خلاصه کتاب سینوهه پزشک مخصوص فرعون مصرقسمت چهارم
خلاصه کتاب سینوهه
خلاصه کتاب
سینوهه پزشک مخصوص فرعون مصر
سینوهه نام رمانی تاریخی به قلم میکا والتاری نویسنده فنلاندی است. این کتاب که مهمترین اثر نویسنده است، بر اساس وقایع دوران فرعون
آخناتوننوشته شده است. فیلمی
هالیوودی نیز بر اساس این کتاب در سال ۱۹۵۴۴ ساخته شده است کتابی اموزنده و تاثیر گذار که می تواند الهام بخش رفتاری و همچنین اخر و عاقبت
انسانهای متعلق به دو هزار
سال پیش که هنوز هم ردپای از انان را امروز می توانیم در میان خود ببینیم اری فقط یک خوبی و بدی باقی خواهد ماند ولاغیر.
و اینک خلاصه کتاب سینوهه قسمت چهارم…
….بعد از این جشن از مرز سوریه خبر رسید که قبایل خبیری باز شروع به تهاجم کردهاند. حمله قبایل خبیری چیزی تازه نبود برای اینکه هر سال در فصل بهار این قبایل شروع به حمله
می کردند ولی در آن سال تهوری بیشتر پیدا کرده بودند و بهر نقطه که میرسیدند سربازان ساخلوی مصری را میکشتند و در بعضی از نقاط حتی روسای محلی را هم بقتل
میرسانیدند و در یک شهر کوچک پادشاه و تمام سکنه حتی زنها و اطفال را کشتند. این خبر وقتی به فرعون رسید برای مبارزه با قبایل خبیری یک قشون از مصر بسوریه فرستاد و من
فهمیدم که بین ارتش مصر و قبایل خبیری که وارد خاک سوریه شده بودند جنگی شدید در خواهد گرفت. من هرگز میدان جنگ را ندیده و از وضع مجروحین در آن میدان اطلاعی
نداشتم و نمیدانستم که گرز و شمشیر و نیزه در بدن چه نوع زخم ها بوجود میآورد. لزوم مطالعه در وضع مجروحین میدان جنگ مرا وا میداشت که آن میدان را ببینم و بهمین جهت
از ازمیر حرکت کردم و بطرف جنوب رفتم و در شهری کوچک باسم اورشلیم به ارتش مصر که از ساحل نیل آمده بود رسیدم این ارتش برخلاف آنچه شهرت دارد خیلی قوی نبود و یک
دسته ارابه جنگی و دوهزار کماندار و نیزه دار داشت. روزی که من وارد اردوگاه شدم خواستم که فرمانده ارتش را ببینم و پرسیدم که فرمانده ارتش کیست تا از او اجازه بگیرم که در
میدان جنگ طبابت و جراحی کنم. بمن گفتند که فرمانده ارتش مردی است جوان و زیبا باسم (هورم هب) من درخواست کردم که مرا بطرف جایگاه فرمانده ببرند و همینکه او را از دور
دیدم متوجه شدم که خیلی در نظرم آشنا میباشد و بعد از اینکه نزیدیک گردید یکمرتبه یادم آمد (هورم هب) همان جوان است که روزی من باتفاق ولیعهد مصر به صحرا رفتم، هنگام
صبح، وی با قوش خود نمایان شد و بعد وارد خدمت ولیعهد یعنی فرعون جدید مصر گردید. (هورم هب) مرا شناخت و گفت آه … (سینوهه) تو در اینجا چه میکنی؟ در مصر همه
میگویند که تو مردهای و شهرت میدهند که نفرین پدر و مادر که تو قبر آنها را فروختی تو را نابود کرد. بعد از سرگذشت من پرسید و من تا آنجا که مقتضی بود سرگذشت خود را برای
وی بیان کردم و گفتم که من قربانی یک زن باسم (نفر نفر نفر) شدم (هورم هب) گفت من هم با این زن خوابیدهام و او میخواست همه چیزی مرا بگیرد ولی من برخلاف تو خانه و
قبر پدر و مادرم را باو نفروختم بلکه با این شلاق که در دستم میبینی او را تادیب کردم زیرا (سینوهه) من باید بتو بگویم که زن تا وقتی در خور احترام است که مبدل به تمساح نشده
باشد و وقتی مثل تمساح حریص شد باید با او مثل پستترین غلامان رفتار کرد. بعد من راجع باوضاع مصر و طبس از او سوال کردم و (هورم هب) گفت نمیدانم که ملت مصر چه
گناه کرده که خدایان این فرعون را پادشاه او نمودهاند زیرا این فرعون عقل ندارد و دیوانه میباشد. خدای این فرعون، که وی از او کسب تکلیف میکند خدائی است مثل خود وی
دیوانه و چیزهائی میگوید که دیوانگان هم نگفتهاند. آیا بخاطر داری که وقتی این فرعون پادشاه شد تمام غلامان را که در معدنها کار میکردند آزاد نمود؟ و آیا شنیدی یا دیدی که
آزادی غلامان چه فتنه ببار آورد و چگونه ما برای اینکه در طبس امنیت را برقرار کنیم مجبور شدیم که آنها را بقتل برسانیم. گفتم آری، وقتی غلامان از معدن خارج شدند خود من در
طبس بودم و دیدم چگونه به (شهر اموات) حمله ور گردیدند و همه چیز را غارت کردند.(هورم هب) گفت با اینکه فرعون دید که آزاد کردن غلامانی که در معادن کار میکردند، سبب بروز
چه فتنه شد باز از حرف ها و کارهای خود دست بر نمیدارد و میگوید که بین یک غلام و شاهزاده فرقی وجود ندارد و غلامان و اشراف نزد خدای او یکی هستند و نباید غلامان را
مجبور کرد که در معادن کار کنند. من یقین دارم که فراعنه قدیم مصر وقتی که در اهرام این حرفها را مشنوند بر خود میلرزند و از آغاز جهان تا امروز هیچ پادشاه نیامده که بگوید بین
اشراف و غلامان فرقی نیست و این بدان میماند که بگویند بین آبجو و عسل فرق وجود ندارد.یکی از حرفهای عجیب این فرعون این است که بمن میگفت که قبایل خبیری را طوری بر
سر جای خود بنشانم که خون ریخته نشود. آیا ممکن است بدون خونریزی بتوان که درندگان را رام کرد؟ و تو (سینوهه) که طبیب هستی آیا میتوانی که بدون خونریزی یک شکم را
بشکافی و روده زائد را از شکم بیرون بیاوری تا اینکه سبب مرگ انسان نشود؟ فرعون صدای جنگی این قبایل را که از صدای درندگان بدتر است نشنیده تا اینکه بداند که با اینها
نمیتوان بمدارا رفتار کرد. بعد از این حرف (هورم هب) خندید و گفت ولی من بگفته فرعون اعتناء نمیکنم و طوری خون اینها را میریزم که همه پشیمان شوند چرا از مادر زائیده شدند.
من تصمیم دارم که طوری ریشه این قبایل را بسوزانم تا اینکه در آینده هرگز قبایل خبیری نتوانند در فصل بهار مبادرت به تهاجم نمایند. و اما تو (سینوهه) برگردن من حق داری زیرا من
فراموش نمیکنم آنروز که ما باتفاق ولیعهد از صحرا مراجعت کردیم قصد داشتند که مرا بقتل برسانند ولی تو حرفهائی زدی که مانع از قتل من شد و در آن روز تو با عقل خود جان مرا
خریدی. بهمین جهت من اکنون تو را در ارتش خود گرامی میدارم و اجازه میدهم که تو در جنگ حضور داشته باشی و سربازان را معالجه کنی و دستمزد تو را از جیب فرعون خواهم
پرداخت و هر وقت که من کاری نداشته باشم تو با من خواهی بود و با من غذا خواهی خورد. آنوقت (هورم هب) جامی از شراب نوشید و افزود وقتی خبر حمله قبایل خبیری به
طبس رسید و فرعون خواست قشونی بسوریه بفرستد هیچیک از سردارانی که در طبس بودند حاضر نشدند که فرماندهی این قشون را بر عهده بگیرند برای اینکه میدانستند که قبایل
خبیری افرادی خونخوار و جنگی هستند و هر یک از آنها بعذری از قبول فرماندهی قشون خودداری کردند. زیرا علاوه بر اینکه میترسیدند کشته شوند میدانستند که از زر و سیم و مس
دور خواهند شد زیرا در صحراهای سوریه زر و سیم وجود ندارد در صورتیکه در پیرامون فرعون طلا و نقره زیاد یافت میشود. لیکن من با اینکه از تمام سرداران فرعون جوانتر هستم این
ماموریت را پذیرفتم تا اینکه خطر خبیری ها را از بین ببرم و کاری کنم که دیگر آنها نتوانند به سوریه حملهور شوند. سرداران فرعون که خیلی ثروت دارند با کاهنین (آمون) همدست
هستند و میکوشند که نفوذ خدای (آمون) از بین نرود. امروز در مصر بین خدای فرعون یعنی (آتون) و خدای قدیمی مصر (آمون) یک مبارزه بزرگ در گرفته و هنوز معلوم نیست که در
این مبارزه که فاتح شود. بطوریکه من فهمیدهام (آمی) قاضی بزرگ مصر و کاهن خدای (آتون) در صدد بر آمده که (آمون) را در مصر از بین ببرد و در این کار فرعون پشتیبان اوست.
فرعون میداند که خدای (آمون) در مصر بقدری قوی شده که کاهنین (آمون) حکم فرعون را نمیپذیرند و در هر مورد که حکم فرعون را منافی با منافع خود بدانند حکمی از طرف
(آمون) صادر مینمایند تا اینکه حکم فرعون را نسخ کنند. فرعون و قاضی بزرگ که نمیتوانند بیش از این فرمانروائی خدای (آمون) و کاهنین او را تحمل نمایند درصدد بر آمدهاند که
خدای (آتون) را بقدری بزرگ کنند که (آمون) از بین برود. بهمین جهت بمن دستور دادهاند که در این سفر وارد هر شهر که میشوم یک معبد برای خدای (آتون) بسازم و من اولین
معبد را در اینجا (اورشلیم) خواهم ساخت. من نه به خدای (آمون) عقیده دارم و نه به (آتون) ولی فکر میکنم که فرعون در این قسمت اشتباه نمینمایند و سیاست او درست است
زیرا قابل قبول نیست که کشور مصر فرعون داشته باشد ولی کاهنین (آمون) بجای او حکومت نمایند. منظورم این است که سرداران مصر نظر باینکه با کاهنین (آمون) همدست
هستند و اکنون منافع خود را در خطر میبینند نمیخواهند که در این موقع دقیق از مصر دور باشند و از منافع خویش دفاع نکنند و اگر از تغییرات سیاسی در مصر نمیترسیدند شاید
یکی از آنها فرماندهی این قشون را میپذیرفت و از مصر خارج میشد و بسوریه میآمد. گفتم که من با سیاست فرعون مخالفتی ندارم بلکه باو حق میدهم که در صدد برآید از قدرت
کاهنین (آمون) بکاهد و چیزی که برای من غیر قابل قبول میباشد این است که فرعون میگوید که من میل دارم که با حقیقت زمامداری نمایم و من این موضوع را خطرناک میدانم
برای اینکه حقیقت چون یک شمشیر برنده است که هرگز نباید بدست یک کودک بیفتد تا چه رسد بدست یک مرد دیوانه چون فرعون. وقتی که شب شد من در یکی از خیمه ها
نزدیک خیمه (هورم هب) استراحت کردم و سربازها وقتی دانستند که من طبیب میباشم میکوشیدند که با من دوست شوند زیرا هر سرباز مایل است که دوستی طبیبی را که باید در
میدان جنگ او را معالجه نماید جلب کند.صبح روز بعد، نفیرها بصدا درآمد و سربازان را از خواب بیدار کرد و روسا مقابل قسمتهای خود قرار گرفتند. وقتی صفوف سربازان منظم گردید
(هورم هب) که شلاقی در دست داشت از خیمه خود خارج گردید و یک غلام بالای سرش چتر نگاهداشته بود و غلامی دیگر او را باد میزد تا اینکه مگسها از وی دور شوند. (هورم
هب) مقابل سربازان این طور شروع به صحبت کرد: (ای سربازان مصر که بین شما سیاهپوستان کثیف و نیزهداران تنبل سوریه نیز هستند و همه جزو ارتش مصر میباشند و مانند یک
گله گاو نعره میزنند من امروز قصد دارم که شما را بمیدان جنگ ببرم و ببینم که آیا میتوانید با خبیریها بجنگید یا نه و در صورتیکه قادر به جنگ با آنها نباشید امیدوارم که تا آخرین
نفر بقتل برسید تا من مجبور نشوم که هیکل های منحوس شما را با خود بمصر ببرم و بتنهائی بمصر بروم و با یکدسته از سربازان واقعی از آنجا مراجعت کنم.) (آهای… تو ای گروهبان
که بینیات شکاف خورده یک لگد محکم باین سرباز نفهم که وقتی من حرف میزنم عقب خود را میخاراند بزن که بعد از این هنگام صحبت من مبادرت به خارش بدن ننماید.) (امروز
هنگامی که ما به خبیری ها حمل میکنیم خود من جلوتر از همه حرکت خواهم کرد و پیشاپیش شما با خبیریها خواهم جنگید من مواظب یکایک شما خواهم بود که بدانم کدام یک
از شما از میدان جنگ عقب نشینی مینمایند یا درست نمیجنگند.) (بشما اطمینان میدهم که امشب از این شلاق من خون خواهد چکید و این خون از بدن کسانی که در میدان جنگ
درست پیکار نکردهاند، بیرون خواهم آورد و یقین بدانید که شلاق من از نیزه خبیریها خطرناکتر است زیرا نیزه آنها پیکانهای مس دارد و پیکان آنها زود میشکند.) (خبیریها در
پشت این کوه هستند که شما آن را میبینید و امشب مامورین اکتشاف من رفتند که بدانند شماره آنها چقدر است ولی ترسیدند و گریختند و نتوانستند که شماره آنها را درست معلوم
کنند.) (خبیریها فقط یک چیز وحشتانگیز دارند و آن صدای آنهاست ولی اگر از صدای آنها میترسید خمیر خاکرس در گوش بگذارید که صدای آنها را نشنوید و چون این خمیر
مانع از این است که اوامر روسای خود را استماع نمائید، همان بهتر که از این کار منصرف شوید.) (وای بر کسی که بدون جهت و نشانهگیری تیراندازی کند و وای بر کسی که طبق امر
رئیس خود تیراندازی ننماید.) (در جنگ موفقیت فقط در شجاعت نیست بلکه در این هم میباشد که سربازان مثل اینکه یک نفر هستند از امر رئیس خود اطاعت نمایند.) (اگر شما
امروز فاتح شوید تمام اموال و گاوها و گوسفندان خبیری بشما تعلق خواهد داشت و من نه یک حلقه زر و سیم بر میدارم و نه یک گاه و گوسفند.) (خبیریها امروز خیلی ثروتمند
هستند زیرا شهرها و قراء زیاد را مورد غارت قراردادهاند و تمام اموال آنها در صورت فتح، بشما خواهد رسید.) (و در صورتی که فاتح شوید زنهای آنان نیز امشب بشما تعلق خواهند
داشت ولی اگر شکست بخورید شلاق خونآشام من، امشب از شما پذیرائی خواهد کرد.) سربازان وقتی این سخنان را شنیدند شمشیرها و نیزهها را بر سپر زدند و کمانها را بحرکت
در آوردند و ابراز هیجان نمودند. (هورم هب) گفت من میبینم که شما میل دارید که هر چه زودتر با قبایل خیبری بجنگید ولی قبل از اینکه ما بمیدان جنگ برویم باید در این جا یک
معبد برای خدای فرعون بر پا نمائیم. خدای فرعون باسم (آتون) یک خدای جنگی نیست و بدرد شما نمیخورد زیرا کمکی بشما نخواهد کرد. بنابراین لزومی ندارد که همه شما برای
مراسم بر پا کردن این معبد در اینجا باشید و کافی است که فقط عقبداران ارتش باقی بمانند و بقیه هم اکنون باید براه بیفتد. شما امروز باید مشغول راهپیمائی باشید تا اینکه به
قبایل خبیری برسید ولی بدانید که وقتی بآنها رسیدید من بشما اجازه استراحت نخواهم داد و باید در حالیکه خسته هستید با آنها پیکار کنید تا اینکه نتوانید بگریزید. بعد (هورم هب)
شلاق خود را تکان داد و سربازها بحرکت در آمدند و در عقب علامتهای خود براه افتاند. علامت بعضی از دستههای سربازان دم شیر بود و دستههای دیگر عقب سر تمساح حرکت
می نمودند.
در جلو و عقب دستههای سربازان، ارابههای جنگی حرکت میکردند تا این که پوشش آنها باشند و نگذارند که مورد حمله ناگهانی قرار بگیرند. وقتی سربازها رفتند عقبداران قشون
باتفاق (هورم هب) و عدهای صاحبمنصبان بطرف نقطهای که معبد (آتون) را در آنجا بر پا کرده بودند روانه شدند و من هم با آنها رفتم. شنیدم که صاحب منصبان با هم صحبت
می کردند و میگفتند این بدعت که امروز (هورم هب) گذاشته قابل قبول نیست زیرا تا آنجا که ما بخاطر داریم در موقع جنگ روسای نظامی در عقب قشون قرار میگرفتند و در تخت
روانها مواظب بودند که سربازان نگریزند و اکنون (هورم هب) میگوید که او جلوی سربازان قرار خواهد گرفت و با دشمن جنگ خواهد کرد و ما هم باید از او پیروی کنیم و جلوی
سربازان قرار بگیریم. در این صورت جلوی فراریان را که خواهد گرفت و چه کسی اعمال سربازان را یادداشت خواهد کرد؟ زیرا خود سربازان سواد ندارند که کارهای همقطاران خود را
یادداشت نمایند و فقط صاحبمنصبان دارای خط میباشد و میتوانند بنویسند که کدام سرباز شجاعت بخرج داده و کدام ترسو بوده یا گریخته است. (هورم هب) که جلو میرفت این
اظهارات را میشنید و گاهی شلاق خود را تکان میداد و تبسم مینمود تا اینکه ما به معبد رسیدیم. معبد کوچک بود و بمناسبت کمی وقت فرصت نکردند که برای آن سقف بسازند و
قدری چوب و خاکرست (خاکرس) را برای مصالح ساختمان بکار بردند. وقتی ما مقابل معبد رسیدیم دیدیم که درون آن مجسمه خدا وجود ندارد و سربازهای عقبدار قشون بیش از
ما از ندیدن خدا حیرت نمودند و بیکدیگر میگفتند این چه نوع معبد است که خدا ندارد. و من هم مثل سربازها متحیر بودم زیرا تا آنروز معبد بدون خدا ندیده بودم و هر دفعه که
وارد معبدی میشدم مشاهده میکردم که مجسمه یک خدا آنجا هست. (هورم هب) که متوجه حیرت همه شد گفت خدائی که فرعون ما میپرستد یک خدای عجیب است که من نمی
توانم او را بشما معرفی کنم برای اینکه خود من نمیدانم که این خدا چگونه است. این خدای حیرتآور نه چشم دارد نه دهان و نه شکم و نه دست و پا و غذا نمیخورد و شراب و آبجو
نمی آشامد و فرعون میگوید که خدای او بشکل انسان نیست و دیده نمیشود ولی اگر شما میخواهید او را بشناسید ممکنست یک چیز مدور مثل خورشید را در نظر مجسم نمائید.
(مقصود خدای واحد و نادیده است و تاریخ نشان میدهد که این فرعون برای اولین بار در مصر کیش خداپرستی توحیدی را بمردم ابلاغ کرد – مترجم). سربازها برگشتند و نظری
بخورشید انداختند و با عدم رضایت شروع بزمزمه کردند و من متوجه بودم که میگویند فرعون دیوانه شده زیرا تا کسی دیوانه نباشد خدای بدون چشم و دهان و شکم و دست و پا را
نمی پرستد. (هورم هب) هم مثل سربازان خود فکر میکرد و فرعون را دیوانه میدانست. بعد یک کاهن جوان که موهای سر را نتراشیده بود و یک نیمتنه کتان در برداشت آمد و من
دیدم که یک سبو شراب و یک ظرف روغن زیتون و یک دسته گیاه تازه بهاری را در معبد نهاد و آنگاه شروع بخوانده سرودی کرد که میگفتند که خود فرعون آن را برای خدای خویش
ساخته است و از آن سرود ما چیزی نفهمیدیم و سربازها که بیسواد بودند بطریق اولی چیزی نفهمیدند. در این سرود صحبت از این بود که (آتون) خدائیست که دیده نمیشود ولی در
همه جا هست و با نور و حرارات خود زمین را منور و گرم کرده و تمام خوشیها و نعمتهای زمین و رود نیل از او میباشد. و نیز گفت اگر (آتون) نباشد شیر نمیتواند در شب شکار کند
و مار از سوراخ و جوجه از بیضه خارج نمیگردد. و اگر (آتون) نباشد عشق بوجود نمیآید و هیچ مرد نمیتواند زنی را خواهر خود نماید و هیچ طفل از شکم زن قدم بزمین نمیگذارد.
