خلاصه کتاب یادداشت های یک دیوانه نوشتهی نیکلای گوگول
نوشته مازیارمیر
بعنوان یک منتور حرفه ای همیشه به همه توصیه به کتاب و مطالعه می کتم و این مسئله را هم با معرفی کتابهای جذاب همراه می
کنم و این شد دلیل نگارش مقاله فوق قبل از معرفی کتاب بهتر است با نویسنده کتاب بیشتر آشنا شویم …..
به راستی گوگل کیست ؟
گوگول در قریه بالشیِه ساروچینتسی در ایالت پولتاوا (واقع در اوکراین و شوروی سابق ) به دنیا آمد.
کودکی گوگل در املاک خانوادگیشان در دهکدهٔ واسیلیِفکا سپری شد. در ۱۸۱۸ وارد مدرسهٔ شد و سپس در دبیرستان علوم عالی شهر
نیژین تحصیل نمود. پس از پایان دبیرستان به پترزبورگ رفت و به عنوان یک کارمند ساده مشغول کار شد..
در ۱۸۲۹ منظومهٔ هانس کوشِلگارتِن را چاپ کرد این کتاب شکست خورد و تقریباً تمام نسخههای آن را خود گوگول آتش زد. این
ناکامی او را نا امید کرد اما دیری نپایید که سرخوردگی اش پایان یافت.
در سالهای ۱۸۳۱–۱۸۳۲ داستانهای مثور شبهایی در قصبهٔ نزدیک دیانکا منتشر شد و تحسین الکساندر پوشکین نویسنده بزرگ روس را
برانگیخت. رمانتیسم این داستانها در مضمونهای افسانهای و قصهوار آنها و نیز در به تصویر کشیدن زندگی خوش و بیغم مردم نمود
مییافت. این اثر گویای عشق و علاقهٔ نویسنده به زادگاهش، اوکراین، و مردم آن است و در آن هنوز از خندهٔ تلخ و آمیخته به گریه که
در مجموعهٔ بعدی داستانهای او با عنوان میرگورود (۱۸۳۵) احساس میشود خبری نیست.
گوگول در میرگورود به نمایش زندگی پیشپاافتاده و مبتذل مردم عامی روی آورد. این نخستین بار بود که در ادبیات روس نیروی
هولناک زندگیِ فاقد معنویت نمایان میشد و ریشههای اجتماعی آن آشکار میگشت.
گوگول از سال ۱۸۳۵ تا ۱۸۴۲ مشغول نگارش مجموعهٔ داستانهای پترزبورگی(شامل داستانهای دماغ، پرتره، کالسکه، بلوار
نفسکی، یادداشتهای یک دیوانه و شنل) بود که در آنها استادیِ نویسنده در قلمروهای جدیدی جلوه مییافت.
گوگول در همه این داستانها در مقام روایتگر شهرها رخ مینماید که عمق تضادهای اجتماعی موجود در شهر را به چشم دیده و دریافته
است.
وی همزمان با نگارش داستانهای پترزبورگی، روی نمایشنامهٔ بازرس نیز کار میکرد. ذهن خلاق و جستجوگر نویسنده در این اثر در پی
بسط و تعمیمهای گسترده و فراگیر بود. وی در اعتراف نویسنده نوشت:
«من در بازرس عزمم را جزم کردم تا تمام پلشتیهای روسیه را در تودهای گرد آورم و یکباره همهشان را به تمسخر بگیرم.» بازرس در سال
۱۸۳۶ روی صحنه رفت. برخی از آن استقبال کردند و از موفقیت آن به وجد آمدند و گروهی دیگر نویسنده را به هجونویسی و افترا
زدن به روسیه متهم کردند و او را «یاغی خطرناک» خواندند. این اتهامات و سرزنشها گوگول را به شدت تحت تأثیر قرار داد و او تصمیم
گرفت به خارج از کشور سفر کند تا در «فراغت دوردستها» بتواند کتاب نفوس مرده را که تازه نوشتنش را شروع کرده بود، به پایان
برساند.
زندگی نسبتاً آرام در رم و در میان آثار هنری نفیس موزههای شهر، تأثیر خوبی بر وضعیت روحی نویسنده داشت .
