تحریک شده، انسان احساس تشنگی می کند و برای رفع آن بر انگیخته می شود. بدین ترتیب، تعادل حیاتی آدمی حفظ می شود. (۲۴)
بر پایه ی نظریه ی کاهش سایق، نیاز به هم خوردن تعادل، وکمبودی است که هنگام محرومیت از چیزی اتفاق می افتد. از این روی، می توان گفت سایق تجلی یک نیاز زیستی زیر بنایی است که رفتار را بر می انگیزد تا شیء را بیابد و بتواندکمبود را بر طرف کرده، بدن دوباره به حالت تعادل باز گردد. (۲۵) بنا بر نظریه ی کاهش سایق، همه ی موجودات زنده نیازهایی زیست شناختی، مانند نیاز به غذا و آب دارند که در صورت زنده ماندن، باید بر آورده شوند. اگر این نیازها بر آورده نشوند، حالتی از تنش به نام سایق ایجاد می شود که موجود زنده برای کاهش آن، بر انگیخته می شود. (۲۶) نظریه ی کاهش سایق را می توان با نمودار (۲۷) زیر نشان داد:
فقدان تعادل حیاتی
نیاز سا |