کاهن جوان بعد از این مضامین گفت: پادشاه مصر پسر خداست و مانند پدرش با قدرت در کشور مصر و کشورهائی که تحت اداره و حمایت مصر هستند سلطنت میکند. وقتی
سربازها این مضمون را شنیدند شمشیرها و نیزه ها را روی سپرها کوبیدند و بدین ترتیب ابراز شادی نمودند زیرا آنها فقط این قسمت را خوب فهمیدند چون میدانستند تردیدی وجود
ندارد که پادشاه مصر پسر خداست زیرا پیوسته اینطور بوده و در آینده نیز همواره پادشاه مصر پسر خدا خواهد بود. بدین ترتیب مراسم گشایش معبد (آتون) خاتمه یافت و بعد ما
براه افتادیم.
البته و مقصودم از ما عبارت از عقبداران قشون و صاحب منصبان بفرماندهی (هورم هب) میباشد. (هورم هب) سوار بر ارابه جنگی خود جلوی قشون حرکت میکرد و بعد از او عدهای
از صاحبمنصبان حرکت مینمودند و آنگاه سربازها و سپس عدهای دیگر از صاحبمنصبان راه میپیمودند. بعضی از صاحبمنصبان در ارابههای جنگی و برخی در تختروان بودند ولی
من بر الاغی سوار شدم و جعبه محتوی دواها و ادوات جراحی را هم با خود حمل کردم. ما تا موقعی که سایه ها بلند شد راه پیمودیم و فقط وسط روز قدری برای خوردن غذا توقف
کردیم و باقلای پخته که روی آن روغن زیتون ریخته بودیم خوردیم و گاهی بعضی از سربازهای خسته یا معلول از راه باز میماندند و کنار جاده مینشستند و آنوقت صاحبمنصبانی که
از عقب میآمدند با شلاق بجان آنها میافتادند. یکمرتبه دیدیم که ارابه جنگی یک صاحبمنصب مقابل یک سرباز خسته که کنار راه روی زمین پشت بخاک دراز کشیده بود توقف کرد
و صاحب منصب مزبور از ارابه خود جستن نمود و با دو پا روی شکم سرباز فرود آمد بطوریکه آن سرباز بر اثر ضربت شدید جان سپرد ولی هیچکس اعتراضی بوی نکرد برای اینکه
سربازی که برای رفتن بمیدان جنگ اجیر میشود نباید تنبلی نماید. وقتی سایهها بلند شد ما به تپههائی رسیدیم که ابتدای منطقه کوهستانی بود و یکمرتبه باران تیر روی سربازها
باریدن گرفت و معلوم شد که عدهای از خبیریها در آن تپهها کمین سربازان ما را گرفتهاند. بر اثر باران تیر سربازانی که مشغول خواندن آواز بودند از خواندن باز ماندند، ولی (هورم
هب) باین تیراندازی اهمیت نداد و چون ما به قسمت مهم قشون ملحق شده بودیم و سربازهای جلودار و عقبدار و قلب سپاه با هم بودند (هورم هب) امر کرد که سربازان بر سرعت
بی افزایند و از آنجا دور شوند تا اینکه بتوانند بقسمت اصلی قوای خبیری حمله نمایند و وقت و نیروی آنها صرف مبارزه با تیراندازان اطراف جاده نشود. ارابه های جنگی ما با یک
نهیب تیراندازان را از کنار راه دور نمودند و ما براه ادامه دادیم. در کنار من صاحبمنصبی که عهدهدار سور و سات قشون بود سوار بر الاغ حرکت میکرد و چون صبح تا شام کنار هم راه
میپیمودیم با من دوست شد و از من درخواست کرد که اگر بقتل رسید من کاری بکنم که جنازهاش از بین نرود و جنازه او را بکسانش برسانم تا اینکه مومیائی نمایند و او میگفت
خبیریها مردمی شجاع و بیرحم هستند و تا موقع فرود آمدن تاریکی همه ما را بقتل خواهند رسانید. هنوز یک چهارم از روز باقی بود که دشتی وسیع در وسط تپهها نمایان شد و
معلوم گردید که آنجا اردوگاه خبیریهاست و تا چشم کار میکرد خیمههای سیاه یکی بعد از دیگری افراشته بنظر میرسید و مقابل خیمه خبیریها با سپرها و نیزههای درخشنده فریاد
بر میآوردند و طوری صدای آنها در صحرا میپیچید که وحشت در دلها بوجود میآورد. (هورم هب) سربازان خود را آراست و نیزهداران را در وسط و کمانداران را در دو طرف قشون
قرارداد و آنگاه بتمام ارابههای جنگی گفت بمحض اینکه من فرمان دادم شروع به حمله کنید و ما عقب شما براه میافتیم. چند ارابه سنگین را هم نزد خود نگاهداشت و دستور داد که
پیوسته با وی باشند و از او دور نشوند. (هورم هب) چون متوجه گردید که سربازان او از هیاهوی خبیریها و برق سپر و نیزه آنها ترسیدهاند بانگ زد ای مردان مصر و سوریه و شما ای
سیاهپوستان که جزو قشون مصر هستید از این فریادها وحشت نداشته باشید زیرا فریاد هر قدر شدید باشد جزو باد است و نمیتواند آسیبی بدیگران بزند و بدانید که شماره سربازان
خبیری زیاد نیست و این چادرها که میبینید جایگاه زنان و اطفال آنهاست و آن دودها نشانه این است که غذا طبخ میکنند و شما اگر شجاعت بخرج بدهید امشب غذای آنها را
خواهید خورد و زنهای خبیری بشما تعلق خواهند داشت و من هم مثل یک تمساح گرسنه هستم و مایلم جنگ هر چه زودتر بنفع ما خاتمه پیدا کند که بتوانم غذا بخورم. قبل از اینکه
(هورم هب) فرمان حمله را صادر کند سربازان خبیری در حالیکه فریادهای سامعه خراش بر میآوردند بما حملهور شدند و من میدیدم که شماره سربازان آنها بیش از ماست. وقتی
نیزهداران ما دیدند که آن سربازان مخوف نزدیک میگردند عقب خود را نگریستند و من هم مثل آنها عقب را نگاه میکردم که بدانم از چه راه میتوان گریخت ولی در عقب ما افسران
جزء شلاقهای مهیب خود را که به آنها سنگ بسته بودند تکان میدادند و شمشیرهای آنان میدرخشید و سربازان ما فهمیدند که راه گریز ندارند. از آن گذشته همه خسته و گرسنه بودند
و فکر میکردند که اگر بگریزند سربازان خبیری به چابکی خود را به آنها خواهند رسانید و آنان را قتلعام خواهند کرد. این بود که از فکر گریختند منصرف شدند و بهم ن زدیک گردیدند
که بین افراد فاصله وجود نداشته باشد و خصم نتواند از وسط آنها عبور کند. وقتیکه نزدیک ما رسیدند کمانداران خبیری تیرهای خود را پرتاب کردند و با اینکه صدای ووززز … ووززز…
تیرها بسیار وحشتآور بود و هر لحظه مرگ انسان را تهدید میکرد من از آن صداها بهیجان درآمدم برای اینکه منظرهای را میدیدم و صداهائی میشنیدم که تا آنموقع ندیده و
نشنیده بودم. (هورم هب) در این وقت شلاق خود را بلند کرد و تکان داد و نفیرها بصدا درآمد و لحظه دیگر ارابههای جنگی سبک سیر براه افتادند و در عقب آنها تمام سربازان ما
حرکت کردند و طوری فریاد میزدند که من متوجه شدم صدای آنها بر صدای جنگجویان خبیری میچربید. من میفهمیدم که سربازان ما برای اینکه ترس را از خود دور کنند فریاد می
زنند و من هم مانند آنها فریاد میزدم و هنگام فریاد زدن حس کردم که نمیترسم. سربازان خبیری با اینکه شجاع بودند ارابههای جنگی نداشتند و ارابههای ما در وسط آنها شکافی
بوجود آورد که راه را برای نیزهداران باز کرد و همینکه نیزهداران ما وارد این شکاف شدند طبق دستور (هورم هب) کمانداران ما سپاه خصم را به تیر بستند. از این ببعد سربازان دو جبهه
در هم ریختند ولی از دور کاسک مفرغی و پرهای بلند شترمرغ که (هورم هب) به کاسک خود زده بود دیده میشد و وی همچنان در جلو تمام سربازها میجنگید. الاغ من از هیاهوی
میدان جنگ بوحشت درآمد و خود را بوسط معرکه انداخت و هر چه خواستم جلوی او را بگیرم نمیتوانستم و میدیدم که سربازان خبیری با دلیری میجنگند و وقتی بزمین میافتند
در صدد بر میآیند که بوسیله شمشیر یا نیزه اسبها و سربازهای ما را به قتل برسانند و بهر طرف من نظر میانداختم خون میدیدم و بقدری کشته و مجروع بر زمین افتاده بود که
نمیتوانستم آنها را شماره کنم. یکمرتبه سربازان خبیری فریادی زدند و عقب نشینی کردند و علتش این بود که ارابههای جنگی ما توانستند صفوف آنها را بشکافند و خود را بخیمهها
برسانند و آنجا را آتش بزنند خبیریها وقتی دیدند که زنها و اطفال و گاوها و گوسفندهای آنها در معرض خطر قرار گرفته برای نجات آنها بطرف خیمهها دویدند و همین موضوع سبب
محو آنها گردید زیرا ارابههای ما بطرف آنها برگشتند و سربازان ما هم از عقب رسیدند و خبیریها بین دو دسته مهاجم قتلعام شدند بطوری که با همه شجاعتی که داشتند آنها که زنده
ماندند گریختند که جان سالم بدر ببرند. هر سرباز خبیری که بقتل میرسید تفتیش قرار میگرفت و سربازان ما هر چه را که قابل استفاده بود از وی میربودند و یکدستش را هم
میبریدند تا اینکه بعد از خاتمه جنگ در اردوگاه مصریها مقابل جایگاه فرمانده قشون رویهم بریزند. بعد از اینکه محقق شد که خبیریها شکست خورده قادر به مقاومت نیستند خشم
آدمکشی بر سربازان ما غلبه کرد و هر جنبندهای را بقتل میرسانیدند و حتی مغز اطفال را با گرز متلاشی میکردند و گاوها و گوسفندها هم از آسیب آنها مصون نبودند. تا اینکه (هورم
هب) امر کرد که به جنگ خاتمه داده شود و از کشتار کسانیکه زنده ماندهاند خودداری کنند و فقط آنها را اسیر نمایند که بعد بتوانند اسراء را بفروشند. تا پایان جنگ الاغ من اینطرف
به آنطرف میدوید و جفتک میانداخت و من بزحمت خود را روی آن نگاه میداشتم که بزمین نیفتم عاقبت یکی از سربازان ما با چوب نیزه خود ضربتی روی پوزه الاغ زد و او را آرام کرد
و من توانستم که قدم بر زمین بگذارم و سربازها که آنروز دیده بودند که آن الاغ مرا اذیت نمود پس از آن مرا بنام ابنالحمار میخواندند. در حالیکه سربازان ما مشغول جرگه گردن
گاوها و گوسفندها و چپاول اموال خبیریها و ضبط زنهای آنها بودند من در میدان جنگ با کمک عدهای از سربازان زخم مجروحین را مداوا مینمودم و چون شب فرا رسید در روشنائی
آتشهای درخشنده که مقابل جاده افروخته بودند به معالجه مجروحین ادامه دادم. نیزه ها و گرزها و شمشیرهای سربازان خبیری جمعی از سربازان ما را بشدت مجروح کرده بود و
من میباید که برای معالجه آنها بکوشم و عجله کنم. در حالیکه مجروحین من از شدت درد مینالیدند ضجههای بلند از اطراف اردوگاه بگوش میرسید و این صدای زنهائی بود که
سربازان ما آنان را بین خود تقسیم مینمودند و از آنها بهرهمند میشدند. و گاهی من مجبور میشدم که پوست سر را که روی چشمهای یک سرباز مجروح افتاده بود بالا ببرم و بدوزم و
زمانی میباید رودههای سرباز دیگر را در شکم وی جا بدهم و شکم را بخیه بزنم. وقتی میدیدم که امیدی به بهبود یک مجروح نیست مقداری زیاد تریاک را وارد رگ او مینمودم و بوی
آبجو میخورانیدم که بدون احساس درد جان بسپارد. من فقط سربازان مصری را معالجه نمیکردم بلکه مجروحین خبیری را هم مورد مداوا قرار میدادم برای این دلم بحال آنها
می سوخت ولی بعد از اینکه چند مجروح سخت خبیری را معالجه کردم و زخم آنها را بستم صدای زنهائی که مورد تعرض سربازهای ما قرار میگرفتند بگوش آنها رسید و آنها
پارچههائی را که روی زخمشان بسته بودم باز کردند و دور انداختند و بر اثر خونریزی مردند و من از اینجهت نسبت به مجروحین خبیری ترحم میکردم که میدانستم که غلبه ارتش
مصر بر آنها برای ارتش مصر و فرعون افتخار نیست. برای اینکه خبیریها سرباز نظامی نبودند بلکه جزو عشایر بشمار میآمدند و گرسنگی آنها را وادار به چپاول میکرد و مثل سایر
سکنه سوریه تحت الحمایه فرعون مصر محسوب میشدند. یکی از چیزهای قابل تاسف این بود که میدیدم تمام سربازان خبیری چشمهای معیوب دارند و من بین آنها حتی یک نفر را
که دارای چشمهای سالم باشد ندیدم و معلوم میشد که بیماری چشم بین آنها یک مرض همگانی است. آن شب تمام سربازها استراحت کردند و فقط نگهبانان بیدار ماندند زیرا بیم آن
می رفت که آن قسمت از خبیر یها که فرار کردهاند بما شبیخون بزنند ولی هیچ واقعه در شب اتفاق نیفتاد و من تا صبح مشغول مداوای مجروحین بودم و بامداد وقتی (هورم هب)
از خواب بیدار شد چون فهمید که تا صبح بیدار بودهام مرا نزد خود طلبید و گفت من دیروز دیدم که تو بدون داشتن اسلحه با چه تهور خود را وسط جنگجویان انداختی ولی باید بتو
بگویم که وظیفه یک طبیب در میدان جنگ بعد از خاتمه جنگ شروع میشود و لزومی ندارد که وی خود را وسط گیرودار بیندازد و بعد از این هر وقت که به جنگ میرویم تو استراحت
کن تا این که جنگ خاتمه پیدا نماید و بعد به معالجه مجروحین بپرداز.
من چون خسته بودم (هورم هب) یک گردن بند زر بمن داد و گفت این پاداش شجاعت دیروز و بیخوابی دیشب تو و اینک برو بخواب ولی من با اینکه خسته بودم احساس نمیکردم
که بتوانم بخوابم زیرا وقتی که روشنائی روز میدمد خواب از چشم انسان بدر میرود. گفتم (هورم هب) من دیروز تو را دیدم و مشاهده کردم که پیوسته در جلوی سربازان پیکار میکنی و
با اینکه تمام تیرها متوجه تو بود زیرا همه میدانستند که تو فرمانده ارتش مصر هستی یک تیر بتو اصابت نکرد. (هورم هب) گفت برای اینکه قوش من که پیوسته بالای سرم پرواز
می نماید مرا از خطر حفظ میکند و هرگز تیرها بمن اصابت نخواهد کرد و هیچ سرباز خصم نمیتواند تیر یا شمشیر یا گرزی بمن بزند بهمین جهت من از اینکه در نظر دیگران یک مرد
شجاع بشمار میایم احساس مسرت و غرور نمینمایم زیرا میدانم که آنطور که سایرین تصور میکنند من شجاع نیستم.
هر کس دیگر که بجای من باشد نیز میتواند همین طور ابراز شجاعت کند و من از اینجهت پیشاپیش دیگران پیکار میکنم که سربازان مصری را بجنگ عادت بدهم زیرا اکنون نزدیک
چهل سال است که مصریها نجنگیدهاند و صلح متمادی عادات جنگجوئی را در آنها از بین برده و همینکه سربازان من تربیت شدند و عادت کردند که دیگر از خصم نترسند من هم مثل
سایر سرداران مصری در تختروانی خواهم نشست و عقب جبهه قرار خواهم گرفت و در آنجا جنگ را اداره خواهم کرد.
گفتم (هورم هب) چطور میشود که یک قوش که بالای سرت پرواز مینماید میتواند تو را از گزند تیرها و شمشی رها و نیزهها و گرزها محافظت نماید؟(هورم هب) گفت من تصور نمی
کنم که محافظ من این قوش باشد بلکه این قوش فقط علامتی است که بمن نشان میدهد که تا روزی که نوبت من نرسیده باشد من کشته نخواهم شد و لذا دلیلی وجود ندارد که من
بترسم. و من میدانم که انسان بیش از یک مرتبه کشته نمیشود و هیچ کس را نمیتوان یافت که دو مرتبه به قتل برسد و بنابراین نباید برای واقعهای که فقط یک بار اتفاق میافتد
انسان در تمام عمر بیمناک باشد اینست که ترس را بخود راه نمیدهم و چون نمیترسم، مرگ بطرف من نمیآید تا روزی که نوبت من فرا برسد و در آن روز چه شجاعت داشته باشم و
چه بترسم خواهم مرد. فهمیدم که (هورم هب) راست میگوید و علت اینکه مرگ بسراغ وی نمی آید اینست که جرئت دارد و سربازان با اقبال همواره آنهائی هستند که دارای جرئت
می باشند و اقبال آنها همان جرئتشان است. سربازی که جرئت ندارد اقبال ندارد و در جنگ اول به قتل میرسد و آرزوی چپاول و گردنبند زر و زنهای زیبا را بدنیای دیگر میبرد. آنگاه
من از (هورم هب) جدا شدم و رفتم و قدری خوابیدم و قبل از نیم روز از خواب برخواستم و دیدم که سربازان ما مشغول تفریح هستند و نشانهزنی میکنند و نشانه آنها سربازان مجروح
غیرقابل علاج خبیری میباشند زیرا میدانستند که سربازان مزبور چون علاج ناپذیر هستند بدرد غلامی نمیخورند و نمیتوان آنها را فروخت. آن روز و شب بعد هم سربازان ما با زنهای
خبیری تفریح میکردند و چند تن از زنها برای این که گرفتار سربازان ما نشوند با گیسوان بلند خویش خود را خفه نمودند. و شب سوم بوی لاشههای سربازان مصری و خبیری که در
صحرا افتاده بود. هوا را غیرقابل استنشاق کرد و تا صبح ما نتوانستیم از غوغای شغالان و کفتارها که مشغول لاشهخواری بودند بخوابیم. به (هورم هب) گفتم که اگر در این صحرا
توقف کنیم همه بر اثر بوی لاشه ها مریض خواهیم شد و (هورم هب) موافقت کرد که قشون را از آن صحرا بحرکت در آورد و مجروحین سخت را بوسیله ارابه ها به اورشلیم بفرستد.
او می گفت چون خبیریها هنگام فرار خدای خود را بردهاند و مامورین اکتشاف ما میگویند که آنها در این نزدیکی هستند من باید بروم و خدای آنها را از دستشان بگیرم. روز بعد
پس از اینکه مجروحین سخت را به اورشلیم حرکت دادیم (هورم هب) با یکعده ارابههای سریعالسیر براه افتاد و مرا هم در ارابه خود نشانید و میگفت که میخواهم تو را در جنگ خود
شریک کنم که بدانی چگونه دماغ بازماندگان خبیری را بخاک خواهم مالید. وقتی ما بازماندگان خبیری را غافلگیر کردیم آنها مشغول خواندن آواز بودند و آنچه از گاو و گوسفند بدست
آوردند (و ما میدانستیم که احشام و اغنام مزبور را از کشاورزان سوریه بغارت بردهاند) جلو انداخته و میرفتند و ما مثل طوفان بر سر آنها هبوط کردیم و قبل از این که بتوانند از خود
دفاع کنند ارابههای ما پیر و جوان را زیر گرفت و استخوانهای آنها را درهم شکست و سربازان مصری هر کس را که بدست آوردند کشتند.