او در سال ۱۸۴۱ نگارش جلد نخست نفوس مرده را به پایان برد و پس از بازگشت به روسیه آن را منتشر ساخت. در این منظومهٔ منثور
که در نوع خود منحصربهفرد است، گوگول تصویر غمباری از بحران اقتصادی، اجتماعی و معنوی نظام سرواژ و رعیتداری را ارائه
میدهد و در همان حال، ماهیت درندهخوی گرایشهای سرمایهداری را که تازه داشتند در روسیه پا میگرفتند، آشکار میسازد. به گفتهٔ
آلکساندر هرتسن، نویسنده و اندیشمند بزرگ روس، این کتاب «لرزهای بر سراسر روسیه انداخت». ولی محافظهکاران همچنان به چشم
هجونویس و افترازن به گوگول نگاه میکردند. این کج فهمیها تأثیر عمیقی بر وضعیت روحی نویسنده گذاشت و او را از لحاظ فکری و
عقیدتی دچار تزلزل شدیدی نمود.
گوگول به منظور بیان نگرشهای حقیقی خود نسبت به زندگی مردم روسیه و نسبت به آثار خود، در سال ۱۸۴۷ کتاب قطعات برگزیده از
نامهنگاری با دوستان را منتشر کرد که در میان هواداران هنر او واکنشهای مختلفی برانگیخت. ویساریون بلینسکی، منتقد مشهور روس،
در نامهای که در تاریخ فرهنگ و ادبیات روسیه به نامه به گوگول مشهور شد، شدیداً او را محکوم کرد.
گوگول که احساس میکرد تکیهگاههای خود را در راه خدمت به حقیقت از دست میدهد، برای یافتن آرامش و اتکای معنوی به
مذهب روی آورد. او امید بسیاری داشت که با تمام کردن نفوس مرده سرانجام نظر مساعد خوانندگان را نسبت به خود جلب کند.
گوگول در بخش دوم این اثر قصد داشت نوزایی روسیه را نمایش دهد و اشرافزادگان والا و دارای افکار مترقی را به تصویر بکشد؛ ولی
طرح او عملی نشد و اثر فاقد یکپارچگی ظاهری و درونی بود. گوگول در یک لحظهٔ سرخوردگی دستنویس جلد دوم نفوس مرده را
سوزاند و چند روز بعد از دنیا رفت و در مسکو به خاک سپرده شد.
گوگول نویسندهای بود با قریحهٔ استثنایی. تأثیر او بر نویسندگان پس از خود عظیم و همهجانبه است. گوگول جایگاه شیوهٔ رئالیسم
انتقادی را در ادبیات محکم کرد و سمت و سویی در ادبیات روسیه به وجود آورد که بحق «محور گوگول» نام گرفت.
خلاصه کتاب (( یادداشت های یک دیوانه)).
قبل از شروع قصه باید سایر آثار گوگل م را هممعرفی کنم . تاراس بولبا- نفوس مرده- پرتره- شب نشینی های نزدیک دیکانکا.
امروز بار دیگر داستان اول یعنی یادداشت های یک دیوانه را خواندم و نه هز روی تفنن و سرگرمی البته به قول داستایفسکی: پیش پا
افتادگی روزمره ای که در این قصه ها به چشممی خورد بسیار فریب آمیز است. یا اگر خودمانی تر بخواهم بگویم گول ظاهر ساده ی
آثار گوگول را هرگز و تحت هیچ شرایطی نباید بخوریم. البته بهتره که نه فقط گولِ گوگول که گولِ هر غیر گوگولِ دیگری را هم نخورید!
اولین نامه سوم اکتبر است. یعنی سه شنبه. حالا شاید بر من ایراد وارد شود که:(( مردک از کجا فهمیدی سوم اکتبر سه شنبه است)) و
من هم لبخندی بزنم و انگشت اشاره ام را تکانی بدهم و بگویم: (( سوال خوبی پرسیدی)) و البته سوال خوب از این جهت که جواب
خوبی برایش دارم! اگر جوابی برایش نداشتم، سوالش نه خوب، بلکه در یک آن بیهوده، مهمل ، دری وری می شد. (( از نامه بعدی اش
فهمیدم! چون نامه بعدی چهار اکتبر است و قید می کند که امروز چهارشنبه ست!)) ….. در ادامه می گوید:
(( صبح خیلی دیر بیدار شدم)) یعنی احتمالا شب قبلش دیر خوابیده چرا؟ شاید درگیری های فکری داشته بخاطر فقر مالی. چون در
ادامه اش از زبانِ رییس قسمت می گوید: (( چه مرگت شده است مرد؟ مخت عیب کرده؟ مثل دیوانه ها این طرف و آن طرف می
دوی و نامه ها را چنان درهم و برهم می نویسی که شیطان هم سر در نمی آورد…)) اما رییس قسمت، مثل همه ی رییس های
دیگر(!) هیچ حس همدردی با زیردستانش را ندارد.
