خلاصه کتاب جزء از کل نوشته استیو تولتز
#خلاصه_کتاب
#مای_پادکست
پادکست من
مای پادکست پادکستی برای تمام فصول
نگارش خرداد ۱۳۸۹ به روز رسانی مرداد ۱۳۹۹
به قلم دکتر مازیار میر مشاور عالی کسب و کار
لطفا پادکست انتهای این مقاله را حتما به دقت گوش فرمائید. باتشکر فراوان .
https://www.aparat.com/mazyarmir
https://www.aparat.com/zabane_badan
https://www.instagram.com/mazyare_mir
کتاب جزء از کل اولین رمان استیو تولتز است که در سال ۲۰۰۸ منتشر شد و به عنوان یکی از بزرگ ترین رمان های تاریخ استرالیا، در سطح جهان محبوبیت بسیار زیادی دارد. دومین
اثر نویسنده، یعنی کتاب ریگ روان در سال ۲۰۱۵ منتشر شد.
استیو تولتز در مصاحبه ای در مورد خود و کتابش چنین می گوید:
آرزوی من نویسنده شدن نبود، ولی همیشه مینوشتم. زمان بچگی و نوجوانی شعر و داستان کوتاه می نوشتم و رمان هایی را آغاز می کردم که بعد از دو و نیم فصل، علاقه ام را برای
به پایان رساندن شان از دست می دادم. بعد از دانشگاه دوباره به نوشتن رو آوردم. درآمدم خیلی کم بود و فقط می خواستم با شرکت در مسابقات داستان نویسی و فیلمنامه نویسی
پولی دست و پا کنم تا بتوانم زندگی ام را بگذرانم که البته هیچ فایدهای نداشت. زمانی که دائم شغل عوض میکردم یا بهتر بگویم، از نردبان ترقی هر کدام از مشاغل پایینتر می رفتم،
برایم روشن شد هیچ کاری جز نویسندگی بلد نیستم. نوشتن یک رمان تنها قدم منطقی ای بود که می توانستم بردارم. فکر میکردم یک سال طول میکشد ولی پنج سال طول کشید.
زمان نوشتن تحت تاثیر “کنوت هامسون”، “لویی فردینان سلین”، “جان فانته”، “وودی آلن”، “توماس برنارد” و “ریموند چندلر” بودم.
پیمان خاکسار که به زیبایی هرچه تمام تر کار ترجمه را انجام داده است در مقدمه کتاب آورده است:
جزء از کل کتابی است که هیچ وصفی، حتا حرف های نویسنده اش، نمی تواند حق مطلب را ادا کند.
استیو تولتز کتاب خود را طوفانی آغاز می کند و برخی از منتقدان بزرگ دنیا، آغاز کتاب کتاب جزء از کل را یکی از بهترین آغازهای دوران معاصر میدانند. جملات ابتدایی این پاراگراف:
هیچ وقت نمی شنوید ورزشکاری در حادثه ای فجیع، حس بویایی اش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان ها بدهد، که البته این درس هم به هیچ
درد زندگی آینده مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش را. درس من؟ من آزادی
ام را از دست دادم و اسیر زندانی عجیب شدم که نیرنگ آمیزترین تنبیهش، سوای این که عادتم بدهد هیچ چیز در جیبم نداشته باشم و مثل سگی با من رفتار شود که معبدی مقدس
را آلوده کرده، ملال بود.
خلاصه کتاب جزء از کل نوشته استیو تولتز
کتاب جزء از کل
کتاب جزء از کل در مورد مارتین و جسپر دین – پدر و پسر – است که هر کدام از یک زاویه خاص و متفاوت با عامه مردم به زندگی و اتفاقات آن نگاه می کنند. مارتین با باورهای
خاص و گاه عجیب خودش سعی می کند پسرش، جسپر را به بهترین شکل ممکن تربیت کند و به همین خاطر داستان زندگی خودش را از همان دوران کودکی برای او تعریف می کند.
داستانی که نشان می دهد زندگی او همیشه تحت تاثیر مارتین، برادر ناتنی اش قرار داشته است و…
داستان کتاب جزء از کل از زمان کودکى پدر تا زمان بزرگ شدن فرزند ادامه پیدا می کند و تمامی حوادث و اتفاقات شگفت انگیز زندگی آن ها همراه با یک طنز تلخ و یک تم فلسفی روایت می شود.
کتاب بعضی مواقع از زاویه دید مارتین و بعضی مواقع از زاویه دید چسپر بیان می شود که همین موضوع باعث جذاب تر شدن آن می شود. حوادث و اتفاقات موجود در کتاب بسیار
زیاد هستند و هر کدام از آن ها جذابیت خاص خودش را دارد.
خلاصه کتاب جزء از کل نوشته استیو تولتز
درباره کتاب جزء از کل
نوشتن درمورد این کتاب کار آسانی نیست، باید حتما آن را خواند و از تک تک جملات آن لذت برد.
کتاب جزء از کل به راستی جزئی از یک کل را به رخ می کشد. در هر قسمت از کتاب اتفاقی در دل اتفاق دیگر وارد می شوند و خواننده نمی تواند به راحتی کتاب را کنار بگذارد و یا آن
را پیش بینی کند. داستان و ماجراهای کتاب مدام اوج می گیرد و خواننده از هر صفحه آن بی نهایت لذت خواهد برد.