بطوریکه دیگران از فرط بیم جان خویش، احشام و اغنام را رها کردند و گریختند. (هورم هب) امر کرد که گاوها و گوسفندها را که صحرا متفرق شده بودند جمعآوری نمایند و بعد
خدای خبیریها را از زمین برداشتیم و مراجعت نمودیم و راه اورشلیم را باتفاق تمام اردو پیش گرفتیم. (هورم هب) در اولین اتراقگاه خدای خبیریها را مقابل سربازان قطعه قطعه کرد
و دور ریخت و سربازها ابراز شادی مینمودند زیرا میدانستند که دیگر خبیریها خدا ندارند و لذا از هر موقع فقیرتر شدهاند و تا آنجا که بخاطرم مانده خبیریها خدای خود را که یک
مجسمه چوبی داشت بنام (یهود) یا (یهوه) میخواندند. وقتی من وارد اورشلیم شدم حیرت کردم که چرا عدهای کثیر از مجروحین که من آنها را مداوا نمودم مردهاند در صورتیکه می
دانستم که زخم آنها خطرناک نیست و معالجه خواهند شد و راز این موضوع بعد بر من آشکار گردید. بدین ترتیب که طبق دستور (هورم هب) تمام اموال غارت شده را به اورشلیم
آوردند و با غلامان و کنیزان فروختند و هر چه زر و سیم و مس از فروش اموال و افراد بدست آمد بین سربازان تقسیم کردند و چون عدهای از مجروحین مرده بودند سهم سربازان از
اموال غارت شده زیادتر گردید. و رئیس سور و سات قشون که با من دوست بود گفت در هر جنگ همین طور میشود و سربازان همقطارهای مجروح خود را بدون دوا و آب و غذا می
گذارند تا بمیرند زیرا میدانند که هر قدر شماره آنها کمتر باشد بیشتر از بهای غنائم جنگ استفاده خواهند نمود.
عدهای کثیر از سوداگران سوریه در اورشلیم جمع شده غنائم جنگ را خریداری کردند و هر یک از آنها یکعده زن که خود را ارزان میفروختند با خویش آورده بودند و سربازهای ما زر و
سیم و مس میدادند که بتوانند ساعتی با یکی از زنهای مزبور بسر ببرند و این زر و سیم و مس نصیب سوداگران میگردید. از بام تا شام و از شب تا صبح در اورشلیم صدای طنبور و
قرهنی و سنج و طبل و بربط بلند بود و شراب و آبجو از سبوها وارد پیمانهها میشد و سربازان مصری مینوشیدند و با زنهائی که خود را ارزان میفروختند تفریح میکردند.
گاهی بین سربازان مست نزاعهای مخوف در میگرفت و کاردها در سینه ها یا شکمها فرو میرفت و گرزها بر فرق عدهای فرود میآمد و آنوقت (هورم هب) فرمانده قشون مصر چند نفر
را سرنگون بدار میآویخت ولی چون منازعات هر روز تکرار میشد روزی نبود که عدهای سرنگون بدار آویخته نشوند. سربازها با اینکه میدیدند که همقطاران شرور آنها بدار آویخته
شدهاند، عبرت نمیگرفتند چون تا وقتی در جهان شراب و زر و سیم وزن وجود دارد و عدهای مست بر سر زر و سیم یا زن با هم اختلاف پیدا میکنند، نزاع در میگیرد و جمعی کشته می
شوند و قاتلین را بدار میآویزند. هر چه سربازها از راه چپاول بدست آورده بودند دربهای شراب یا زنهائی که خود را ارزان میفروختند دادند و صاحبمنصبان مصری هم مانند سربازها
سهمیه خود را صرف شراب و زنان کردند. با این تفاوت که صاحبمنصبان رغبتی بزنهائی که خود را ارزان میفروختند نداشتند و زنهائی را انتخاب مینمودند که خویش را گران بفروشند
زیرا میدانستند که هر قدر زن زیباتر باشد بهای او گرانتر است. در بین صاحب منصبان فقط (هورم هب) فرمانده ارتش بزنها توجه نداشت و من از این ضبط نفس او حیرت میکردم. در
صورتیکه (هورم هب) جوان و زیبا بود و هر زن خواه گران فروش یا ارزان فروش با رغبت حاضر بود که خواهر او بشود. (هورم هب) از اموال و بردگان غارتی استفاده نکرد و در عوض
از سوداگران استفاده نمود. بدین ترتیب که وقتی معاملات خاتمه یافت و سوداگران اموال و بردگان را خواستند ببرند (هورم هب) گفت که هر سوداگر باید ده درصد از بهای مجموع
اموالی را که خریداری کرده است بعنوان حق حفظ امنیت باو بپردازد.
(هورم هب) به سوداگران گفت در تمام مدتی که شما مشغول معامله بودید یک نفر از سربازان و سکنه شهر جرئت نکرد که دست بطرف اموال شما دراز کند زیرا من روز و شب مواظب
بودم که کسی اموال و بردگان و زر و سیم و مس شما را بسرقت نبرد. و اگر من نبودم شما نه فقط نمیتوانستید اموال و بردگان و فلزات خود را از اینجا ببرید بلکه سربازان مست و
خونخوار خود شما را هم به قتل میرسانیدند. این گفته درست بود و (هورم هب) طوری امنیت را حفظ کرد که یک حلقه مس از هیچ سوداگر ربوده نشد. سوداگران که دیدند که اگر به
طیب خاطر ده درصد باج را نپردازند ممکن است که همه چیز آنها از بین برود باج را به (هورم هب) پرداختند و مال و جان بسلامت از اورشلیم بردند. و من هم که به مناسبت خاتمه
جنگ دیگر کاری نداشتم نزد (هورم هب) رفتم که با او خداحافظی کنم و به ازمیر برگردم.
هنگام خداحافظی (هورم هب) بمن گفت که دیروز پیکی با یک پاپیروس از طرف فرعون آمد و فرعون در این نامه مرا ملامت کرد که چرا خونریزی کرده، خبیریها را کشتهام و من
می خواهم به فرعون بگویم که او، که برای خدای خود سرود میسراید و تصور میکند که میتواند مصر و سوریه را با صلح طلبی و عشق و محبت به همنوع اداره کند هنوز منظره حمله
قبایل خبیری را به یک شهر و قصبه ندیده و اگر ببیند که چگونه این قبایل به شهرها و قصبات حملهور میشوند و مردها و اطفال را به قتل میرسانند و زنها را مثل زنهای ارزان فروش
مورد استفاده قرار میدهند و بعد هم آنها را کنیز مینمایند تا اینکه بفروش برسانند میفهمد که نمیتوان زمین را با صلح طلبی و عشق و محبت اداره کرد زیرا محال است که کسی
قدرت و احتیاج قتل و چپاول را داشته باشد و از آن استفاده نکند. و فقط در یک مورد یک مرد با قدرت که میتواند دیگران را بقتل برساند و اموال و زنهای آنها را تصاحب کند از این
قدرت استفاده نمینماید و آن این که احتیاج بمال و زن زیبا نداشته باشد. اکنون من با سربازان خود بمصر مراجعت میکنم و یقین دارم که فرعون خواهد گفت که سربازان را مرخص
نمایم ولی من آنها را مرخص نخواهم کرد برای اینکه در تمام مصر فقط یک قشون جنگ دیده و آزموده وجود دارد و آنهم قشون من است. گفتم (هورم هب) آیا تصور میکنی که مصر
احتیاج به قشون داشته باشد زیرا مصر بقدری قوی و ثروتمند است که دشمن ندارد تا اینکه مجبور شود یک قشون جنگ دیده را نگاهداری نماید. (هورم هب) گفت مملکتی مثل مصر
که دهها پادشاه سوریه تحتالحمایه او هستند احتیاج به یک قشون قوی دارد که بین سلاطین صلح را حفظ کند و من به تازگی شنیدهام که پادشاه کشور (آمورو) در سوریه مشغول
جمعآوری اسب و ساختن ارابه جنگی میباشد و معلوم میشود که خیال دارد یاغی شود. گفتم من این پادشاه را میشناسم برای اینکه درگذشته دندانهای او را معالجه کردم و وی کنیز
زیبای مرا دید و به وی علاقهمند شد و من کنیز را باو دادم و خود بیزن ماندم.
(هورم هب) گفت (سینوهه) آیا تو حاضر هستی که بمن کمک کنی یعنی برای من یک مسافرت بزرگ را بانجام برسانی و در عوض هر قدر زر بخواهی بتو خواهم داد. گفتم برای چه
میل داری که من مسافرت کنم؟ (هورم هب) گفت تو مردی هستی طبیب و آزاد و میتوانی بهمه جا بروی و چون پزشک میباشی همه بتو اعتماد دارند و من میدانم که در سرزمین
هاتی و بابل برای اطبای مصری خیلی قائل به احترام میباشند. من چون فرمانده قشون مصر هستم باید بدانم که اسلحه جنگی ملل دیگر و بخصوص هاتیها و بابلیها چگونه است.
راجع به اسلحه جنگی هاتیها و بابلیها خبرهای وحشتآور بمن میرسد. از جمله شنیدهام که هاتیها نیزهها و شمشیرهای خود را با یک فلز تیره رنگ میسازند که نام آن آهن است
و کسی نمیداند که آنها این فلز را از کجا بدست آوردهاند ولی از شمشیرها و نیزههای آنها خطرناکتر از ارابههای جنگی آنان میباشد و شنیدهام آنها ارابههای جنگی خود را با همین فلز
تیره رنگ می سازند و بقدری این ارابهها محکم است که وقتی به ارابههای مسین ما میخورد آنرا مثل چوب در هم میشکند و برای کسب اطلاع در خصوص این فلز و اسلحه ملل دیگر
و ارابههای آنها کسی شایستهتر از تو نیست زیرا تو چون طبیب هستی و همه جا میروی و نظر باینکه زبان بینالمللی بابلی را میدانی میتوانی با همه حرف بزنی و هیچکس تصور
نمینماید که تو جاسوس نظامی میباشی برای اینکه کسی انتظار ندارد که یک طبیب از مسائل نظامی اطلاع داشته باشد از اینها گذشته تو مردی باهوش و عاقل هستی و میفهمی
چه نوع اطلاع برای من قابل استفاده است در صورتیکه دیگران بیشعور میباشند و وقتی فرعون آنها را برای کسب اطلاع میفرستد فقط در خصوص ریش پادشاه بابل و زنهای او
اطلاعاتی برای فرعون میآورند.
ولی تو میتوانی در کشورهای دیگر کسب اطلاع کنی که چند نفر سرباز دارند و اسلحه سربازان چیست و آهن چه میباشد و چگونه بدست میآید و آیا ساختگی است یا اینکه مثل مس
از زمین تحصیل میشود و تو میتوانی بفهمی که قدرت جنگی ملل دیگر چقدر است و بعد از کسب اطلاعات مزبور در مصر بمن ملحق خواهی شد و آنچه دانستهای بمن خواهی گفت.
گفتم (هورم هب) من دیگر بمصر مراجعت نخواهم کرد. (هورم هب) گفت اشتباه میکنی کسیکه آب نیل را خورد نمیتواند از مصر دل برکند و این گفته تو در گوش من مانند وزوز مگس
بدون اهمیت است چون میدانم که بطور حتم روزی بمصر مراجعت خواهی کرد و من فکر میکنم که اگر تو موافقت کنی که راجع به سلاطین و ارتشها و اسلحه و تمرینهای نظامی ملل
دیگر برای من کسب اطلاع بکنی من از اطلاعات تو بسیار استفاده خواهم کرد. زیرا من امیدوارم که در آینده بتوانم از این اطلاعات برای توسعه کشور مصر و مطیع کردن سلاطین دیگر
بهرهمند شوم. امروز مصر مقام و مرتبهای را که باید دارا باشد ندارد در صورتیکه ملت مصر برگزیدهترین ملت جهان است. خدایان ملت مصر را برای این بر سایر ملل برتری دادهاند که
فرمانروای آنها باشند ولی خود مصریها از روی تنبلی نمیخواهند که از این مزیت استفاده نمایند و فرعون ما بجای اینکه قشون به کشورهای دیگر بکشد بر اثر وسوسه و تلقین یک
خدای موهوم دم از صلح و عشق به همنوع میزند. وقتی (هورم هب) این حرفها را میزد من نظری دقیق باو انداختم و حس کردم که وی در نظرم بزرگ شده است. زیرا تا کسی دارای
استعداد بزرگی نباشد دارای این افکار نمیشود و همه چیز ما زائیده اندیشه میباشد و کسیکه اندیشه بزرگ دارد و حاضر است که فکر خود را بموقع اجراء بگذارد یک مرد بزرگ میباشد.
این بود که باو گفتم (هورم هب) تا امروز من تو را فقط یک مرد جنگی لایق میدانستم و تصور نمیکردم استعداد اداره کشور را داشته باشی ولی امروز در تو استعدادی میبینم که شاید
فرعون ندارد. (هورم هب) گفت آیا حاضر هستی که مرا آقای خود بدانی؟ و مقدرات زندگی خود را وابسته بمقدرات من بکنی؟ گفتم بلی حاضرم (هورم هب) گفت (سینوهه) تو از امروز
ببعد در کشورهای دیگر چشم و گوش من خواهی بود و من بوسیله تو از وضع ممالک بیگانه مطلع خواهم گردید و اگر من ترقی کردم و بجاهای بزرگ رسیدم تو را در سعادت و
موفقیت خود شریک خواهم نمود و اگر ترقی نکردم و برعکس تنزل نمودم تو ضرر نخواهی کرد زیرا مثل سابق طبیب خواهی بود و میتوانی که بوسیله طبابت زر و سیم تحصیل کنی و
آقائی من و نوکری تو برای تو ممکن است فواید بزرگ داشته باشد ولی ضرر نخواهد داشت. آنوقت (هورم هب) مقداری زیاد طلا خیلی بیش از آنچه من انتظار داشتم بمن داد و
یکعده سرباز را مامور کرد که مرا به ازمیر برسانند تا اینکه در راه کسی ثروت مرا به یغما نبرد. وقتی وارد ازمیر شدم طلای خود را به چند شرکت دادم و در عوض الواح خاکرست (خاکرس) که در آتش پخته شده بود گرفتم و روی آن الواح طلائی که من به هر شرکت داده بودم نوشته شده بود و جز خود من کسی نمیتوانست طلای مزبور را در بابل یا کشور هاتیها وصول کند و لذا اگر دزدها الواح مزبور را در راه از من میدزدیدند برای آنها ارزش نداشت و من هم ضرر نمینمودم زیرا میتوانستم برگردم و الواحی دیگر از شرکتها بگیرم. من تصور میکنم که یکی از مزایای بزرگ عصر ما نسبت به اعصار وحشیگری همین است که ما میتوانیم مقداری فراوان طلا را بشکل یک لوح خاکرست حمل کنیم و مجبور نیستیم که خود طلا را حمل نمائیم تا اینکه دیگ طمع دزدها بجوش بیاید و آنچه داریم و عموماٌ ثمره یک عمر صرفهجویی میباشد از ما بگیرند.