فقرِِ پوپریشچین ( نامِ راوی یا همان دیوانه ی دوست داشتنیِ قصه مان است. این را از نامه ی یکی مانده به آخری دریافت می کنیم.
آنجا که زندانبان یا مسئول آسایشگاه او را که زیر میز مخفی شده، صدا می زند) جابجا در جاهایِ مختلف بیان می شود: (( از همان
اولش هم اگر احتمال نمی دادم که بتوانم حسابدار را گیر بیاورم و کمی مساعده از آن جهود پیر تیغ بزنم، اصلا پا به اداره نمی گذاشتم.
چه مردی! پیش از آنکه بتوان مساعده یک ماه را از او بیرون کشید روز محشر فرا می رسد! اگر حتی یک کوپک هم در جیب نداشته
باشید، می توانید آن قدر التماس کنید که خفه شوید، اما آن شیطان ملعون مطمئنا نم پس نخواهد داد!)) یا در جای دیگر: ((شنل
کهنه ام را پوشیدم و چترم را برداشتم)) یا : ((تمام این ها فقط نتیجه بی پولی من است.)) یا : (( کار کردن در اداره ما اصلا فایده
ندارد. ذره ای نان و آب توش نیست.))
یکی از ویژگی های مهم داستان های گوگول در این است که شخصیت هایی( هرچند فرعی و ناچیز و حاشیه ای) می سازد که بارها در
زندگی روزمره مان آن ها را ملاحظه می کنیم با همه جزئیاتی که دارند.
شخصیت ها را از همان اول با چند طرح زدن از طرف این نقاش قصه ها یعنی جناب گوگول بجا می آوریم. به طور مثل آن دوست یا
همکار یا همکلاسیمان که در نابجاترین شرایط هم به دنبال زن بازی هستند:) :(( از افراد طبقه بالا کسی دیده نمی شد جز یک کارمند
اداری. او را آن طرف خیابان دیدم و به محض دیدنش به خودم گفتم: (( آها، تو به اداره نمی روی دوست من، تو دنبال آن دخترک
افتاده ای و می خواهی مفت و مجانی پر و پاچه اش را دید بزنی)) این کارمندهای ما عجب جانورانی هستند! به خدا قسم در زن
بازی دست افسرها را هم از پشت بسته اند. دنبال هر لچک به سری فوری راه می افتند.)) … یا زن ها که حتی اگر طوفان هم به راه
افتد و مهم ترین مجامعِ تصمیم گیریِ برنامه هایِ آتی بشر هم به تعویق بیفتد، خللی در لباس خریدن آن ها وارد نمی شود:(( عجیب
است چه اجباری بوده که در این باران از خانه خارج شود؟ بفرما، حالا باز هم بگویید زن ها دیوانه ی لباس نیستند!))
اما نقدهای زیرپوستیِ گوگول هم بسیار جالب است . به طور مثال آن دسته آدم هایی که ظاهر مودبانه دارند و بسیار مودبانه صحبت
می کنند اما حسابی ارباب رجوع را تیغ می زنند: (( در نظر اول آدم فکر می کند چه مرد نازنینی و چقدر هم با ظرافت صحبت می کند:
(( ممکن است آن چاقو را به بنده التفات بفرمایید تا حقیر قلم را بتراشم؟)) اما اگر پایش بیفتد هر ارباب رجوعی را لخت می کند. )) …
یا دربانِ اداره که بسیار من را یادِ کسانی از دانشکده ی خودم می اندازد. کسانی که نقش مهمی ندارند اما چنان رفتار می کنند که فکر
می کنی حسابی بهشان بدهکار هستی. اما اگر پایش بیفتد همین آدم ها که بسیار سرد به نظر می رسند و به زور جواب سوال هایت
را می دهند، در برابر رییس یا استاد پروانه ای می شوند به دور شمعی : (( تاب تحمل این جوجه های تازه از تخم در امده ی چاپلوس
را ندارم، همیشه توی راهرو روی یک صندلی ولو می شوند و حداکثر جوابی که ممکن است در پاسخ شما بدهند یک تکان کوچک سر
است. مردم دهاتی خرفت. نمی دانی که من یک کارمند اداری و یک اشرافزاده هستم؟ کلاهم را برداشتم و کتم را به تنهایی پوشیدم،
چون این حضرات حتی تصور کمک کردن به آدم را هم نمی کنند، و آنجا را ترک کردم)) ، فکر کنم در این موردِ بخصوص من و گوگول
حرف های زیادی داریم که باهم بزنیم! … یا نقد به این دنیای سرمایه داری و جامعه ی آریستوکراتی که دائم هر روز چیز جدیدی مد
می شود. در چنین جوامعی که امروزه بیش از قبل شده، بیشترین ضربه را طبقه های پایین جوامع می خورند. آن ها که می خواهند
مثل بقیه ی مردم طبق مد روز لباس بپوشند و یا وسیله بخرند، شاید پولی را به سختی جمع کنند و آن را تهیه کنند اما سریع از کار می