خواندن “جزء از کل” تجربه ای غریب و منحصر به فرد است. در هر صفحه اش جمله ای وجود دارد که می توانید آن را نقل قول کنید. کاوشی است ژرف در اعماق روح انسان و ماهیت
تمدن. سفر در دنیایی است که نمونه اش را کمتر دیده اید. رمانی عمیق و پرماجرا و فلسفی که ماه ها اسیرتان می کند. به نظرم تمام تعاریفی که از کتاب شده نابسنده اند.
مطمئنا هر کسی این رمان را خوانده باشد شگفت زده است از اینکه استیو تولتز چقدر استادانه و به زیبایی داستان را کش می دهد. نویسنده اتفاقات را صرفا برای اینکه به حجم کتاب
خوب اضافه کند روایت نمی کند، بلکه از هر چیزی که نقل می کند می خواهد به نکته ای برسد و ای کاش این کتاب تعداد صفحات بیشتری داشت. هر آنچه که در کتاب جزء از کل
اتفاق می افتد بی نظیر و فوق العاده است.
اگر به دنیال یک رمان بلند خوب هستید، قطعا این کتاب از جمله بهترین گزینه های ممکن خواهد بود. و باید اشاره کنم که یک بار خواندن این کتاب به هیچ وجه کافی نیست.
قسمت هایی از متن کتاب جزء از کل
متنفرم از این که هیچ کس نمی تواند بدون این که یک ستاره از دشمنش بسازد قصه ی زندگی اش را بازگو کند.
آدم های زشت هم می دانند زیبایی چیست، حتی اگر آن را ندیده باشند.
مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییرناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی می مونه و نه شخصیت، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانه
وار در حال تکامله و به شکل غیرقابل کنترلی ماهیتش تغییر می کنه. ببین چی بهت میگم، راسخ ترین آدمی که می شناسی به احتمال قوی با تو کاملا بیگانه ست و
همین طور ازش بال و شاخه و چشم سوم رشد می کنه. ممکنه ده سال توی اتاق اداره کنارش بشینی و تمام این جوانه زدن ها بغل گوشت اتفاق بیفته و روحت هم
خبردار نشه. هرکسی که ادعا می کنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهره ی واقعی رو نمیفهمه.
اگر کودکی ام یک چیز به من آموخت، آن چیز این است که تفاوت های بین ثروتمندان و فقرا اهمیتی ندارند، این شکاف بین سالم و بیمار است که رخنه ناپذیر است.
نمی توانستم راهی پیدا کنم که موجود ویژه ای در جهان باشم، ولی می توانستم راهی متعالی برای پنهان شدن پیدا کنم و برای همین نقاب های مختلف را امتحان کردم:
خجالتی، دوست داشتنی، متفکر، خوش بین، شاداب، شکننده – این ها نقاب های ساده ای بودند که تنها بر یک ویژگی دلالت داشتند. باقی اوقات نقاب های پیچیده
تری به صورت می زدم، محزون و شاداب، آسیب پذیر ولی شاد، مغرور اما افسرده. این ها را به این خاطر که توان زیادی ازم می بردند در نهایت رها کردم. از من بشنو:
نقاب های پیچیده زنده زنده تو را می خورند.
چیزى که نمى فهمیدم این بود که مردم تفکر نمى کنن، تکرار مى کنن. تحلیل نمى کنن، نشخوار مى کنن. هضم نمى کنن، کپى مى کنن. اون وقت ها یه ذره مى فهمیدم
که بر خلاف حرف بقیه، انتخاب بین امکاناتِ در دسترس فرق داره با اینکه خودت براى خودت تفکر کنى. تنها راه درست فکر کردن براى خودت اینه که امکانات جدید خلق
کنى، امکان هایى که وجود خارجى ندارن.
ناگهان به این نتیجه رسیدم آدم های رمانتیک قد خر شعور ندارند. هیچ چیز جالب و خوبی در عشق یک طرفه وجود ندارد. به نظرم کثافت است، کثافت مطلق. عشق به
کسی که پاسخ احساساتت را نمی دهد ممکن است در کتاب ها هیجان انگیز باشد ولی در واقعیت به شکل غیرقابل تحملی خسته کننده است.
همه دوست دارند موقع ساخته شدن تاریخ روی صندلی ردیف اول نشسته باشند. اگر پای بلیتی به مقصد دالاس سال ۱۹۶۳ در کار باشد، چه کسی حاضر است فرصت
تماشای منفجر شدن پسِ کله ی کندی را از دست بدهد؟ یا خراب شدن دیوار برلین را؟ آدم هایی که آن جا حاضر بوده اند جوری حرف می زنند انگار مغز جی.اف.کی
پاشیده روی پیراهن شان یا خودشان شخصا این قدر سقلمه زده اند که دیوار برلین فروریخته. کسی نمی خواهد چیزی را از دست بدهد، مثل این که همزمان با زمین
لرزهای جزئی عطسه ات بگیرد و بعد تعجب کنی از این که چرا همه دارند داد و فریاد می کنند.
مشکل من این است که نمی توانم خودم را در یک جمله خلاصه کنم. تمام چیزی که می دانم این است که چه کسی نیستم. همچنین متوجه شده ام که بین بیشتر مردم توافقی
ضمنی وجود دارد تا خود را با محیط پیرامون شان هماهنگ کنند. من همیشه این نیاز را حس کرده ام که علیه محیطم طغیان کنم. برای همین است که وقتی سینما می روم و پرده
تاریک میشود با تمام وجود دلم می خواهد یک کتاب باز کنم و بخوانم. خوشبختانه همیشه یک چراغ قوه ی جیبی همراهم هست……
اری همراهم هست تا ابد و برای همیشه…