اکنون قبل از اینکه بگویم که در کشورهای دیگر چه دیدم میل دارم تذکر بدهم که دوره مسافرت طولانی من یکی از بهترین ایام عمر من بود و میدانم که دیگر آن ایام را نخواهم دید. زیرا در آنموقع جوان و قوی بودم و آفتاب در نظرم بیشتر روشنائی داشت و نسیم در شامه من مطبوعتر محسوس میشد و زنها را زیباتر مشاهده مینمودم. آفتاب و نسیم و زنها فرق نمیکنند ولی در دوره پیری انسان آنها را طور دیگر میبیند. وقتیکه من شروع به مسافرت کردم چهل سال بود که دنیا در حال صلح بسر میبرد و در همه جا کاروانها، به آزادی رفت و آمد میکردند و کشتیها در سطها و دریاها بدون خطر راهزنان، بحر پیمائی مینمودند. در آن کشورها زارعین بر اثر دوام صلح از مزارع خود محصولات فراوان بر میداشتند و تسلیم مالکین مینمودند و همه جا نیل آسمانی بجای نیل زمینی مصر مزارع را سیراب مینمود. گاوها و گوسفندان در مرتع ها می چریدند و چوپان ها به چوبهای بلند تکیه میدادند تا اینکه برای گوسفندها نی بنوازند و آنها هم بدقت گوش میکردند. از درختهای انگور محصول فراوان بدست میآمد و درختهای میوه زیر بار خم میشد و از بالای تمام معبدها ستونهای دود به آسمان میرفتند زیرا در تمام معبدها گاوها و گوسفندهای قربانی را طبخ مینمودند. همه چیز جریان عادی خود را طی میکرد یعنی ثروتمندان سال بسال غنی تر و فقرا سال بسال فقیرتر میشدند زیرا خدایان اینطور مقدر نمودهاند که هر سال بر ثروت اغنیا افزوده شود و فقرا بعد از هر سال جدید خود را فقیرتر از سال قبل ببینند. من تصور میکنم که در آنموقع خدایان هم مانند اغنیاء و کاهنین سالم و فربه بودند و روزگار را بخوشی میگذرانیدند زیرا صلح وقتی در زمین برقرار بود کار خدایان کم میشود و میتوانند بیشتر اوقات را صرف استراحت و خوشی نمایند. امروز من حسرت آن روزگار را نمیخورم زیرا حسرت خوردن کار یکمرد عاقل و جهاندیده نیست و با حسرت نمیتوان اوضاع گذشته را برگردانید بخصوص اگر قابل برگردانیدن نباشد زیرا کسی قادر نیست که عمر جوانی را اعاده دهد. قبل از اینکه شروع به مسافرت کنم بطوری که گفتم به ازمیر مراجعت کردم و (کاپتا) غلام من همینکه مرا دید بطرف من دودی و اشک شادی از یگانه چشم او روانه شد و گفت امروز مبارکترین روزهای عمر من میباشد برای اینکه میبینم تو بخانه مراجعت کردهای. من تصورم یکردم که در جنگ بقتل رسیدی و من دیگر تو را نخواهم دید و متاسف بودم که لاشه تو چه خواهد شد و که آنرا مومیائی خواهد کرد ولی بخود میگفتم چون تو مردهای تمام ثروت تو در شرکتهای کشتیرانی بمن خواهد رسید. امروز که برگشتهای از مراجعت تو خوشحالم زیرا بدون تو ولو ثروتمند میشدم مانند گوسفندی بودم که صاحب خود را گم کرده و حال آنکه امروز چون یک گوسفند صاحبدار میباشم. در غیاب تو من بیش از آنچه در حضور تو دزدی میکردم سرقت نکردم و خیلی سعی نمودم که خانه تو بدون عیب باقی بماند و اموالت تفریط نشود بطوریکه تو امروز که مراجعت کردهای مانند روزی که از اینجا رفتی دارای یک خانه مرتب میباشی. بعد آب آورد و پای مرا شست و آب روی صورتم ریخت و همچنان حرف میزد. من باو گفتم اینقدر حرف نزن و در عوض برو وسائل مسافرت را فراهم کن زیرا من قصد دارم که بیک سفر طولانی بروم. وقتی (کاپتا) شنید که من قصد مسافرت دارم بگریه افتاد و خدایان را ملامت کرد که او را بوجود آوردند و گفت نمیدانم برای چه من در این دنیا بوجود آمدهام که نباید هرگز برای مدتی طولانی سعادتمند باشم. من بسیار زحمت کشیدم تا اینکه خود را فربه کردم و اینک که تو میخواهی این زندگی راحت را رها کنی و بروی منکه مجبورم با تو بیایم لاغر خواهم شد. گفتم که تو مجبور نیستی که با من بیائی و میتوانی همینجا بمانی. (کاپتا) گفت اگر مسافرت تو یکی دو ماه طول میکشید من در اینجا میماندم ولی چون میخواهی بیک سفر طولانی بروی مجبورم که با تو راه بیافتم زیرا اگر من با تو نباشم و تو را راهنمائی نکنم تو مانند یک گوساله خواهی بود که دزدی دو پای او را بسته و روی دوش نهاده که ببرد و گوساله قادر به مقاومت نیست یا مثل کسی هستی که چشمهای او را بستهاند و قدرت راهیابی ندارد و در هر قدم بزمین میخورد اگر من با تو نباشم هر کس بقدر توانائی خود از زر و سیم و اموال دیگر تو را خواهد دزدید در صورتیکه اگر من با تو باشم فقط من، بتنهائی از تو سرقت میکنم و سرقت من بهتر از دزدی دیگران است زیرا دیگران هنگام دزدی از اموال تو هیچ ملاحظه ای نمی کنند در صورتیکه من به نسبت دارائی تو میدزدم و پیوسته قسمت اعظم اموال تو را برای خودت میگذارم آیا بهتر نیست که همینجا در ازمیر در خانه خود بمانیم و غذاهای لذیذمان را بخوریم و از زر و سیم خویش استفاده نمائیم و گرفتار زحمات و مخاطرات سفر نشویم. (کاپتا) بر اثر مرور زمان طوری وقیح شده بود که تصور میکرد که با من شریک است و از (خانه ما) و (از غذای ما) و (زر و سیم ما) صحبت میکرد. من برای این که بخاطرش بیاورم که وی غلام من میباشد نه شریک اموالم و هم برای این که گریه او علتی واقعی داشته باشد عصا را بلند کردم و چند ضربت محکم به پشت و کتف او کوبیدم و گفتم (کاپتا) تو با این ولع که برای سرقت داری روزی بدار آویخته خواهی شد و خواهم دید که تو را سرنگون مصلوب کردهاند. (کاپتا) بالاخره راضی شد که تن به مسافرت در دهد و وسائل سفر را فراهم کردیم و براه افتادیم. اگر (کاپتا) با من نبود من از راه دریا خود را از ازمیر به لبنان میرسانیدم ولی (کاپتا) میگفت که اگر وی را بقتل برسانم بهتر از این است که سوار کشتی شود. من سوار یک تخت روان شدم ولی برای (کاپتا) یک الاغ خریداری کردم و چون (کاپتا) زخمی در قسمت خلفی بدن داشت از سواری بر الاغ مینالید و قسمتی از راه را پیاده طی میکرد و میگفت که پیاده رفتن بهتر از سواری بر الاغ است. وقتی به لبنان رسیدیم من در آنجا درختهای مرتفع سدر را دیدم و آن درختها بقدری بلند میباشد که اگر اوصاف آن را بگویم هیچ کس در مصر باور نمیکند و بهمین جهت صرف نظر مینمایم. و از جنگل درختهای صدر بوئی خوش بمشام میرسد و جویهای آب زلال در جنگل روان بود و من بخود گفتم در سرزمینی که این قدر زیبا و خوش بو میباشد هیچ کس بدبخت نیست. تا به جائی رسیدیم که غلامان مشغول قطع تنه درختهای سدر بودند و آنها را بدوش میکشیدند و از جادههای کوهستانی پائین میبردند تا به لب دریا برسانند که به کشتی حمل شود. وقتی من اندام مجروح غلامان مزبور را که مگسها روی آن نشسته بودند دیدم، متوجه شدم که در آن سرزمین زیبا و معطر هم تیره بختان فراوان هستند. بعد از لبنان خارج گردیدم و راه کشور میتانی را پیش گرفتم. در میتانی کاپتا خیلی ابراز مسرت میکرد زیرا از روزی که وارد کشور مزبور شدیم مردم بخوبی از ما پذیرائی میکردند و چون میدانستند که کاپتا غلام من است غذاهای لذیذ باو میخورانیدند و کاپتا میگفت خوب است که هرگز از این کشور نرویم و پیوسته در اینجا باشیم. ولی من که برای تحصیل اطلاعات نظامی آمده بودم نمیتوانستم در آنجا توقف کنم و میباید بعد از بدست آوردن اطلاعات نظامی به بابل بروم. در میتانی چیزی که بیش از همه توجه ما را جلب کرد زیبائی زنها بود. زنها همه بلند قامت و قوی و قشنگ بودند و همینکه دانستند که من یک طبیب مصری هستم نزد من میآمدند و از برودت شوهران خود شکایت میکردند و می گفتند که شوهران ما نمیتوانند که همه شب با ما تفریح کنند و این موضوع باعث افسردگی ما میشود. من دیدیم که پوست بدن زنها بقدری سفید است که عبور خون برنگ آبی درون رگهای آنها زیر پوست دیده میشود. اطبای مصر از قدیم برای معالجه عارضه برودت شوهرها معروفیت داشتهاند و در هیچ کشور بقدر مصر جهت رفع این عارضه مهارت ندارند. و من هر دفعه که داروئی برای یکی از زنها تجویز میکردم که به شوهر بخوراند میفهمیدم که نتیجه نیکو گرفته شده و زن بعد از چند روز میآمد و از من تشکر میکرد و می گفت اینک شوهر او میتواند که همه شب با وی تفریح نماید. ولی نمیتوانم بگویم که آیا زنها بعد از این که دارو را از من میگرفتند به شوهران خود میخورانیدند یا به عشاق. چون در میتانی زنها عادت کردهاند که علاوه بر شوهر با مردی دیگر نیز محشور باشند من دیدم با اینکه زنها بلند قامت و زیبا هستند به ندرت اولاد دارند و فهمیدم که خدایان ملت میتانی را مورد غضب قرار دادهاند زیرا وقتی که اطفال بوجود نیامدند بزودی اکثریت ملت را پیرمردان و پیرزنان تشکیل میدهند و آن ملت معدوم میشود. با این که معالجه برودت شوهرها به نسبت زیاد سبب شهرت من شد، معالجه یکی از توانگران سالخورده میتانی موفقیت مرا تکمیل کرد. آن مرد پیرمردی بود ثروتمند که از دردسر مینالید و میگفت که پیوسته در گوشهای خود صدائی مانند صدای رعد میشنود و اظهار میداشت که به تمام اطبای میتانی مراجعه کرده ولی نتوانستهاند که او را معالجه نمایند. روزی من باو گفتم که بمنزل من بیاید تا این که سرش را مورد معاینه قرار بدهم و بعد از این که آمد وی را نشانیدم و با انگشت روی قسمتهای مختلف سرش زدم و گفت هیچ جای سرم درد نمیکند. بعد یک چکش بدست گرفتم و با چکش روی قسمتهای مختلف سرش کوبیدم و میگفت هیچ درد جدید را احساس نمینماید ولی مثل سابق درون سرش درد میکند. در حالی که بوسیله چکش روی نقاط مختلف سر او میکوبیدم یکمرتبه آنمرد فریادی زد و غش کرد و من متوجه شدم که عیب سر او باید در همان نقطه باشد که چکش خورده است و من آن نقطه را نشانه گذاشتم و بعد باطبای میتانی گفتم که قصد دارم سر آنمرد را بشکافم.
اطباء گفتند اگر سر او را بشکافی وی خواهد مرد. گفتم من هم قول نمیدهم که وی را معالجه خواهم کرد ولی میتوانم بگویم که اگر غده این مرد را از سرش بیرون بیاورم ممکن است زنده بماند ولی اگر سرش شکافته نشود و غده بیرون نیاید بطور حتم خواهد مرد. اطباء منکر وجود غده در سر شدند و بعد من با خود بیمار مذاکره کردم و او گفت با این سردرد شدید و دائمی من هر روز ده مرتبه میمیرم و اگر سرم را بشکافی و من یکمرتبه بمیرم نجات خواهم یافت. روزی که برای شکافتن سر معین کردم و قرار شد که عدهای از اطبای محلی بیایند و معالجه مرا ببینند مشروط بر اینکه هیچ نوع مداخلهای در معالجه ننمایند.
در آنروز من طبق آئین دارالحیات طبس وسائل جراحی و خود و بیمار را تطهیر کردم و قدری نقره فراهم نمودم که بعد از اینکه مقداری از استخوان سر برداشته شد بجای آن بگذارم. آنگاه تریاک را وارد عروق بیمار نمودم که درد را احساس ننماید و در همان نقطه که میدانستم غده آنجاست یک قسمت از استخوان جمجمه را بعد از کنار زد پوست قطع نمودم و برداشتم و مغز بیمار نمایان شد. بیمار هیچ احساس درد نمیکرد و حتی چشمهایش باز بود و همین که مغز نمایان شد باطباء گفتم جلو بیایند و همه دیدند که روی مغز بیمار یک غده بدرشتی تخم یک چلچله وجود دارد و اظهار کردم همین غده است که این سر درد را بوجود آورده بود و اینک من این غده را از مغز جدا کردم.
در حالی که من مشغول جدا کردن غده بودم کاپتا که بعضی از اعمال جراحی و قالبگیری را از من فرا گرفته بود قالب استخوان جدا شده را گرفت و در آن نقره ریخت و یک قطعه نقره بشکل استخوان از قالب بیرون آمد. من نقره مزبور را پس از این که سرد شد روی سوراخ جمجمه قراردادم و پوستهای سر را بهم آوردم و دوختم و روی آن مرهم گذاشتم و بستم و از بیمار پرسیدم حال تو چطور است بیمار برخاست و بمن گفت هیچ احساس دردسر نمیکند و بعد از چند سال این اولین بار است که خود را آسوده و سالم میبیند باو گفتم تا وقتی زخم سرت معالجه نشده نباید آن زخم تکان بخورد و بهترین روش این است که دراز بکشی و چند روز استراحت نمائی.
زخم آن مرد بهبود یافت و او بطور کامل معالجه شد و بعد از اینکه مداوا گردید درصدد بر آمد که بجبران گذشته که قادر بعیش و عشرت نبود و دردسر نمیگذاشت که باین امور بپردازد شروع بعیاشی کند و یکشب که بمناسبت گرمی هوا بالای بام شراب مینوشید بر اثر مستی بزمین افتاد و سرش شکست و مرد ولی همه و بویژه اطبای کشور تصدیق کردند که مرگ او ناشی از مستی و مربوط بمن نبوده زیرا من وی را معالجه کردم و از چنگال درد و مرگ رهانیدم و این مداوا طوری در کشور میتانی مشهور شد که شهرت آن تا بابل رسید. کشوری که تحت تسلط بابل میباشد چند اسم دارد وگاهی آنرا کلده میخوانند و زمانی خوسه مینامند ولی من آنرا بابل میگویم برای اینکه وقتی نام بابل برده شد همه کس میفهمد که منظور چیست؟ و بابل کشوری است حاصل خیز و مسطح و هر چه نظر بیندازند زمین همواره میبیند و کوه در آن موجود نیست. در مصر زنهای مصری گندم را اینطور آسیاب میکنند که بر زمین زانو میزنند و یک سنگ آسیاب میگردانند ولی در بابل زنهای بابلی هنگام آسیاب کردن گندم سراپا میایستند و دو سنگ آسیاب را از دو طرف مخلف بگردش در میآورند و این کاری است دشوارتر از کار زنهای مصری. در بابل درخت بقدری کم است که اگر کسی درختی را قطع کند گرفتار غضب خدایان خواهد شد و تمام سکنه بابل فربه هستند و غذاهای چرب و دارای مواد آردی تناول میکنند و من در بابل یک پرنده عجیب دیدم که نمی توانست پرواز کند و این پرنده در بسیاری از خانه ها بود و آنرا باسم ماکیان میخواندند. با اینکه جثه ماکیان بزرگ نیست تخمهائی میگذارد که هر یک بقدر تخم یک تمساح است و سکنه بابل تخم این مرغ را میخورند و شگفت آنکه ماکیان هر روز تخم میگذارد در صورتی که تمساح یا پرندگان در دورهای مخصوص تخم میگذارند. سکنه بابل با تخم این مرغ غذاهای گوناگون طبخ میکنند ولی من از آن غذا نمیخوردم بلکه به اغذیهای که خود آنها را می شناختم اکتفا میکردم. بابلیها میگویند که شهر آنها قدیمترین و بزرگترین شهر جهان است ولی من این حرف را باور نمیکنم زیرا طبس از بابل بزرگتر و قدیمی تر میباشد ولی میتوانم بگویم که شکوه بابل از طبس بیشتر است و دیوارها و عمارات بابل در طبس وجود ندارد. در بابل دیوارها بقدری بلند است که بکوه شبیه میباشد و خانهها دارای چهار یا پنج طبقه است و در هیچ نقطه حتی در طبس من تجارتخانههائی ببزرگی تجارت خانه های بابل ندیده ام. خدای مردم بابل بنام (مردوک) خوانده میشود وی (ایشتار) را هم میپرستند و برای او یک سر در بنا کرده اند که باسم دروازه (ایشتار) موسوم میباشد و این سر در از سر در معبد (آمون) در طبس مرتفعتر است. از این سر در یا دروازه یک خیابان منتهی ببرج مردوک میشود و این برخ را طوری ساختهاند که خیابانی اطراف آن میپیچید تا بقله برج میرسد و بقدری این خیابان عریض میباشد که چند ارابه میتوانند کنار هم در آن عبور نمایند. در بالای این برج مرتفع منجمین جا گرفتهاند و آنها حرکات ستارگان را اندازه میگیرند و روزهای سعد و نحس را تعیین مینمایند و همه طبق تقویم آنها عمل میکنند. میگویند که منجمین مزبور میتوانند از روی کواکب حوادث آینده اشخاص را هم پیشبینی نمایند ولی مشروط بر این که شخصی که خواهان وقوف بر حوادث آینده است بداند در چه روز و ساعت متولد شده و من چون از روز و ساعت تولد خود اطلاع نداشتم نمیتوانستم بآنها مراجعه کنم. من بعد از ورود به بابل بوسیله الواح خاکرست و پخته که با خود داشتم هر قدر که طلا خواستم از تجارتخانههای بابل گرفتم و بعد در یک مهمانخانه بزرگ چند طبقه نزدیک سر در ایشتار توقف کردم. این مهمانخانه محل سکونت توانگرانی است که ببابل میایند ولی در آن شهر خانه ندارند مثلاٌ ایلچیها وقتی از کشورهای دیگر وارد بابل میشوند در این مهمانخانه سکونت میکنند و با تخت روان بزرگ مهمانخانه که چهل غلام آن را حمل مینمایند نزد پادشاه بابل میروند. تمام اطاقهای این مهمانخانه دارای دیوارهائی است که آجرهای آن منقش و مانند شیشه میباشد و انسان وقتی روی آجرها دست میکشد مثل این است که روی آب را لمس مینماید و هیچ نوع احساس زبری و ناهمواری نمیکند. در سقف این مهمانخانه که نسبت به زمین خیلی ارتفاع دارد گل کاشتهاند و تا کسی این را نبیند باور نیمکند و تصور مینماید که من افسانه میگویم. این مهمانخانه چند طبقه موسوم به (کوشک ایشتار) با مسافرین و خدمه خود بقدری پر جمعیت است که بقدر یکی از محلات شهر طبس در آن جمعیت گرد آمدهاند. وقتی ما در طبس بودیم بما میگفتند که بابل در حاشیه دنیا قرار گرفته و بعد از آن جهان وجود ندارد. بعد از این که من وارد بابل شدم و با سکنه آن صحبت کردم شنیدم که میگویند که بابل مرکز دنیا میباشد و در طرف مشرق بابل آنقدر زمین و ملتها هست که اگر شش ماه متوالی روز و شب راه بروند بانتهای آن زمین نخواهند رسید. من این حرف را باور کردم زیرا در بابل ملتهائی را دیدم که یکی از آنها در مصر دیده نمیشد و حتی کسانی را مشاهده کردم که رنگ آنها زرد بود بدون این که صورتشان را رنگ کرده باشند و همه بازرگان بودند و متاع خود را که یکنوع پارچه بسیار ظریف بود در بابل میفروختند و من از بابلیها شنیدم که اظهار میکردند که آن پارچه لطیف نه از پشم گوسفند است و نه از الیاف شاهدانه بلکه یکنوع کرم مخصوص آن پارچه را بوجود میآورد و من از این گفته بسیار حیرت کردم زیرا تا آنروز نشنیده بودم که کرم نساج باشد. بابلیها ملتی بازرگان هستند و همه مشغول بازرگانی میباشند و حتی خدایان آنها ببازرگانی اشتغال دارند. آنها از جنگ متنفر میباشند برای اینکه جنگ طرق تجارت را میبندد و کاروانهای حامل کالا را از راه بر میگرداند. بابلیها میگویند که باید پیوسته تمام طرق را برای بازرگانی به تمام نقاط جهان باز گذاشت و از همه جا آزادانه بیایند و به همه جا بروند. ولی برای دفاع از بابل سربازهای مزدور اجیر کردهاند و این سربازها روی برجها و حصار بابل نگهبانی مینمایند. منظره رژه این سربازها که کاسکهای زر و سیم دارند دیدنی است. من بدواٌ تصور میکردم که کاسک آنها یک پارچه زر و سیم است ولی بعد معلومم شد که کاسک ها را از مفرغ میسازند و روی آنها یک طبقه زر یا سیم میکشند. سربازان قبضه شمشیر خود را از طلا یا نقره میسازند تا این که نشان بدهند که ثروتمند هستند. ارابه های جنگی زیبائی نیز دارند که من نظیر آن را در کشورهای دیگر حتی مصر ندیده بودم. و بابلیها بمن میگفتند ای مصری آیا در هیچ نقطه ارابههائی باین قشنگی دیدهای و من در جواب اظهار میکردم نه؟ پادشاه بابل جوانی است که هنوز مو از صورت او نروئیده و بهمین جهت هنگامیکه شروع بسلطنت کرد یک ریش مصنوعی بر زنخ نهاد تا اینکه نشان بدهد که مردیست بالغ و وقتی وارد بابل شدم شنیدم که بازیچه و داستانهای خندهدار را دوست میدارد. در کشور مصر مدرسه طبابت دارالحیات است و آن موسسه دارای مرکزیت علمی میباشد. ولی در بابل مرکز علمی شهر برج مرتفع (مردوک) بشمار میآمد و تمام اطبای بزرگ و منجمین عالیمقام آنجا هستند و من بزودی با عدهای از منجمین و اطبای برج مردوک مذاکره کردم و معلومم شد که در بابل آن اندازه که نجوم مورد توجه میباشد علم طب طرف توجه نیست. دیگر اینکه در بابل علم طب نظری بود نه عملی و من بعد از اینکه وارد برج (مردوک) شدم دیدم که اطباء راجع بمعالجه امراض مشغول مذاکره هستند بدون اینکه روی لاشهها و بیماران مطالعه نمایند در صورتی که در دارالحیات تشریح دارای اهمیتی بسیار و طبیب تا وقتی بدست خود جنازهها را تشریح نکند معلومات عملی را فرا نمیگیرد. من خواستم که در این قسمت تذکراتی باطبای برج (مردوک) بدهم ولی چون تازه وارد بابل شده بودم اندیشیدم که سبب رنجش آنها خواهد شد و تصور خواهند کرد که من قصد خودستائی دارم یا آمدهام که آنها را مورد حقارت قرار بدهم.