افتد و چیز جدیدتری مد می شود و این فشار روانی وارد می کند: (( مرا به جا نیاورد و من سعی کردم هرچه بیشتر خودم را در شنلم
بپیچم و از چشمش دور بمانم، چون شنلم سوای کثیفی از مد افتاده هم بود. امروزه لباس های یقه بلند مد روز است، اما یقه لباس من
کوتاه بود.)) این پیچیدن خود در شنل برای مخفی ماندن و سانسور کردن خود انواع ناهنجاری های روانی را باعث می شود….نقد
دیگر بر ساختمان هاست. ساختمان هایی که همه جور آدم در آن است مثل سگ از روی سر و کول هم بالا می روند که آدم را یاد فیلم
مستاجر می اندازد. ساختمان و تجمعِ توده ای افراد در کنار هم یکی از مشکلاتی است که با افزایش روز افزون جمعیت به وجود آمده:
(( مقابل یک خانه بزرگ ایستادم. مثل اینکه همه جور آدم اینجا زندگی می کنند، آشپزها، خارجی ها، کارمندان اداری و درست مثل
سگ روی سر و کول هم. یکی از دوستان من هم که نوازنده ی چیره دست ترومپت است، اینجا زندگی می کند.)) … اشاره ای به
مهمل بودن روزنامه ها و موضوعِ دغدغه ی دانشمند ها :(( باید اقرار کنم از دیدن اینکه سگی مثل آدم ها حرف بزند ، سخت جا خورده
بودم، اما بعد که در این باره فکر کردم تعجبم به کلی زائل گشت. در حقیقت حالت های مشابه زیادی تا حال دیده شده است. شنیده
ام که در انگلستان یک ماهی به سطح آب آمده و دو کلمه به زبانی چنان عجیب بیان کرده که سه سال است دانشمندان سخت
فکرشان را به کار انداخته اند تا مفهوم این دو کلمه را بفهمند، ولی تا حال چیزی دستگیرشان نشده است. تازه جایی در روزنامه خواندم
که دو تا گاو وارد مغازه ای شده اند و یک کیلو چای خواسته اند.))… یا اشاره به نوعِ نوشتنِ بدون لحن و سبک، صرفا ماشینی و فاقد
هیچ روح انسانیِ تاجرها و آدم های اداره و مغازه دار ها. ناخودگاه من را یادِ یک جمله از (( چنین گفت زرتشت نیچه)) می اندازد: ((
این که هرکس خواندن تواند آموخت، سرانجام نه تنها نوشتن که اندیشیدن را نیز تباه خواهد کرد- صفحه 52)) … یا انتقاد به
حقوقدانان و روسای دانشکده و تاجرها و منتقدین : (( نمایش کوچکی هم با شعرهایی هجایی درباره ی حقوقدانان و روسای
دانشکده ها اجرا کردند. تعجب می کنم چطور این ها را سانسور نکرده بودند. نویسنده مستقیم به تاجرها حمله می کرد و می گفت
کلاهبرداری می کنند و پسرانشان زندگی هرزه و فاسدی دارند و فکرهایی درباره اینکه به جامعه آریستو کرات راه پیدا کنند در سر می
پرورانند. یک بیت بامزه هم در مورد منتقدین داشت که می گفت آن ها هیچ کاری ندارند جز اینکه همه چیز را در هم بریزند.))… و
نقد به زندگیِ خالی از روح و خشک و مکانیکیِ کارمندانِ اداره که با هنر میانه ای ندارند:(( من عاشق رفتن به تئاتر هستم. تا زمانی که
حتی یک کوپک پول توی جیبم باشد ممکن نیست چیزی جلودار رفتنم به تئاتر شود. اما این کارمندان اداری ما به قدری احمق و
جاهل هستند که ممکن نیست به تئاتر بروند، حتی اگر بلیط مجانی هم برایشان تهیه کنید.)) و البته گوگول، نامه ای شبیه به این را در
سال های آخر دبیرستان می نویسد: (( پترزبورگ پاک با آن چیزی که تصورش را می کردم فرق دارد- فکر می کردم خیلی زیباتر و
جذابتر است. پیداست هرچه درباره اش می گفته اند اغراق و شایعه بوده است… محیطی عجیب ساکت است، مردمش بیشتر به مرده
ها می مانند تا زنده ها. تنها چیزی که کارمندان و مستخدمین دولت بلدند درباره اش صحبت کنند اداره و موسسه ای است که در آن
کار می کنند. انگار همه چیز زیر باری سنگین خرد شده است. همه غرق در مشغولیات پوچ و بی معنی هستند و زندگی شان بی هدف
است.))… یا در جای دیگر که نامه ی سگ را می خواند: (( نامه مطلقا بدون غلط نوشته شده است، حتی نقطه گذاری نامه کاملا
صحیح است. حتی رییس قسمت ما نمی تواند نامه ای به این زیبایی و این اندازه صحیح بنویسد، هرچند مدام برای ما از دانشگاه
رفتنش صحبت می کند.))