هنگامیکه در کشور (میتانی) بودم شهرت من تا بابل پیچید و در آنجا بگوش پادشاه بابل رسید و پس از اینکه من در بابل ساکن مهمانخانه شدم و با اطباء و متخصصین برج (مردوک) مذاکره کردم روزی از طرف پادشاه بابل مردی پی من آمد و گفت شاه شما را احضار کرده است. (کاپتا) غلام من وقتی شنید که از طرف سلطان بابل احضار شده ام ترسید و گفت که نرو… زیرا رفتن نزد یک سلطان خطر دارد. پرسیدم برای چه (کاپتا) گفت این سلطان غیر از فرعون است و ما او را نمیشناسیم و نمیدانیم خدای او چگونه فکر میکند و چه بوی تلقین مینماید و ممکن است بعد از اینکه تو را دید امر کند که تو را بقتل برسانند. گفتم (کاپتا) من مردی پزشک هستم و کاری نکردهام که مستوجب مرگ باشم و سلطان بابل مرا مقتول کند (کاپتا) گفت اگر قصد داری نزد او بروی مرا هم ببر تا اینکه اگر بقتل رسیدی من هم کشته شوم زیرا بعد از قتل تو زندگی برای مردی چون من که غلامی پیر هستم قابل دوام نخواهد بود و مرگ من اولی است دیگر اینکه اگر میخواهی نزد سلطان بروی بگو که برای تو یک تخت روان بیاورند تا با احترام عازم دربار او شوی زیرا پزشک اهل کشور مصر که تحصیلات خود را در دارالحیات باتمام رسانیده مردی بزرگ است و سزاوار میباشد تا اینکه با احترام از او پذیرائی کنند و سوم اینکه امروز نزد سلطان نرو. پرسیدم برای چه امروز نزد او نروم؟ (کاپتا) گفت برای اینکه تمام تجارتخانهها و دکانها و کارگران بابل تعطیل کردهاند زیرا منجمین آنها میگویند که امروز کار کردن و از خانه خارج شدن نحوست دارد امروز هفتمین روز هفته میباشد. من حیرت زده پرسیدم هفته چیست؟ غلام من گفت وقتی تو ببرج (مردوک) رفتی تا با اطباء صحبت کنی ضمن صحبت با خدمه مهمانخانه فهمیدم که در اینجا یکماه را چهار قسمت کردهاند و هر قسمت را یکهفته میخوانند و هفته هفت روز است و شش روز آنرا بکار مشغول میشوند و روز هفتم دست از کار میکشند زیرا منجمین که با ستارگان و خدایان مربوط هستند از قول خدایان میگویند که کارکردن در روز هفتم منحوس و مشئوم است و نباید در این روز از خانه خارج شد و ببازار رفت و نباید دوستان و خویشاوندان را در خانههای آنها دید. من بعد از قدری فکر به (کاپتا) گفتم حق با تو است و چون در اینجا کارکردن و خروج از منزل در روز هفتم را خطرناک میدانند ما هم که خارجی هستیم باید از رسوم محلی تبعیت کنیم. زیرا لابد خدایان بابل بنابر علت و مصلحتی این روز را برای کارکردن زیانبخش میدانند و ما اگر در این روز نزد سلطان برویم گرفتار نحوست خواهیم شد. این بود که به فرستاده سلطان گفتم من تعجب میکنم که تو چگونه امروز که روز هفتم است مرا بدربار سلطان احضار میکنی در صورتیکه میدانی که امروز روز کار کردن نیست. برو و از قول من بسلطان بگو که من فردا نزد او خواهم آمد مشروط بر اینکه برای من یک تختروان بفرستد تا این که من سوار آن شوم زیرا من مردی کوچک نیستم و شایستگی دارم که با احترام از من پذیرائی کنند. آنمرد رفت و روز دیگر آمد و مشاهده کردم که یک تختروان کوچک از نوع تختروانهائی که سوداگران برای عرضه کردن کالای خود بدربار سوار آن میشوند و نزد سلطان میروند با خود آورده که مرا سوار آن نماید (کاپتا) وقتی آنرا دید با خشم گفت من از خدای (مردوک) درخواست میکنم که با تازیانه خود که از عقربهای درشت ساخته شده شما را تنبیه نماید… شما چطور نفهمیدید که ارباب من مردی نیست که سوار این تخت روان کوچک شود زود این را ببرید که من روی شما را نبینم. غلامهائی که تختروان را آورده بودند و میخواستند مرا ببرند از این حرف حیرت کردند و عدهای از مردم مقابل مهمانخانه جمع شدند و خنده کنان به (کاپتا) میگفتند که ما میخواهیم ارباب تو را ببینیم و بدانیم چگونه این تختروان برای وی کوچک است. (کاپتا) از صاحب مهمانخانه یک تخت روان بزرگ را که چهل غلام حمل میکردند برای رفتن من بکاخ سلطنتی اجاره کرد و من از مهمانخانه فرود آمدم. وقتی مردم مرا با لباس مصری و گردن بند زر دیدند سکوت کردند و دیگر در صدد تمسخر بر نیامدند زیرا دانستند که مردی خارجی که در کشور خود بیوزن و اهمیت نیست بکاخ پادشاه بابل میرود. یکی از غلامان مهمانخانه هم در عقب تختروان وسائل طب مرا در یک جعبه مخصوص حمل میکرد و (کاپتا) غلام خود من جلوی تخت روان سوار بر یک الاغ حرکت مینمود. ما با این تشریفات بکاخ سلطنتی رسیدیم و یکعده از سکنه شهر هم تا نزدیک کاخ ما را تعقیب کردند. در آنجا من از تختروان پیاده شدم و مقابل کاخ یکعده نگهبان سپرهای سفید و زر خود را بهم متصل کرده بودند بطوریکه از سپرها یک دیوار بوجود میآمد و وقتی مرا دیدند سپرها را جدا نمودند و راه دادند و من از وسط آنها گذشتم و وارد کاخ شدم. یکمرد پیر که صورت تراشیدهاش نشان میداد از دانشمندان است و گوشوارههای زر بگوش آویخته بود و گونههایش چینخورده بنظر میرسید بمن نزدیک گردید و گفت من از هیاهوئی که تو در این شهر بوجود آوردهای آگاه شدهام و صاحب چهار اقلیم (پادشاه بابل – مترجم) میپرسد اینمرد کیست که هر وقت خود میل دارد نزد من میآید و وقتی من او را احضار میکنم از آمدن خودداری مینماید. من در جواب گفتم ای مرد کهنسال تو کیستی که این طور با من صحبت میکنی. او گفت من پزشک مخصوص صاحب چهار اقلیم میباشم و در بابل دارای شهرت و احترام هستم ولی تو کیستی که به طمع تحصیل زر با این هیاهو باین جا آمدهای و وقتی صاحب چهار اقلیم تو را احضار میکند نمیآئی من هنوز بدرستی تو را نمیشناسم ولی بدان که اگر سلطان بابل بتو زر وسیم بدهد باید نصف آن بمن برسد وگرنه من نخواهم گذاشت که تو در اینجا طبابت نمائی. گفتم ای پیرمرد من هرگز راجع به زر و سیم با کسانیکه اهل سوال هستند و درخواست فلز میکنند صحبت نمیکنم و این کار را غلام من بر عهده میگیرد ولی چون تو میگوئی یک پزشک هستی و سالخورده میباشی من دوستی تو را بر خصومت ترجیح میدهم و میل دارم که با تو دوست باشم و برای اینکه بدانی که من برای تحصیل زر به بابل نیامده، بلکه قصد تحصیل علم دارم هر دو بازوبند خود را که زر است بتو میبخشم. پس از این سخن دو بازوبند خود را از دست بیرون آوردم و باو دادم و او از این عمل طوری خوشحال و متحیر شد که دیگر چیزی نگفت و موافقت کرد که غلام من (کاپتا) نیز باتفاق من نزد سلطان بیاید. پادشاه بابل باسم (بورابوریاش) خوانده میشود و من وقتی نزد او رفتم تصور میکردم که کودک است زیرا بمن گفته بودند که وی هنگامیکه به سلطنت رسید مو بر صورت نداشت و ریش مصنوعی بر زنخ گذاشته بود. اما دیدم جوان است و معلوم شد کسانیکه راجع باو اطلاعاتی بمن دادند در گذشته او را دیدند و بطوریکه در بین عوام مشاهده میشود، مرور عمر را فراموش کردهاند و بیاد نمیآوردند که هر کودک بزرگ میشود و بمرحله جوانی میرسد. در کنار (بورابوریاش) یک شیر کوچک بعد از اینکه ما را دید غرید. پیرمردی که میگفت طبیب سلطان میباشد هنگام ورود سجده کرد و (کاپتا) غلام من از روش او تقلید نمود ولی یک مرتبه دیگر شیر غرید و غلام من طوری بوحشت در آمد که از جا جست و فریاد زد. سلطان از جستن و فریاد او بخنده در آمد و (کاپتا) گفت این جانور خشمگین را از اینجا بیرون ببرید زیرا من در همه عمر جانوری وحشتانگیزتر از او ندیدهام و صدای این حیوان شبیه به صدای ارابههای جنگی سربازان طبس است که بعد از غروب آفتاب به سربازخانه مراجعت مینمایند. (کاپتا) این کلمات را بزبان بابلی ادا کرد و سلطان طوری میخندید که اشک از چشمهای او فرو میریخت. بعد بیاد آورد که مرا برای درمان بیماری خود احضار کرده و دست را روی صورت نهاد و نالید و من دیدم که روی صورت او یک ورم بزرگ بوجود آمده و بر اثر حجم ورم یک چشم او بخوبی دیده نمیشود. پیرمرد که دو بازوبند را از من گرفته بود بسلطان گفت این همان پزشک خودپسند مصری است که تو دیروز او را احضار کردی و نیامد و گفت که امروز میآید و خوب است بسربازان خود بگوئی که هم اکنون با نیزههای خویش شکم او را سوراخ نمایند. سلطان گفت که من اکنون او را نخواهم کشت زیرا برای این احضارش کردهام که درد مرا از بین ببرد و چند شب است که نتوانستم بخوابم و در این مدت غیر از غذاهای مایع چیزی نخوردم. پیرمرد مثل کسیکه بگریه در آمده گفت ای صاحب چهار اقلیم، ما در این چند روز در معبد (مردوک) برای تو قربانی کردیم و لباس سرخ پوشیدیم و طبل زدیم و رقصیدیم تا دردی را که در دهان تو جا گرفته از آنجا خارج کنیم. ولی تو بما اجازه ندادی که ما دست بدهان تو بزنیم و اگر این اجازه را میدادی میتوانستیم تو را معالجه نمائیم و من تصور نمیکنم که این مرد اجنبی بتواند تو را مداوا کند. سلطان خطاب بمن گفت تو کیستی و آیا میتوانی بفهمی که این درد من از چه بوجود آمده است؟ گفتم من (سینوهه) طبیبی مصری و ابنالحمار هستم و با اینکه هنوز دهان تو را ندیدهام میتوانم بگویم که درد تو ناشی از این است که یکی از دندانهای آسیاب تو دارای جراحت شده و این جراحت در بن دندان جا گرفته و تولید ورم نموده و ورم صورت تو ناشی از همان جراحت دندان است. علت بوجود آمدن این جراحت این است که تو دندانهای خود را بموقع پاک نکردی و وقتی ریشه دندان فاسد گردید آنرا بیرون نیاوردی زیرا وقتی ریشه دندان فاسد میشود باید دندان را بیرون آورد. سلطان گفت من میدانستم که وقتی ریشه دندان فاسد میشود باید آنرا بیرون آورد ولی درد کشیدن دندان بقدری شدید است که نمیتوان آنرا تحمل نمود. گفتم درد کشیدن دندان در مصر شدید نیست و اگر تو مایل باشی من دندان تو را بدون درد بیرون خواهم آورد ولی امروز نمیتوان باین عمل مبادرت کرد برای اینکه دندان تو ورم دارد و اول باید این ورم را از بین برد و جراحات موجود در بن دندان را خارج کرد و بعد از چند روز مبادرت بکشیدن دندان نمود. سلطان از من پرسید آیا میتوانی که جراحت را از بن دندان من خارج کنی؟ گفتم بلی و من برای خارج کردن جراحت مجبورم که ورم دندان تو را بشکافم و با اینکه طبق اسلوب طبس کار میکنم که زیاد متحمل درد نشوی معهذا بتو میگویم که شکافتن ورم برای بیرون آوردن جراحت قدری درد خواهد داشت. زیرا خدایان که درد را بوجود آوردهاند سلاطین را مستثنی نکردهاند و آنها هم مانند افراد عادی متحمل درد میشوند. من به (کاپتا) گفتم که فوری آتش فراهم کند تا اینکه من کارد خود را در آتش مطهر نمایم و در حالیکه وی آتش فراهم مینمود من قدری شراب توام با اندکی تریاک بسلطان بابل خورانیدم. وقتی او شراب را نوشید و قدری از آن گذشت گفت تصور میکنم که من دیگر احتیاج بتو ندارم زیرا درد من رفع شده است. گفتم این تسکین درد موقتی است و بعد از قدری درد تشدید خواهد شد. وی گفت تو ممکن است که باز از این دارو بمن بخورانی تا اینکه درد من از بین برود. گفتم داروئی که من در این شراب میریزم و بتو میدهم فقط یکمرتبه بدون ضرر قابل استفاده است و اگر مرتبه دوم و سوم مورد استفاده قرار بگیرد تولید عادت میکند و آنوقت تو برای زنده ماندن محتاج این دارو خواهی بود بدون این که دردت را تسکین بدهد. پس بگذار اکنون که درد تو تخفیف پیدا کرده من ورم پای دندان تو را بشکافتم و جراحت آنرا بیرون بیاورم. سلطان بابل با عمل جراحی کوچک موافقت کرد و من بعد از اینکه کارد خود را در آتش تطهیر نمودم و آنرا خنک کردم بوی نزدیک شدم و سرش را زیر بغل گرفتم و دهانش را گشودم با اینکه خوردن قدری تریاک درد او را تخفیف داده بود بعد از اینکه ورم دهان او را شکافتم از درد فریاد زد و شیر او برخاست و دم تکان داد و غرید ولی حمله نکرد. بعد از آن پادشاه بابل دیگر ننالید زیرا درد از بین رفته بود و بیرون آوردن جراحات از دهان مانع از این میگردید که صحبتی بکند.
وقتی جراحات دهان را خارج کردم گفت ای طبیب مصری تو مردی گران قیمت هستی برای اینکه من اکنون هیچ احساس درد نمی کنم. طبیب سالخورده که حضور داشت گفت اگر تو بمن اجازه میدادی که ورم دهان تو را بشکافم من هم مثل این مرد مصری میتوانستم جراحات ورم را بیرون بیاورم تا اینکه درد تو رفع شود. من گفتم این مرد راست میگوید و اگر سلطان موافقت میکرد که این مرد ورم دهان او را بشکافد همین نتیجه گرفته میشد ولی این مرد سالخورده جرئت نداشت اصرار نماید و ورم دهان تو را بشکافد زیرا میترسید سبب خشم تو شود.
در صورتیکه یک پزشک باید جرئت داشته باشد و از خشم بیمار ولو سلطان باشد نهراسد و من در طبس هرگز از بیماران نمیترسم. پادشاه بابل که از درد بکلی آسوده شده بود گفت (سینوهه) با اینکه تو مردی جسور هستی و با تهور صحبت میکنی من از جسارت تو صرف نظر می نمایم زیرا مردی لایق میباشی. در اینجا هیچکس نباید یک سلطان را در حال نالیدن ببیند و غلام تو مرا در حال نالیدن دید ولی من این را هم صرف نظر میکنم. زیرا غلام تو مرا خندانید و سبب تفریح من شد بعد خطاب به (کاپتا) گفت یکمرتبه دیگر هم خیز بردار و مرا بخندان. (کاپتا) گفت من این کار را نمیکنم برای اینکه بر خلاف حیثیت و وقار سالخوردگی خود را من است. سلطان گفت من اکنون کاری خواهم کرد که تو حیثیت و وقار سالخوردگی خود را فراموش نمائی. سلطان اشارهای به شیر خود کرد و شیر برخاست و سلطان (کاپتا) را به شیر نشان داد و جانور سر بزرگ خود را بطرف (کاپتا) برگردانید و آنگاه با قدمهای آهسته بسویش روان شد.
هر چه شیر به (کاپتا) نزدیک میشد غلام من عقب میرفت تا اینکه بیک ستون رسید و در اینموقع شیر دهان گشود و غرید و (کاپتا) از شدت وحشت ستون را گرفت و مثل یک میمون که در مصر از درختها بالا میرود بچابکی از ستون بالا رفت. سلطان طوری میخندید که بچپ و راست و عقب و جلو خم میگردید و وقتی که از خنده سیر شد اظهار کرد که گرسنه هستم و برای من غذا بیاورید. طبیب سالخورده از این حرف خوشوقت شد زیرا میل سلطان به غذا نشان میداد که وی سالم شده و اشتهایش بازگشته است و چند لحظه دیگر برای وی غذا آوردند. چون سلطان مشغول خوردن غذا شد دیگر به غلام من توجه نکرد و شیر از پای ستون برخاست و نزد سلطان آمد و غلام من توانست از ستون قدم بر کف اطاق بگذارد. من به سلطان گفتم اکنون درد دندان تو از بین رفت ولی چون دندانت خراب شده باز دچار درد خواهی شد و چارهای نداری جز اینکه دندان معیوب را بکشی و من فکر میکنم که تو به شیرینی خیلی علاقه داری و خوردن شیرینی زیاد دندانهای تو را خراب کرده زیرا در اینجا شیرینی را با شیره خرما تهیه میکنند و این شیره برای دندان زیان دارد ولی در مصر شیرینی بوسیله قندی تهیه میشود که حشرات بوجود میآورند و قند مزبور بدندان صدمه نمیزند.
سلطان گفت مگر حشرات میتوانند قند تهیه کنند؟ گفتم بلی یکنوع حشره در مصر وجود دارد که شبیه زنبورهائی است که در این کشور روی خرما مینشینند و آنرا میخورند ولی کوچکتر از این زنبورهاست و ا ین حشره یک قند لذیذ و شیرین تهیه میکند که بدندان صدمه نمیزند و برای تقویت بدن خیلی مفید است. سلطان گفت تو از خوش باوری ما استفاده میکنی و دروغ میگوئی زیرا زنبور نمیتواند قند تهیه کند.
گفتم یکمرد راستگو گرفتار وضع مشکل میشود زیرا اگر راست بگوید دیگران باور نمیکنند و همانطور که تو باور نمیکنی که در مصر زنبورها قند تهیه کنند اگر من به مصریها بگویم که در بابل مرغی وجود دارد که پرواز نمیکند و پیوسته با انسان زندگی مینماید و هر روز یک تخم بقدر یک تخم تمساح میگذارد هیچکس حرف مرا نخواهد پذیرفت و من اگر بتوانم از این مرغها به مصر میبرم تا مردم آنها را ببینند و قبول کنند که من دروغ نمیگویم، سلطان گفت اینک بیا و با من غذا بخور گفتم من بیک شرط با تو غذا میخورم و آن این است که دستور بدهی به غلامان مهمانخانه که مرا با تختروان اینجا آوردهاند غذا بدهند زیرا آنها گرسنه هستند. سلطان امر کرد که به غلامانی که مرا آورده بودند غذا بدهند و به آنها شراب خرما بنوشانند زیرا در بابل شراب را از خرما تهیه مینمایند.
هنگامیکه من میخواستم از کاخ سلطنتی خارج شوم سلطان گفت سینوهه ما یک جشن در پیش داریم و آن جشن پادشاه دروغی است و در این روز تو باید بیائی و این جشن را تماشا کنی زیرا یقین دارم که در کشور مصر این جشن وجود ندارد. گفتم بسیار خوب خواهم آمد سلطان خنده کنان گفت در آنروز غلام تو دیدنی خواهد بود. پرسیدم برای چه؟ سلطان گفت برای اینکه خیلی مردم را خواهد خندانید. در بازگشت به مهمانخانه غلامان حامل تختروان که از طعام و شراب سیر شده بودند آواز میخواندند و مرا مدح میکردند و مردم هم که عقب آنها حرکت مینمودند دوست داشتند که مثل آنها آواز بخوانند و مرا مدح کنند. این موضوع سبب شهرت من در بابل شد و مردم می گفتند (سینوهه) طبیب مصری مردی است که غلامان حامل تختروان خود را سیر میکند. قبل از اینکه جشن پادشاه دروغی (که من تصور نمیکنم چه در بابل یا در هیچ کشور وجود داشته باشد) آغاز شود (و من این جشن را خواهم گفت) چون قرار بود که دندان پادشاه بابل را بکشند (بورابوریاش) مرا احضار کرد و من قبل از کشیدن دندان قدری تریاک وارد رگ او کردم و تقریباٌ بدون درد دندان او را کشیدم و ا طبای بابل که حضور داشتند و تصور میکردند که سلطان به مناسبت درد کشیدن دندان مرا به قتل خواهد رسانید بسیار حیرت نمودند و از من پرسیدند چه شد که پادشاه احساس درد شدید نکرد؟ گفتم داروئی که من وارد رگ او کردم دارای خاصیت از بین بردن درد و یکی از داروهای درجه اول مصر است و این دارو از پوست یک گیاه گرفته می شود و گیاه مزبور را فقط کاهنین مصر میکارند و وظیفه تهیه این دارو از پوست آن گیاه بر عهده آنها میباشد و هرگز راز تهیه این دارو را به عامه مردم نمیآموزند زیرا چون این دارو هر گونه درد را از بین میبرد اگر بدست مردم بیفتد دیگر مردم از درد نخواهند ترسید و نظم جامعه بر هم میخورد زیرا هیچ کس از مجازات بدنی بیم نخواهد داشت. سلطان گفت من میل دارم که قدری از این دارو داشته باشم گفتم من قدری از این دارو بتو خواهم داد مشروط بر آنکه جز طبق راهنمائی من بکار نبری زیرا این دارو اگر بر خلاف دستور بکار برده شود مانند زهر سبب اتلاف خواهد شد پادشاه پرسید اینکه که دندان مرا بدون درد بیرون آوردهای چه پاداشی میخواهی؟ گفتم من احتیاجی به زر و سیم ندارم زیرا میتوانم از علم خود زر و سیم بدست بیاروم ولی مایلم که قدرت تو را ببینم و مشاهده کنم چقدر قشون داری تا وقتی بمصر بر میگردم مدح قدرت تو را بخوانم و همه از شنیدن اوصاف تو حیرت نمایند. این است که درخواست میکنم دستور بدهی که قشون تو رژه بروند تا اینکه من سربازان و ارابههای جنگی تو را تماشا کنم. پادشاه درخواست مرا پذیرفت و من از این موضوع خوشوقت شدم زیرا میتوانستم به قدرت نظامی پادشاه بابل پی ببرم. قبل از روز رژه به (کاپتا) گفتم که سربازان و ارابههای پادشاه بابل را بشمارد و بداند چند سرباز و ارابه در قشون (بورابوریاش) هست. (کاپتا) گفت من این همه عدد از کجا بیاورم که بوسیله آنها سربازان بابل را بشمارم چون میگویند که شماره سربازان بابل از شماره ریگهای بیابان زیادتر است. گفتم ابله لزومی ندارد که تو سربازان را یکایک بشماری زیرا هر دسته سرباز عقب یک علامت حرکت میکنند و اگر تو علامتها را بشماری شماره سربازان بدست میآید. در روز رژه پادشاه ریش مصنوعی بر زنخ نهاد و من دیدم که فقط سربازانی که در خود بابل بودند اسلحه در دست دارند و آنهائیکه از ولایات برای رژه احضار شدند اکثر نیزه نداشتند و چشمهای همه معیوب بود. من شصت بار عبور شصت دسته سرباز را که دارای علامت بودند شمردم و متوجه شدم که هر دسته سرباز شصت بار شصت سرباز است. زیرا در بابل عدد شصت مقدس میباشد و ارابههای جنگی پادشاه هم شصت بار شصت ارابه بود. ارابهها را با فلزی عجیب و جدید موسوم به آهن ساخته بودند و از زیر هر ارابه دو پیکان آهنی بزرگ بیرون آمده بود که در جنگ خیلی خطرناک است ولی من دیدم که پیکانها زنگ زده و چرخ بعضی از ارابهها هنگام رژه از آن جدا میشد. سربازها با صفوف شصت نفری حرکت میکردند که رژه زودتر تمام شود و ارابهها با صفوف پانزده ارابه حرکت مینمودند. در بین سربازان پادشاه بابل فقط سربازان گارد مخصوص او جالب توجه بودند ولی بعضی از آنها آنقدر فربهی داشتند که نمیتوانستند بآسانی راه بروند و راه رفتن آنها باعث تفریح تماشاچیان میشد. وقتی شب فرا رسید سلطان مرا احضار کرد و گفت (سینوهه) آیا امروز قشون مرا دیدی گفتم دیدار قشون تو امروز چشمهای مرا سیاه کرد زیرا سربازان تو از ریگهای کنار دریا و ستارگان آسمان بیشتر هستند و من بعد از دیدن قشون تو فهمیدهام که تو نیرومندترین پادشاه زمین هستی. پادشاه بابل گفت (سینوهه) قبول درخواست تو برای من گران تمام شد زیرا چون من رژه را ترتیب دادم باید مدت چند روز تا وقتی که سربازان از اینجا بولایت خود مراجعت نکردهاند به آنها غذا بدهم و هزینه غذای آنها بقدر مالیات یک ایالت من در مدت یکسال خواهد شد. در این چند روز که سربازان در اینجا هستند رسوائیهای بزرگ بوجود خواهد آمد برای اینکه متعرض زنها میشوند و نمیتوان جلوی آنها را گرفت و بعد از اینکه رفتند تا مدت یکماه جادهها نا امن خواهد بود زیرا این سربازان تا بولایت خود برسند در راه هر کس را که ببینند لخت مینمایند. ولی با این وصف من خوشوقتم که توانستم ارتش خود را بتو نشان بدهم و تو قدرت مرا ببینی. اینک بگو که آیا فرعون مصر دارای یک دختر هست. پرسیدم که بدختر فرعون مصر چکار داری؟ پادشاه بابل گفت من میل دارم که دختر او زن من بشود و گرچه اکنون دارای چهار صد زن میباشم ولی هیچیک دختر سلطان مصر نیستند و من خیلی میل دارم همسری داشته باشم که دختر فرعون مصر باشد.
گفتم (بورابوریاش) آگاه باش که از روزی که جهان بوجود آمده دختر فرعون مصر پیوسته زوجه برادر خود میشود و اگر برادر نداشته باشد شوهر نمیکند بلکه بمعبد میرود و کاهنه میشود و این حرف که تو میزنی نسبت بخدایان مصری کفر است ولی من از حرف تو رنجش حاصل نمیکنم زیرا تو خدایان مصر را نمیشناسی.
پادشاه بابل گفت من تصمیم گرفتهام که طعم دختر فرعون را بچشم و بدانم که معاشقه با او چه نوع لذت دارد و اگر فرعون دختر خود را بمن ندهد من قشون خود را وارد خاک او خواهم کرد و مصر را ویران خواهم نمود و دختر او را بزور متصرف خواهم شد گفتم (بورابوریاش) فرعون مصر هنوز خیلی جوان است و تازه زن گرفته و دارای دختر نشده و بفرض اینکه خدایان مصری دادن دختر فرعون را بیک بیگانه منع نمیکردند او که دختری ندارد نمیتواند که دخترش را بتو بدهد پس صبر کن تا اینکه دارای دختر شود و بعد بفکر استفاده از دختر او باش. سلطان گفت (سینوهه) من امروز مدتی طولانی در میدان نشستم و عبور سربازان را مشاهده کردم و خسته شدهام و میل دارم که بحرم خود روم و با زنها تفریح کنم و تو هم که طبیب هستی و میتوانی همه جا بروی با من بیا تا زنهای مرا ببینی و من یکی از آنها را بطور موقت بتو خواهم داد تا با وی تفریح کنی ولی متوجه باش که او را آبستن ننمائی زیرا اگر باردار شود تولید اشکال خواهد کرد برای اینکه همه تصور خواهند نمود که او از من باردار شده است. گفتم (بورابوریاش) این حرف را نزن زیرا پسندیده نیست که مردی زن خود را بدیگری بطور موقت بدهد تا با او تفریح کند. (بورابوریاش) گفت برای چه پسندیده نیست زنهای من اگر بدانند که من حاضرم که آنها را بطور موقت بدیگران بدهم که با آنها تفریح کنند بسیار خوشحال میشوند زیرا من به تنهائی نمیتوانم با چهار صد زن تفریح نمایم.
بعد از من پرسید که تو چند زن داری؟ گفتم من زن ندارم (بورابوریاش) با تعجب پرسید مگر تو خواجه هستی؟ گفتم نه. پادشاه بابل پرسید اگر خواجه نیستی چگونه میتوانی بدون زن زندگی کنی و مشغول طبابت باشی زیرا تا وقتی مرد با زن تفریح نکند حواسش جمع نمیشود و نمیتواند خود را بکاری مشغول نماید. اگر میخواهی در زندگی شادکام باشی مثل من زنهائی از ملل مختلف بگیر برای اینکه هر یک از این زنها طبق رسوم ملی خود یکنوع عشقبازی میکنند و تو هر دفعه یکنوع لذت خواهی برد. با اینکه من نمیخواستم که وارد حرم سلطان شوم پادشاه بابل مرا با خود برد و من دیدم زنهای او از ملل گوناگون همه جوان و زیبا هستند و هر یک از آنها لباس ملی خود را پوشیدهاند. بعضی از زنها چون تازه از کشورهای دور درست بوسیله فروشندگان برده آورده شده بودند نمیتوانستند بزبان بابلی تکلم نمایند ولی همه میخندیدند و هر زن میکوشید که توجه سلطان را بطرف خود جلب نماید. وقتی شنیدند که سلطان میگوید که میل دارد یکی از زنهای خود را بطور موقت بمن بدهد که با وی تفریح کنم درصدد بر آمدند که توجه مرا جلب نمایند. سلطان بمن گفت که هر یک از اینها را که میل داری انتخاب کن ولی من که خواهان همه آنها بودم نمیتوانستم یکی را انتخاب کنم و از آن گذشته از خشم و تغییر رای سلطان میترسیدم زیرا وقتی انسان با یک پادشاه بوالهوس بسر میبرد باید احتیاط نماید زیرا یکمرتبه رای پادشاه تغییر میکند. این بود که گفتم من چون در مسافرت هستم و برای فرا گرفتن علوم آمدهام زن اختیار نمینمایم زیرا خدایان ما گفتهاند که وقتی مشغول تحصیل علم هستید از زن گرفتن خودداری کنید. ای خدایان مصر من از شما معذرت میخواهم که این دروغ را از زبان شما گفتم ولی برای اینکه سلطان بابل را متقاعد نمایم چاره دیگر نداشتم. زنها وقتی دیدند که من حاضر نیستم هیچ یک از آنها را انتخاب کنم مرا تحقیر و تمسخر کردند و گفتند معلوم میشود که تو نیز مثل خواجگانی که در حرم مشغول خدمت میباشند و نمیتوانی با زنها تفریح کنی.
سلطان هم که تصور میکرد که با دادن یکی از زنهای خود بمن مرا بسیار خوشحال خواهد نمود افسرده شد و گفت اگر تو مرا از درد دندان نجات نداده بودی اکنون میگفتم تو را بقتل برسانند. بعد مرا مرخص کرد و قبل از اینکه بروم باز راجع به جشن پادشاه دروغی صحبت نمود و گفت بهار فرا رسیده و موقع جشن پادشاه دروغی نزدیک شده و خود را برای لذت بردن از این جشن آماده کن. قبل از اینکه راجع به جشن پادشاه دروغی صحبت کنم باید موضوعی را که مربوط بمن است بگویم. یک روز برای تماشای شیشه بزرگ کننده به برج (مردوک) رفته بودم این شیشه که تصور نمیکنم در هیچ نقطه از جهان باشد در بابل ساخته میشود و شیشه ایست ضخیم و بسیار شفاف مانند یک قطعه یخ درخشنده و بدون کدورت. ولی وقتی انسان از پشت این شیشه به چیزی نظر میاندازد بقدری آنرا بزرگ مینماید که سبب وحشت میشود و روزیکه من برای دیدن شیشه رفته بودم موری را آوردند و من شیشه را بدست گرفتم و از پشت آن مور را نگریستم و نزدیک بود که از وحشت بگریزم. زیرا مورچه آنقدر بزرگ شده بود که از حیث بزرگی جثه بیک اسب آبی شباهت داشت.
بعد از اینکه شیشه بزرگ کننده را دیدم به طبقه فوقانی برج که جایگاه منجمین است رفتم و از آنها درخواست کردم که طالع مرا ببینند. چون من نمیدانستم در چه تاریخ و کجا متولد شدهام آنها نتوانستند که آینده مرا پیش بینی کنند اما به من گفتند که تو مصری نیستی. گفتم تردیدی وجود ندارد که من در درون سبدی بودم که روی رود نیل حرکت میکرد و زنی که مرا به فرزندی پذیرفت آن سبد را از روی آب گرفت. منجمین گفتند با اینکه تو را روی رود نیل یافتهاند تو نه مصری هستی و نه اهل کشور دیگر و بهر نقطه از جهان بروی در آنجا یک بیگانه بشمار میآیی. گفتم این گفته قابل قبول نیست زیرا در جهان بالاخره نقطهای وجود دارد که من در آنجا متولد شدهام و آنجا وطن من میباشد و من در آن وطن مردی بیگانه بشمار نمیآیم.
منجمین گفتند در جهان نقطهای که تو در آنجا متولد شده باشی وجود ندارد. گفتم پس من در کجا متولد شدهام؟ یکی از منجمین گفت شاید تو فرزند خدایان هستی و از آسمان بزمین آمدهای. گفتم در کشور ما فقط یک نفر فرزند خدایان است و او هم فرعون میباشد. منجمین گفتند در هر حال طالع تو اینطور نشان میدهد که تو در این جهان بهر جا که بروی در آنجا بیگانه هستی و نقطهای نیست که وطن تو باشد و چون چنین است ناگزیر تو از آسمان آمدهای و فرزند خدایان میباشی. آنوقت من با شگفت دیدم که منجمین مقابل من سر فرود آوردند و پرسیدم برای چه این کار را میکنید و آنها جواب دادند ما یقین نداریم که تو فرزند خدایان باشی ولی میدانیم که در این جهان متولد نشدهای و لذا شرط احتیاط این است که بتو احترام بگذاریم تا اگر براستی فرزند خدایان هستی از طرف ما قصوری سر نزده باشد و نزد خدایان مسئول نشویم. من که میدانستم فرزند خدایان نیستم از این حرف بسیار تعجب کردم و آن را بحساب کم عقلی و خرافه پرستی منجمین گذاشتم.
وقتی فصل بهار شروع میشود سکنه بابل مدت دوازده روز جشن میگیرند. در روز سیزدهم مراسم این جشن بوسیله یک دروغ بزرگ یعنی پادشاه دروغی خاتمه مییابد. در این دوازده روز مردم در بابل زیباترین لباس خود را میپوشند و دخترهای جوان به معبد (ایشتار) میروند و در آنجا خود را در دسترس مردها قرار میدهند تا اینکه با آنها تفریح نمایند و هر مرد بعد از اینکه با زنی تفریح کرد یک هدیه بوی میدهد و زنها این هدایا را جمع آوری مینمایند تا اینکه وقتی شوهر میکنند دارای جهیز باشند.
هیچ کس از این رسم حیرت نمینماید و هیچ مرد وقتی زن میگیرد انتظار ندارد که زن او باکره باشد. در این دوازده روز همه مشغول عیش و عشرت میشوند و خود را برای جشن روز سیزدهمین بهار آماده میکنند. صبح روز سیزدهم من در مهمانخانه نشسته بودم و یک مرتبه شنیدم که یک عده سرباز به مهمانخانه ریختند و بانک زدند پادشاه ما کجاست؟ پادشاه ما را بدهید وگرنه همه را بقتل خواهیم رسانید. این عده با فریادهای خشمگین طبقات مهمانخانه را پیمودند تا به طبقهایکه من در آن سکونت داشتم رسیدند و فریاد زدند پادشاه ما را بدهید… پادشاه ما را پنهان نکنید. سربازها مقابل اطاق ما غوغا نمودند و (کاپتا) غلام من از بیم خود را زیر تخت خواب پنهان کرد و بمن گفت تصور میکنم در بابل شورشی شده و پادشاه گریخته و طرفداران او به تصور اینکه وی در این مهمانخانه است اینجا آمدهاند. من درب اطاق را گشودم و به سربازها گفتم آیا مرا میشناسید یا نه؟ من (سینوهه) ابنالحمار طبیب مصری هستم و دندان پادشاه شما را کشیدهام و او برای خشنودی من در این شهر قشون خود را وادار به رژه کرد و اگر قصد داشته باشید مرا اذیت کنید نزد پادشاه شما میروم و شکایت میکنم.
سربازها گفتند اگر تو (سینوهه) هستی ما تو را جستجو میکنیم و منظورمان یافتن تو میباشد. پرسیدم با من چکار دارید گفتند که غلام تو را میخواهیم سوال کردم با غلام من چکار دارید؟ سربازها گفتند امروز روز جشن پادشاه دروغی است و پادشاه ما امر کرده که غلام تو را نزد وی ببریم. گفتم پادشاه شما با غلام من چکار دارد؟ گفتند از این موضوع اطلاع نداریم و اگر غلام خود را به ما نشان ندهی تو را عریان خواهیم کرد و بدون لباس به کاخ پادشاه خواهیم برد و برای اینکه نشان بدهند که تهدید آنها واقعیت دارد با یک حرکت جامع مرا دریدند و مرا عریان کردند و آنوقت با شگفت مرا نگریستند چون تا آنموقع ندیده بودند که مردی دارای ختنه باشد. یکی از سربازها گفت پناه بر (مردوک) چرا اینمرد اینطور است؟ دیگری پرسید که آیا تمام مردهای مصر اینطور هستند؟ گفتم بلی در مصر مردها را هنگامیکه کودک هستند ختنه میکنند.
یکی از آنها گفت این موضوع برای ما اهمیتی ندارد. دیگری فریاد بر آورد ما از تو کسی را میخواهیم که باید بما تحویل بدهی وگرنه… گفتم سخن را کوتاه کنید و بگوئید چه خواهید کرد؟ سربازها گفتند یا غلام خود را بما نشان بده یا تو را عریان از خیابانهای بابل عبور خواهیم داد و بکاخ سلطنتی خواهیم برد. گفتم من بپادشاه شما شکایت خواهم کرد و خواهم گفت که شما را بشدت تنبیه کند. سربازها گفتند خود پادشاه بما گفته که اگر تو غلامت را بما تسلیم نکنی تو را عریان بکاخ سلطنتی ببریم. (کاپتا) که زیر تخت از وحشت میلرزید از آنجا خارج شد و گفت ارباب مرا عریان بکاخ سلطنتی نبرید زیرا احترام این پزشک معروف از بین میرود و من حاضرم که با شما بهر جا که میگوئید بیایم. سربازها وقتی (کاپتا) را دیدند فریاد شعف بر آوردند و گفتند (مردوک) پاینده باد… پادشاه ما پیدا شد… ما پادشاه خود را یافتیم و اینک او را بکاخ سلطنتی می بریم
(کاپتا) با حیرت هر چه تمامتر سربازان را مینگریست و سربازها وقتی شگفتی او را دیدند با فریادهای شادی گفتند تو پادشاه چهار اقلیم هستی؟ تو شهریار ما میباشی و ما از قیافه ات تو را میشناسیم. بعضی از سربازها مقابل (کاپتا) سر فرود میآوردند و بعضی دیگر از قفا باو لگد میزدند که وادارش نمایند زودتر براه بیفتد. (کاپتا) گفت ارباب من تصور میکنم که من در کشوری زندگی مینمایم که همه افراد آن دیوانه هستند و من اکنون نمیدانم که آیا روی دو پای خود راه میروم یا اینکه روی سر حرکت مینمایم و شاید در خواب هستم و آنچه میبینم مناظر خواب میباشد و اگر مرا در این کشور سرنگون بدار آویختند تو نگذار که جنازه مرا جانوران بخورند و جنازهام را مومیائی کن و در مصر دفن نما. یکی از سربازان خندهکنان گفت که در اینجا جنازه اموات را جانوران نمیخورند برای اینکه ما جنازه آنها را در رودخانه میاندازیم و آب آنها را بطرف دریا میبرد. (کاپتا) گفت ارباب من نگذار که جنازه مرا در آب رودخانه بیندازند زیرا در آن صورت من نخواهم توانست در دنیای دیگر زنده بمانم. سربازها که میخندیدند گفتند ما امروز توانستهایم یک پادشاه خوب پیدا کنیم برای اینکه زبان او به هنگام صحبت گره نمیخورد و چون (کاپتا) نمیخواست از مهمانخانه خارج شود با لگد و ضربات کعب نیزه او را براه انداختند و بردند. بعد از اینکه (کاپتا) باجبار رفت من به شتاب لباس پوشیدم و عقب او بکاخ سلطنتی رفتم و در آنجا چون میدانستند که من نزد پادشاه تقرب دارم کسی جلوی مرا نگرفت. وقتی وارد کاخ شدم دیدم یک جمعیت انبوه در کاخ سلطنتی جمع شدهاند و همه فریاد میزدند و سربازها با هیجان نیزه ها را تکان میدادند. من یقین حاصل کردم که در بابل شورش شده و اگر از ولایات سربازها را احضار نکنند ممکن است که (بورابوریاش) پادشاه بابل از سلطنت بر کنار شود زیرا از فریادهای جمعیت معلوم بود که علیه (بورابوریاش) ابراز احساسات میکنند. بدون اینکه کسی جلوی مرا بگیرد وارد تالاری شدم که میدانستم پادشاه بابل در آنجاست و مشاهده کردم که کاهن بزرگ معبد (مردوک) و عدهای از کاهنهای دیگر در آن تالار حضور دارند. وقتی (کاپتا) وارد تالار شد یکمرتبه کاهن بزرگ معبد (مردوک) در حالی که با انگشت پادشاه بابل را نشان میداد گفت این پسرک را که هنوز ریش از صورت او نروئیده از اینجا بیرون ببرید… ما حاضر نیستیم که او را پادشاه خود بدانیم. دیگران برای تایید اظهار آن مرد گفتند این پسر را از این جا اخراج کنید و ما حاضر نیستیم که بیش از این یک کودک بر ما حکومت کند… او را بیرون ببرید.