اما یادداشت 9 نوامبر جالب است و حدس می زنم کمتر کسی است که به آن دقت کرده باشد! یادداشت کوتاه است و یک زندگیِ
روزمره را از صبح تا شب بدون هیچ اتفاقی می گوید. اما آیا هیچ اتفاقی نیفتاده؟ ( حس کارآگاهی رو دارم که نامه ها و یادداشت
های یک قاتل یا قربانی رو برای پیدا کردن سرنخ میگرده!)) بله اتفاق افتاده! اگر به نامه ی چهار اکتبر سری بزنید،می بینید که
چهارشنبه ست و چهارشنبه ها، پوپریشچین رو احضار می کردن تا قلم های حضرت اشرف رو بتراشه( به همین دلیل است که در ابتدا
می نویسد ساعت هشت به طرف اداره راه افتاده، انگار که شور و شوقی برای انجام کاری داشته) اما این بار احضار نمی شود، چون در
اداره تابلو شده که پوپریشچینِ هیچی ندار، به دنبالِ دخترِ حضرت اشرف افتاده! اما یادداشت بعدی اش ، بر خلاف انتظار می نویسد
که در اتاق حضرت اشرف بوده و 23 قلم برای او تراشیده! آیا کلا من دارم اشتباه می کنم؟ یا از این نامه به بعد است که فاصله ی
پوپریشچین بیشتر از قبل با واقعیت جدا می شود و این فقط در ذهن او اتفاق افتاده؟ و یا بدون اینکه او را احضار کنند ،سر خود این
کار را کرده است؟معلوم نیست. اما در روز بعد است که به بازجوییِ فیدله( آن سگ و معشوقِ مجی، سگِ سوفی یا همان دختر حضرت
اشرف) می رود. نکته ی دیگر این است که به طبقه 6 ساختمان می رود در صورتی که قبلا که آن پیرزن و دختر جوان را تعقیب کرد، آن
ها وارد طبقه پنجم شدند( آیا این صرفا اشتباهی از طرفِ مترجم است یا نشانه ای افزون بر نشانه های پیشین مبنی بر اینکه
پوپریشچین از دنیای واقعیت فاصله می گیرد؟ یا اینکه پیرزن طبقه پنجم می نشیند و دختر جوان طبقه 6؟ معلوم نیست)
این پست را کوتاه کنم، با اینکه مطلب بیشتری می توان به آن افزود( شاید بعدا کاملش کردم) اما مهم ترین قسمتی که باید گفته
شود این است که پوپریشچین دیوانه ممکن است زیاد هم دیوانه نباشد و این ما باشیم که در این دنیای دیوانه به دنیا آمده ایم و
بزرگ شده ایم و حال که کسی چون پوپریشچین حقایق را می گوید، چیزی نصیبش نمی شود جز همین لقبِ دیوانه بودن! عناوین
شغلی و انساب و سلسله مراتبی که انسان ها را طبقه بندی کرده چیزی نیست جز نظم خیالی و داستان هایی که خود انسان ها به
وجود آورده اند و طبق آن ها با جدیت بازی می کنند و سرنوشتشان تعیین می شود.
پوپریشچین می گوید: (( گیریم که او یک پیشکار درباری است. این فقط عنوانی است که به آدم می دهند، نه چیزی که بشود دید یا
لمس کرد. یک پیشکار درباری چشم سوم روی پیشانی اش که ندارد و یا دماغش که از طلا ساخته نشده است: دماغ او هم مثل مال
من است یا هرکس دیگر، او هم از دماغش برای نفس کشیدن یا بو کردن استفاده می کند، نه برای سرفه کردن.)) … چیزی مشابه هم
در (( رنج های ورتر جوان)) اثر گوته می بینیم: (( اکنون این نکته که آلبرت شوهر توست، چه معنا دارد؟ این ها ربط و نسبت های این
دنیاست و در این دنیا عشق من به تو گناه و…..