کاهن بزرگ معبد (مردوک) بطرف (کاپتا) غلام من اشاره کرد و گفت اینک ما توانستهایم که یک پادشاه بالغ و عاقل پیدا کنیم و او را به سلطنت انتخاب خواهیم کرد تا اینکه از روی عقل و مآلاندیشی بر ما حکومت نماید. بمحض اینکه این حرف از دهان کاهن بزرگ بیرون آمد کسانی که در آنجا بودند به پادشاه جوان حملهور شدند و با خنده و شوخی علائم سلطنت را از سر و سینه وی دور کردند و لباس از تن او بیرون آوردند و بازوها و پاهای او را لمس کردند و میگفتند نگاه کنید که این پسر جوان چقدر ضعیف است و هنوز از دهان او بوی شیر میآید و نمیتواند وسیله تفریح زنهای حرم خود شود و بجای او این مرد (اشاره به غلام من) را بحرم میفرستیم تا اینکه بتواند قدری وسیله تفریح زنهای حرم گردد. (بورابوریاش) وقتی از علائم سلطنتی خلع میگردید کوچکترین مقاومت نکرد و من دیدم که باتفاق شیر خود که دم را وسط پاها قرارداده بود بگوشهای از اطاق رفت. وقتی مشاهده کردم که بر تن غلام من لباس سلطنتی پوشانیدند و علائم سلطنتی را بر سر و سینه او نصب کردند نمیدانستم که آیا روی دو پای خود راه میروم یا اینکه روی سر حرکت مینمایم.
(کاپتا) را روی تختی که قبلاٌ پادشاه بابل روی آن نشسته بود نشانیدند و مقابلش سجده کردند و زمین را بوسیدند حتی خود (بورابوریاش) که عریان بود مقابل (کاپتا) سجده کرد و گفت او باید پادشاه ما باشد زیرا عاقل تر و عادل تر از او در این کشور نیست. غلام من طوری مبهوت بود که نمیتوانست حرف بزند ولی من میدیدم که موهای سرش زیر علامت سلطنت که بر فرق او نهاده بودند سیخ شده است. وقتی کسانیکه در اطاق بودند نسبت باو اظهار انقیاد کردند (کاپتا) فریاد زد ساکت شوید و همه سکوت نمودند و وی گفت: من فکر میکنم که یک جادوگر مرا سحر کرده و چیزهائی بنظرم میرساند که واقعیت ندارد چون محال است که بتوان قبول کرد که یکمرتبه مردی چون مرا که در این کشور اجنبی هستم، پادشاه بکنند. حضار زبان باعتراض گشودند و با شوخی و خنده گفتند اینطور نیست و تو پادشاه ما هستی و هیچکس تو را گرفتار جادو نکرده و ما از روی کمال صمیمیت و خوشوقتی تو را پادشاه خود کردهایم.
(کاپتا) گفت من با اینکه میل ندارم که پادشاه شما باشم نمیتوانم بر خلاف رای شما رفتار کنم چون عده شما زیاد است ولی یک سوال از شما میکنم و درخواست مینمایم که جواب درست بدهید… آیا من پادشاه شما هستم یا نه؟ همه با یک صدا بانگ بر آوردند بلی… بلی… تو پادشاه ما هستی و باز مقابل او سجده کردند و یکی از حضار یک پوست شیر پوشید و مقابل تخت (کاپتا) بر زمین نشست و غرید. (کاپتا) یکمرتبه دیگر بانگ زد ساکت باشید و همه سکوت کردند.
غلام من گفت اگر من پادشاه شما هستم باید از اوامر من اطاعت کنید. همه فریاد زدند که هرچه تو بگوئی انجام خواهیم داد (کاپتا) گفت چون من پادشاه شما شدهام امروز باید جشن گرفت و بگوئید غلامان بیایند. عدهای از غلامان که حضور داشتند به (کاپتا) نزدیک شدند و او گفت فوری شراب و غذا بیاورید تا اینکه من بخورم و بوسیله شراب خود را شادمان کنم و دیگران هم مثل من شکم را سیر و سر را گرم نمایند.
غلامان گفتند که غذا و شراب در اطاق دیگر حاضر است و او را بلند کردند و با هیاهو وغریو و خنده به تالار دیگر بردند و منهم با آنها رفتم و دیدم که در آن تالار انواع اغذیه و اشربه را نهادهاند و هر کس هر طور که مایل بود از غذاها و شرابها انتخاب میکرد و میخورد و میآشامید. (بورابوریاش) پادشاه سابق بابل مثل غلامان یک لنگ بکمر بسته بود و وسط جمعیت از هر طرف میدوید و پیمانههای شراب را واژگون میکرد و خورشهای غلیظ را روی جامه حضار میریخت و آنها را وامیداشت که ناسزا بگویند. در حیاط کاخ سلطنتی حوضها را پر از آبجو و شراب کرده بودند و هر کس میتوانست که با پیمانههائی که کنار حوض بنظر میرسید آبجو یا شراب بنوشد و با خرما و ماست و یکنوع چربی که از شیر میگیرند و خیلی لذیذ است (مقصود نویسنده کره میباشد – مترجم) شکم را سیر کنند.
وقتی شکمها سیر و سرها از آبجو و شراب گرم شد غوغائی آنچنان نشاطآور در کاخ و حیاط بوجود آمد که من تا آنروز نظیر آنرا ندیده بودم. تفاوت طبقات و رتبهها از بین رفته بود و هر کس با دیگری شوخی و مزاح میکرد و کسانیکه تا دیروز مقابل (بورابوریاش) سجده مینمودند استخوانهای غذا را بطرفش میانداختند و او هم میخندید و استخوانها را بطرف همانهائی که انداخته بودند پرتاب مینمود. در وسط غوغا من خود را به غلام خود رسانیدم و باو گفتم (کاپتا) اکنون همه مست هستند و کسی در فکر تو نیست و برخیز که بدون ا طلاع دیگران از اینجا برویم چون من حدس میزنم که عاقبت این کار خوب نیست.
(کاپتا) که مشغول خوردن یک قطعه گوشت بریان شده الاغ بود گفت آنچه تو میگوئی در گوش من مثل وزوز مگس جلوه میکند و من حرف تو را نمیپذیرم و این سعادت را رها نمیکنم که از اینجا بروم مگر نمیبینی که این ملت با چه محبت و شوق مرا به پادشاهی انتخاب کرده است؟ و آیا من میتوانم در قبال اینهمه محبت و علاقه نسبت باین ملت حق ناشناسی نمایم و آنها را رها کنم و بروم و دیگر اینکه تو بعد از این نباید مرا باسم (کاپتا) خطاب کنی زیرا من پادشاه چهار اقلیم هستم و تو هر دفعه که میخواهی با من حرف بزنی باید بگوئی ای پادشاه چهار اقلیم و مثل دیگران مقابل من سجده نمائی. گفتم کاپتا … این پادشاهی تو غیر از یک شوخی و دروغ بزرگ نیست چون محال است این ملت تو را که یک غلام خارجی هستی پادشاه خود بکند و من میترسم که عاقبت این شوخی برای ما خطرناک باشد و تا وقت باقیست برخیز که خود را در گوشهای پنهان کنیم یا اینکه از اینجا برویم و اگر برخیزی و بیائی من جسارت تو را خواهم بخشید و تو را با عصای خود تادیب نخواهم کرد. (کاپتا) دهان را که آلوده به چربی بود پاک کرد و با یک قطعه استخوان الاغ که در دست داشت مرا مورد تهدید قرار داد و بانگ زد این مصری پلید را از اینجا دور کنید وگرنه من مجبور خواهم شد که با چوب استخوانهای او را در هم بشکنم.
همین که (کاپتا) این حرف را زد مردی که در جلد شیر رفته بود بمن حمله ور گردید و مرا بزمین انداخت و با چنگال خود بدن مرا خراشید و نزدیک بود که سراسر بدنم مجروح شود ولی خوشبختانه نفیرها بصدا در آمدند و اعلام کردند که پادشاه جدید برای اجرای عدالت برود و شیر ساختگی مرا رها کرد. عدالت خانه بابل در نزدیکی کاخ سلطنتی قرار گرفته بود وقتی (کاپتا) را به آنجا بردند که مبادرت به اجرای عدالت نماید خواست که شانه از زیر بار خالی کند و گفت من به دادگستری قضات بابل اطمینان دارم و بهتر این است که آنها مثل گذشته مجری عدالت باشند. ولی مردم این حرف را نپذیرفتند و گفتند که ما خواهان اجرای عدالت از طرف پادشاه جدید خود هستیم تا اینکه بدانیم آیا عقل دارد و میتواند مطابق اصول انصاف رای صادر کند یا نه؟ (کاپتا) ناچار شد که تن به قضا در دهد و مردم او را روی مسند بزرگ قاضی بابل نشانیدند و شلاق و قید را که علامت اجرای عدالت است مقابلش نهادند و اول کسیکه برای تظلم نزدیک شد مردی بود که لباس پاره بر تن داشت و من دیدم که موهای سرش سفید میباشد. بعد فهمیدم که سفیدی موهای وی ناشی از خاکستریست که روی سر پاشیده و لباس خود را عمدی پاره کرده تا اینکه بتواند با وضعی ژولیده بحضور پادشاه برسد. زیرا در باب کسانیکه خود را خیلی مظلوم میدانند میکوشند که از حیث ظاهر وضعی ژولیده داشته باشند تا اینکه رافت سلطان را جلب کنند. مرد مقابل غلام من بخاک افتاد و زمین را بوسید و گفت ای خداوندگار چهار اقلیم امروز کسی مثل تو دادگستر و بقدر تو عاقل نیست و لذا من آمدهام که از تو درخواست اجرای عدالت نمایم من زنی دارم که چهارسال است با من بسر میبرد و در این مدت آبستن نشده و بتازگی باردار شده و با اینکه بعضی بمن گفتند که زن تو دارای فاسقی میباشد من این حرف را نپذیرفتم تا اینکه دیروز زنم را با یک سرباز غافلگیر کردم.
من نتوانستم سرباز مزبور را دستگیر کنم زیرا وی قویتر از من بود و همینکه من وارد خانه شدم گریخت ولی اکنون جگر سیاه من پر از اندوه و تردید شده و من نمیدانم طفلی که زن من در شکم دارد آیا طفل من است یا طفل این سرباز و آمدهام از تو درخواست کنم که این مشکل را حل نمائی و مرا از تردید بیرون بیاوری تا اینکه من بدانم در مورد این کودک چه تکلیف دارم. (کاپتا) قدری با نگرانی اطراف خود را نگریست زیرا نمیدانست چه جواب بدهد که مقرون به عدالت باشد و یکمرتبه غلامان را خواست و گفت چوب بدست بگیرید و این مرد را کتک بزنید. غلامان با چوب بجان آن مرد افتادند و بعد از اینکه او را زدند مرد خطاب به جمعیت اظهار کرد که آیا رای پادشاه در مورد من عادلانه است و من که برای تظلم آمدهام باید چوب بخورم.
مردم بعد از شنیدن این حرف از (کاپتا) توضیح خواستند و پرسیدند ای خداوندگار چهار اقلیم برای چه تو دستور دادی که این مرد را کتک بزنند. (کاپتا) گفت مردی که این قدر احمق باشد مستوجب چوب خوردن است زیرا آیا میتوان قبول کرد که مردی دارای مزرعه مستعد میباشد مزرعه خود را لم یزرع بگذارد و در آن بذر نکارد و وقتی دیگران از روی احسان و ترحم در آن مزرعه بذر میکارند بیاید و شکایت کند که چرا سایرین در زمین مزبور تخم کاشتهاند. ولی اگر مزرعه لم یزرع که متروک مانده از دیگران درخواست کند که در آن تخم بکارند آیا باید مزرعه را مورد نکوهش قرار داد؟
البته نه و بنابراین حق با زن است که با مرد دیگر مربوط گردیده زیرا این مرد نتوانسته که درخواست زن را بر آورد و او را مبدل بیک مزرعه متروک نموده است. مردم بعد از شنیدن این حرف فریادهای تحسین بر آوردند و عقل و عدالت (کاپتا) را ستودند آنوقت یک پیرمرد به کاپتا نزدیک گردید و گفت ای خداوندگار چهار اقلیم من در مقابل تو و این ستون که قوانین بابل روی آن نوشته شده درخواست اجرای عدالت میکنم و شکایت من این است. اخیراٌ من در کنار کوچه یک خانه ساختم ولی معماری که خانه مرا به مقاطعه ساخته بود مرا فریب داد و مصالح نامرغوب بکار برد و باستحکام خانه توجه نکرد و خانه یکمرتبه ویران گردید و عابری را بقتل رسانید و اینک بازماندگان عابر مزبور از من درخواست جبران خسارت مینمایند در صورتیکه من گناهی ندارم و تکلیف من چیست و به بازماندگان عابر مقتول چه باید بگویم؟
(کاپتا) فکری کرد و گفت موضوعی که تو بمن میگوئی یک مسئله پیچیده است و آنگاه از قضات بابل که حضور داشتند پرسید قانون در اینمورد چه میگوید؟ قضات ستونی را که قانون روی آن نوشته شده بود به (کاپتا) نشان دادند و گفتند اگر خانه بر اثر بی مبالاتی یا خدعه مقاطعهکار ویران شود و صاحب خانه را بقتل برساند معمار مقاطعهکار بقتل خواهد رسید. در صورتیکه خانه پس از ویران شدن پسر صاحبخانه را مقتول کند پسر مقاطعه‹کار بجرم قتل پسر صاحبخانه مقتول خواهد شد. قانون در خصوص قتل دیگران چیزی نمیگوید ولی ما اینطور تعبیر میکنیم که هرگونه ضرری که از ویرانی خانه دیگران وارد بیاید باید بوسیله مقاطعهکار جبران شود و در صورتیکه مقاطعهکار نخواهد که آن ضرر را جبران کند باید بهمان اندازه بر او خسارت وارد آورد. (کاپتا) گفت من نمیدانستم که در این کشور معماران مقاطعهکار اینقدر حیلهگر هستند و از مصالح ساختمانی میدزدند یا اینکه در بنای خانه طوری بیمبالاتی میکنند که خانه فرو میریزد و من بعد از این مواظب خواهم بود که گرفتار این نوع مقاطعهکاران حیلهگر نشوم. و اما در خصوص شکایت این مرد و اینکه خویشاوندان عابر مقتول از او درخواست خسارت کردهاند عقیده من چنین است: خویشاوندان عابر مقتول باید مقابل خانه معمار مقاطعهکار بروند و اولین عابر را که از آنجا میگذرد بقتل برسانند تا اینکه طبق قانون عمل شود ولی اگر خویشاوندان عابر مزبور مثل خویشاوندان عابر اول درخواست خسارت کردند کسانیکه عابر دوم را مقابل خانه معمار بقتل رسانیدهاند باید از عهده خسارت برآیند. نظریه من راجع به مجرم اصلی این است که در این واقعه هیچکس بقدر عابری که از جلوی خانه سست بنیاد عبور کرده گناه ندارد زیرا هیچ مرد عاقل از جلوی خانهای که ممکن است ویران شود عبور نمینماید. بعد از او مجرم اصلی همین مرد است که اینجا آمده و میگوید خانهاش ویران شده. اینمرد از این جهت مجرم میباشد که با اینکه اهل بابل است و در تمام عمر در این کشور میزیسته و اکنون بسن کهولت رسیده نمیدانست که در بابل نباید ساختمان خانه را بیک معمار مقاطعهکار واگذار کرد و گرنه باید منتظر بود که در ماه اول آن خانه ویران شود. یا لااقل بعد از اینکه ساختمان خانه را بیک مقاطعهکار واگذاشت او را تحت نظر بگیرد تا اینکه مبادرت به تقلب نکند.
و چون در صدد بر نیامده که مقاطعهکار را تحت نظر قرار بدهد و کنترل نماید وی حق داشته که اینمرد را فریب بدهد و خانه او را طوری بسازد که ویران گردد. زیرا تا وقتی احمقها را فریب ندهند و آنها متضرر نشوند عاقل نخواهند شد. یکمرتبه دیگر مردم عدالت (کاپتا) را تحسین کردند و مردی که برای تظلم آمده بود با افسردگی دور گردید. آنوقت یک سوداگر فربه که لباس گرانبها در برداشت به کاپتا نزدیک گردید و گفت سه روز قبل من هم مثل دیگران به معبد (ایشتار) رفتم تا اینکه بتوانم با یکدختر باکره تفریح کنم. من یکی از دختران باکره را که برای تهیه جهیز در روزهای اول بهار به معبد (ایشتار) می آیند پسندیدم و با او قرار گذاشتم که مقداری سیم از من بگیرد و با من تفریح کند. بعد از اینکه سیم را باو دادم لازم شد که برای یک حاجت عادی دور شوم و پس از مراجعت با تعجب مشاهده کردم که او با یکمرد دیگر مشغول تفریح میباشد در صورتیکه از من نقره گرفته با من قرار گذاشته بود که منتظر مراجعتم باشد. وقتی باو گفتم که نقره مرا پس بده جواب داد که تو قرار گذاشتی که با من تفریح کنی وپس اینکه آنمرد رفته میتوانی مبادرت بتفریح نمائی. گفتم من هنگامی میخواستم با تو تفریح کنم که تو باکره بودی و اکنون دارای بکارت نمیباشی. ولی دختر مزبور حرف مرا نپذیرفت و گفت من نقره تو را پس نمیدهم زیرا آنچه تو میخواستی از من خریداری کنی موجود است و میتوانی ابتیاع نمائی. من باو گفتم که من از تو یک ظرف سفالین سالم خریداری کردم و قیمت آن را هم پرداختم و بعد برای کاری از تو دور شدم ولی در هر حال این ظرف بمن تعلق داشت و تو که ظرف سفالین را بمن فروخته بودی حق نداشتی که آنرا بدیگری بفروشی و وی آن ظرف را بزمین بزند و بشکند و حال که من آمدهام قطعات ظرف شکسته را به من عرضه نمائی و بگوئی این است چیزی که تو از من خریده بودی. وقتی (کاپتا) این حرفها را شنید شلاق خود را برداشت و با خشم تکان داد و گفت: من در هیچ جا مردانی ندیدهام که مانند سکنه این شهر نادان باشند و برای چیزهائیکه کودکانه است شکایت کنند.
ای مرد بازرگان اگر تو برای خرید یک میوه تازه ببازار بروی بعد از اینکه میوه را خریداری کردی فوری آنرا تناول مینمائی یا اینکه میگذاری چند روز بگذرد و پس از انقضای این مدت بر میگردی و میگوئی برای چه میوه ایکه من خریدهام پلاسیده و فاسد شده است. یک دختر جوان و باکره هم مثل میوه تازه است و خریدار بمحض اینکه میوه را ابتیاع کرد باید آنرا تناول کند و اگر دختر جوان را گذاشت و رفت و هنگام مراجعت دید میوه او پلاسیده شده یا بقول تو ظرف سفالین شکسته نباید شکایت نماید. تو بجای اینکه از این دختر شکایت کنی باید از وی ممنون باشی که بتو کمک کرد زیرا قبل از بازگشت تو مانعی را از بین برد و هرگاه باقی میماند برای تو اسباب زحمت میشد و این زحمت را بدیگری محول نمود تا اینکه تو بدون اشکال با وی تفریح کنی و چون معلوم است که مردی نادان هستی و قدر و قیمت میوه تازه را نمیدانی من تو را محکوم میکنم که بعد از این پیوسته با ظروف شکسته تفریح نمائی. باز مردم فریاد تحسین را بلند کردند و عقل و درایت (کاپتا) را ستودند و غلام من خطاب بقضات گفت: امروز من بقدر کافی عدالت را اجرا کردم و اینک خسته شدهام و باید استراحت نمایم و اگر شاکیان دیگر پیدا شدند قضات باید بشکایت آنها رسیدگی نمایند. شکایت اینمرد بازرگان مرا متوجه کرد که من اینک سلطانی هستم که در حرم خود چهار صد زن دارم و باید بروم و با آنها تفریح کنم و من برای تفریح با آنها خود را مستعد میبینم زیرا نه فقط غذا مرا نیرومند کرده بلکه از لحظهای که سلطان چهار اقلیم شدهام یک نیروی فوقالعاده را در خود احساس میکنم که حتی در دوره جوانی خود دارای آن قوت نبودم. مردم با غریو شادی (کاپتا) را بطرف حرم بردند ولی در بین جمعیت یکنفر تفریح نمیکرد و نمیخندید و او (بورابوریاش) بود و خود را بمن رسانید و گفت (سینوهه) تو طبیب هستی و میتوانی وارد حرم شوی و برو و نگذار که غلام تو بزنهای من دست بزند زیرا اگر مرتکب این عمل شود غروب امروز من پوست او را خواهم کند و پوستش را بالای دیوار خواهم گذاشت که خشک شود. ولی اگر از دست درازی بطرف زنهای من خودداری نماید مرگ بر وی آسان خواهد شد و من میگویم که طوری او را بقتل برسانند که دچار شکنجه نشود. گفتم (بورابوریاش) هرچه تو بگوئی من انجام خواهم داد ولی من از مشاهده تو در لباس غلامان خیلی اندوهگین هستم و جگر سیاه من پر از غم شده زیرا نمیتوانم تحمل کنم که مردم تو را مورد طعن و تحقیر قرار بدهند. (بورابوریاش) گفت امروز روز دروغ بزرگ یعنی سلطان دروغ است و در این روز یکنفر را بعنوان پادشاه بابل انتخاب مینمایند ولی سلطنت او زیادتر از یکروز طول نمیکشد و تمام سکنه بابل این موضوع را میدانند ولی هنگامیکه من و تو صحبت می کنیم غلامت بطرف حرم میرود و من بیم دارم که او بطرف زنهای من دست درازی نماید و تو برو و نگذار که این واقعه اتفاق بیفتد. من و (بورابوریاش) بطرف حرم روانه شدیم و در راه من راجع برسم روز دروغ بزرگ از او توضیح خواستم و وی گفت که هر سال در این روز ملت بابل یکی از مضحکترین و ابلهترین افراد را برای مدت یک روز برای سلطنت انتخاب میکند و حکمرانی آن مرد از بامداد شروع میشود و پادشاه بابل مانند یک غلام عهدهدار خدمت وی میگردد. در اینروز این سلطان موقتی هر چه بخواهد میکند و من چون دیدم که غلام تو بسیار مضحک است خود گفتم که وی را برای سلطنت یک روزه انتخاب نمایند. من پرسیدم بعد از اینکه امروز بانتها رسید با این سلطان موقتی و یکروزی چه میکنند؟ (بورابوریاش) گفت وقتی امروز تمام شد همانطور که در بامداد ناگهان او را سلطان بابل کردند در چند لحظه هنگام غروب آفتاب وی را بقتل میرسانند و فرمان قتل او از طرف پادشاه یعنی من صادر میشود. اگر شخصی که مدت یک روز سلطنت کرده در مدت سلطنت مبادرت بقتل و جرح و تصرف زنهای مردم نکرد هنگام غروب زهری در شراب میریزند و باو میخورانند و وی بدون مشقت جان میسپارد. ولی اگر در این یکروز از قدرت خود استفاده نامطلوب نمود در آن صورت من وی را با شکنجههای هولناک بقتل خواهم رسانید. در گذشته یکمرتبه در همین روز سلطان وقاعی بابل که مثل دیگران مشغول تفریح بود بر اثر خوردن یک آبگوشت خیلی داغ که بعضی میگویند در آن زهر ریخته بودند زندگی را بدرود گفت و آنمرد مضحک و ابله که فقط برای یکروز سلطان شده بود بعد از مرگ سلطان حقیقی مدت سی و شش سال در بابل سلطنت کرد و بهمین جهت من امروز هنگام صرف غذا و شراب خیلی احتیاط کردم که گرفتار سرنوشت سلطان مزبور نشوم. وقتی من و (بورابوریاش) بدرب حرم رسیدیم من دیدم که (کاپتا) در حالیکه خون از بینیاش فرو میچکد و یگانه چشم وی متورم شده از آنجا خارج شد. گفتم (کاپتا) تو را چه میشود مگر مجروح شدهای؟
(کاپتا) گفت نگاه کن که در حرم با من چه کردهاند؟ من وقتی وارد حرم شدم دیدم که قصد دارند زن های پیر و کنیزهای سیاه و فربه و سالخورده را بمن بدهند و من گفتم که از آنها نفرت دارم و بطرف یکزن جوان و زیبا رفتم ولی آنزن مثل ماده شیر بمن حملهور شد و طوری با کفش خود روی چشم و بینی من کوبید که چشم من ورم کرد و از بینیام خون جاری شد. (بورابوریاش) وقتی حرف غلام مرا شنید طوری به خنده در آمد که برای اینکه بر زمین نیفتد ببازوی من تکیه داد و (کاپتا) گفت (سینوهه) من جرئت نمیکنم که وارد حرم شوم زیرا این زن دیوانه شده و اگر قدم بحرم بگذارم مرا بقتل خواهد رسانید و لذا تو وارد حرم شو و جمجمه او را سوراخ کن تا یک روح شرور که در مغز او جا گرفته از سرش خارج شود و من بتوانم او را در آغوش بگیرم چون اگر این زن دیوانه نبود بمن که پادشاه وی هستم و حق دارم که او را خواهر خود بکنم حمله نمینمود و روی دهان و بینی من نمیکوبید وخون مرا مانند خون گاوی که ذبح نمایند نمیریخت. (بورابوریاش) بمن گفت (سینوهه) برو ببین که وضع حرم چگونه است و این زن که باین احمق حمله کرده که میباشد. امروز چون روز پادشاه دروغی است من نمیتوانم وارد حرم شوم ولی تو چون پزشک هستی میتوانی همه جا از جمله حرم من بروی و من تصور میکنم زنی که به غلام تو حملهور شده دختری است جوان که بتازگی برای من آوردهاند و من میخواستم او را از آن خود بکنم ولی هنوز چون وحشیها میباشد و من منتظر هستم که وی آرام شود. من نمیخواستم وارد حرم شوم ولی (بورابوریاش) بقدری اصرار کرد که درخواست او را قبول کردم و وارد حرم شدم و خواجهها که میدانستند من طبیب هستم جلوی مرا نگرفتند. من دیدم که در حرم بینظمی حکمفرماست و عدهای از زنهای پیر خود را آراستهاند که در روز جشن پادشاه دروغی تفریح کنند و همینکه مرا دیدند سراغ (کاپتا) را گرفتند و میپرسیدند که بز فربه ما کجا رفت و برای چه صبر نکرد که با ما خوش بگذراند. یکزن سیاهپوست که مانند غلام من فربه بود و سینههای بزرگ و آویخته وی به شکمش میرسید بطرف من آمد و پرسید بز چاق مرا برگردان تا اینکه من بتوانم او را روی سینه خود قرار بدهم و بفشارم… فیل مرا برگردان تا اینکه با خرطوم خود بدن مرا احاطه نماید. خواجهها اطراف مرا گرفتند و گفتند برای این زنهای پیر دغدغه نداشته باش برای اینکه هیچکدام دیوانه نشدهاند و این حرکات که میکنند ناشی از این است که امروز خود را برای تفریح آماده کرده بودند ولی در بین زنهای حرم یکدختر جوان وجود دارد که از بدو ورود باینجا نسبت بهمه ابراز خشم میکرد و امروز دیوانه شده و نه فقط پادشاه دروغی را بشدت مجروح و وادار به فرار کرد بلکه کاردی بدست گرفته و بمحض اینکه ما میخواهیم باو نزدیک شویم بما حمله مینماید و تو باید بروی و دیوانگی این زن را معالجه نمائی. خواجهها راهنما شدند و مرا بحیاط بزرگ حرم که آجرهائی صیقلی و درخشنده داشت بردند. در وسط حیاط یک حوض بود که مجسمه جانوران دریائی از سنگ در آن بنظر میرسید و از دهان مجسمهها آب چون ده ها فواره به حوض میریخت. در کنار حوض زنی جوان با لباس پاره در حالیکه تکیه به مجسمه یکی از جانوران دریایی داده بود ایستاده، از گیسوان و لباس او آب فرو میریخت و معلوم میشد که از حوض خارج شده است و یک کارد در دست داشت و کارد او در آفتاب میدرخشید. وقتی من نزدیک شدم آن دختر جوان که خواجهها هنگام نزاع با وی لباسش را پاره کرده بودند چیزی گفت ولی خواجه ها طوری قیل و قال میکردند و ریزش فواره ها چنان صدا بوجود میآورد که من نمیفهمیدم آن زن چه میگوید. من خطاب به خواجهها گفتم از اینجا بروید تا اینکه حیاط خلوت شود و آب فوارهها را قطع کنید که من بتوان م صدای زن را بشنوم.خواجهها رفتند و آب فوارهها را قطع کردند و آن وقت من توانستم صدای آنزن را بشنوم و شنیدم که وی مشغول خواندن آواز است و گونههای او از فرط هیجان قرمز شده است. باو گفتم ای زن ساکت باش و این کارد را دور بینداز و اینجا بیا تا اینکه تو را معالجه کنم زیرا بدون شک تو دی وانه شدهای.زن بجای اینکه از حرف من اطاعت کند گفت ای میمون اگر جلو بیائی من کارد خود را در جگر سیاه تو فرو خو اهم کرد زیرا من بسیار خشمگین هستم.من گفتم ای زن کارد را دور بینداز زیرا نسبت بتو دشمنی ندارم و نمیخواهم بتو آسیب برسانم. زن گفت چند نفر از مردها همین حرف را بمن زدند و گفتند که نسبت بمن قصد بد ندارند ولی من فهمیدم که آنها میخواهند من را فریب بدهند تا اینکه از من بهرهمند شوند و بهمین جهت این کارد را بدست گرفتم تا هر مرد را که بمن نزدیک میشود بقتل برسانم و بخصوص این پیرمرد یک چشم را که مانند یک خیک متورم بو د بقتل خواهم رسانید.گفتم آیا این تو بودی که پادشاه بابل را مجروح کردی؟ زن گفتم بلی من بودم و خوشحالم که توانستم از بینی او خون جاری کنم زیرا حتی پادشاه بابل نباید از من بهرهمند شود زیرا مرا وقف خدای ما کردهاند و من باید مقابل خدای خودمان برقصم. گفتم هر قدر میل داری مقابل خدای خود برقص و این موضوع بمن مربوط نیست و من پزشک هستم و وظیفهام این است که نگذارم که تو که اکنون دیوانه شدهای با این کارد خود را مجروح نمائی و اگر تو مجروح شوی پادشاه بابل متضرر خواهد شد زیرا خواجههای او بمن گفتند که وی تو را به مبلغی گزاف از بازار برده فروشان خریداری کرده است.زن گفت من برده نیستم تا این که حق داشته باشند مرا در بازار برده فروشان بفروشند. من دختری هستم که بزور ربودند و هرگاه تو قدری شعور میداشتی این موضوع را میفهمیدی؟
در اینموقع زن نظری بعقب خود انداخت و افزود: خواجهها بالای درخت رفتهاند که صحبت ما را بشنوند و آیا تو نمیتوانی با زبانی دیگر حرف بزنی تا اینکه نفهمند ما چه میگوئیم. من با زبان مصری شروع بصحبت کردم و گفتم من مصری هستم و نامم (سینوهه) ابنالحمار است و چون طبی ب میباشم تو نباید از من بترسی. همینکه زن شنید که من با زبان مصری صحبت میکنم بطرف من آمد و گفت من نمیدانستم که تو مصری هستی وگرنه زودتر بطرف تو میآمدم زیرا میدانم که مردهای مصری با زور از زنها بهرهمند نمیشوند و با اینکه نسبت بتو اعتماد دارم نمیتوانم کاردم را بتو بدهم برای اینکه این کارد مورد احتیاج من است و قصد دارم که امشب وقتی پادشاه بابل یا دیگری میآید که از من بهرهمند شود رگهای گردن خود را با این کارد قطع نمایم و بمیرم تا اینکه مقابل خدای خود بیآبرو نشوم و اگر تومیل داری که من زنده بمانم و از خدایان میترسی مرا از این کشور خارج کن ولی بدان که هرگاه مرا از اینجا بیرون ببری من نخواهم توانست تو را همانطور که یکزن بمرد پاداش میدهد، بدهم برای اینکه من وقف خدای خود شدهام و هیچ مرد نباید از من منتفع شود مگر وقتی خدای من بگوید او را بخواه و از آمیزش با وی محفوظ شو. گفتم من هیچ قصد ندارم که از تو منتفع شوم و تو باید از این حیث آسوده خاطر باشی لیکن رفتن تو از حرم پادشاه بابل کاری دور از عقل است زیرا در این جا وسائل زندگی تو فراهم میباشد و بتو غذا و لباس و هر چیز دیگر که بخواهی میدهند. زن گفت من در کشور خود هم غذا و لباس داشتم و غذا و لباس اینجا در نظرم جلوه ندارد و اما اینکه گفتی هیچ قصد نداری از من منتفع شوی، اینموضوعی است که هرگاه مرا از بابل خارج کنی میتوانیم راجع بآن صحبت نمائیم زیرا گرچه من وقف خدای خودمان هستم لیکن اگر خدای من بگوید که مردی را بپسندم میتوانم موافقت کنم که وی از من بهرهمند شود. گفتم ای زن من قصد ندارم که تو را از بابل خارج کنم و از اینجا ببرم برای اینکه پادشاه بابل دوست من است و هرگاه تو را از حرم او بگریزانم بر خلاف رسم دوستی رفتار کردهام.
دیگر آنکه تو باید بدانی آنمرد که یک چشم داشت و مثل یک خیک متورم بود پادشاه همیشگی بابل نیست بلکه پادشاه دروغی آن کشور است و فقط یک روز (امروز) سلطنت میکند و از روز دیگر پادشاه همیشگی بابل که تو را خریداری کرده سلطنت خواهد نمود و او جوانی است خوش قیافه و امیدوار است که از آمیزش با تو لذت ببرد و تصور میکنم که تو نیز از آمیزش با او لذت خواهی برد.این است که بتو سفارش میکنم که افکار کودکانه را کنار بگذار و این کارد را بمن بده. زن گفت اگر کارد را بتو بدهم تو از من حمایت خواهی کرد گفتم آری از تو حمایت میکنم تا آسیبی بتو نرسانند. آنگاه زن گفت اسم من مینا است و چون تو قول میدهی که از من حمایت خواهی کرد که از من حمایت کنی تا اینکه کسی بمن آسیبی وارد نیاورد این کارد را بتو میدهم و چون مصری هستی میدانم که بمن دروغ نخوا هی گفت و مرا فریب نخواهی داد.آنوقت تبسمکنان کارد خود را بمن داد و من از او گرفتم و براه افتادم ولی وقتی میرفتم متوجه بودم که (مینا) با تسلیم کارد مرا در یک محظور بزرگ قرارداده زیرا پس از آن من باید از او حمایت کنم و چگونه میتوان از یکزن جوان و زیبا در یک حرم بزرگ مثل حرم (بورابوریاش) حمایت کرد؟ و خواستم برگردم و کارد را بزن جوان بدهم تا اینکه نسبت بوی تعهدی نداشته باشم ولی خواجهها اطرافم را گرفتند و از اینکه توانستهام کارد را از دست آنزن بیرون بیاورم مرا تمجید کرده گفتند این زن هرگاه این کارد را نگاه میداشت دیگران را بقتل میرسانید یا خود را ولی اینک اطمینان داریم که وی نه بخود سوء قصد خواهد کرد نه به دیگران. وقتی از حرم خارج شدم (بورابوریاش) بطرف من آمد و خنده کنان پرسید چطور شد؟ آیا حدس من صحیح بود؟ و زنی که غلام ترا مجروح کرده همان کنیز جوان است که بتازگی برای من خریداری کرده اند. گفتم بلی و این کنیز جوان بر اثر بد رفتاری خواجگان تو طوری به خشم در آمده که تصمیم گرفته که بهیچ مرد تسلیم نشود و بهتر این است که تو تا چندی او را بحال خود بگذاری تا اینکه رفته رفته از خشم فرود بیاید و رام شود و موافقت کند که تو با وی بسر ببری. (بورابوریاش) گفت تو برای رام کردن این زن دغدغه نداشته باش زیرا من زنهای جوان را خوب میشناسم و میدانم چگونه باید آنها را رام کرد و این اولین مرتبه نیست که یکزن جوان و خشمگین وارد حرم من میش ود و وقتی باو میگویم که با من تفریح کند امتناع مینماید.دختران جوان که هنوز با من آمیزش نکردهاند میترسند و تصور میکنند که یک خطر وخیم آنها را تهدید میکند ولی وقتی نزد من آمدند و جوانی مرا دیدند طوری نسبت به من راغب میشوند که بعد از آن دائم شکایت مینمایند که چرا من تمام اوقات خود را با آنها بسر نمیبرم و اگر با سایر زنهای حرم تفریح نمایم دچار حسادت میشوند و هرگاه جوانی و زیبائی من در آنها تاثیر نکند باز من یک وسیله مطمئن برای رام کردن آنها دارم که آن چوب است. من دستور میدهم که دختر جوان و نافرمان را برو بخوابانند و خواجگان با ترکههای نازک آنقدر بر بدن او بکوبند که از پشت زن خون جاری شود و هنگام شب قادر به خوابیدن نباشد و اینزن بعد از اینکه یکمرتبه یا دوبار چوب خورد طوری مطیع میشود که هرگز از اطاعت من سرپیچی نخواهد کرد. (بورابوریاش) بعد از این حرف با خندهای دیگر از من دور شد و من بطرف تالار ضیافت رفتم. (کاپتا) غلام من با اینکه از دست (مینا) مجروح شده بود پس از اینکه به تالار ضیافت مراجعت کرد بر اثر نوشیدن آشامیدنی درد خود را فراموش نمود. عدهای کثیر اطراف وی را گرفته بودند و ا و را وادار مینمودند که شوخی و بذله سرائی نماید و غلام من که تصور میکنم برای اینکار استعداد ذاتی داشت حرفهائی میزد و حرکاتی مینمود که دیگران را میخندانید.
-
در تالار ضیافت طوری مردم سرگرم تفریح بودند که کسی بمن توجه نداشت خواستم که خود را به (کاپتا) نزدیک کنم و باو بگویم که برخیزد و بگریزد ولی متوجه شدم که سایرن طوری غلام مرا در بر گرفتهاند که من نخواهم توانست که محرمانه با وی صحبت کنم و از آن گذشته (کاپتا) چنان یقین داشت که پادشاه شده که ممکن بود امر کند که دیگران مرا مورد ضرب و شتم قرار بدهند.من نمیخواستم که غلام من در بابل بقتل برسد و نجات او را از مرگ وظیفه خود میدانستم و گرچه وی بر اثر مستی خود را گم کرده بود ولی هر غلام دیگر بجای (کاپتا) اگر یکمرتبه پادشاه میشد خود را گم میکرد. از (کاپتا) گذشته من در قبال (مینا) هم تعهدی داشتم که میباید انجام بگیرد، پادشاه بابل گفته بود که آندختر اگر زیبائی مرا ببیند از خشم فرود میآید و خود را به پای من میاندازد ولی من این حرف را قبول نمیکردم چون اگر (مینا) میخواست که خود را تسلیم (بورابوریاش) نماید تا آنموقع تسلیم میشد. من تردید نداشتم که (بورابوریاش) به خواجگان خود امر خواهد کرد که آنزن را بچوب ببندند و من نمیخواستم که (مینا) بدست خواجهها چوب بخورد و بدنش مجروح شود چون علاوه بر اینکه (مینا) باعتماد قول من که یک مصری هستم کارد خود را تسلیم کرد، ما مصریها نمیتوانیم قبول کنیم که یکزن زیبا را چوب بزنند. من دو وظیفه داشتم یکی وظیفه حتمی برای نجات غلامم و دیگری یک وظیفه دوستانه جهت نجات (مینا). در قبال انجام وظیفه اول تردید نداشتم ولو (بورابوریاش) نسبت بمن خشمگین شود چون غلام من گناهی را مرتکب نشده بود که بدست سکنه بابل بقتل برسد. ولی در قبال وظیفه دوم قدری مردد بودم زیرا (بورابوریاش) بمناسبت اینکه نسبت به من اعتماد داشت مرا به حرم خود فرستاده بود و اگر من (مینا) را از حرم وی میربودم و میبردم بدوستی و اعتماد وی خیانت میکردم . ولی (مینا) هم بمن اعتماد پیدا کرده بود و انتظار داشت که من او را از بابل خارج کنم یا اینکه نگذارم وی را چوب بزنند. اگر من میتوانستم در بابل بمانم از پادشاه درخواست میکردم که مینا را چوب نزند و او هم درخواست مرا میپذیرفت ولی من چون مجبور بودم که غلام خود را از مرگ نجات بدهم نمیتوانستم در بابل بمانم و میباید (کاپتا) را با خویش بگریزانم. و چون باتفاق (کاپتا) میگریختم (مینا) تنها میماند و چوب میخورد و برای اینکه وی مورد ستم قرار نگیرد ناچار میباید که او را هم بگریزانم ولو پادشاه بابل ربودن (مینا) را عملی برخلاف دوستی بداند و تصور کند ک ه من بوی خیانت کردهام.در جهان انسان همه وقت در کارهای خود آزاد نیست برای اینکه سرنوشت انسان را ستارگان تعیین مینمایند و گاهی انسان مجبور میشود اعمالی را بانجام برساند که خود مایل بانجام آنها نمیباشد. این بود که تردید را کنار گذاشتم و عزم کردم که هم (کاپتا) را از مرگ برهانم و هم (مینا) را از ستمهائی که در انتظار اوست نجات بدهم… مازیار میر