خلاصه کتاب یک اتفاق مسخره نوشته داستایوفسکی

خلاصه کتاب یک اتفاق مسخره

خلاصه کتاب

 

 

خلاصه کتاب یک اتفاق مسخره نوشته داستایوفسکی

خلاصه کتاب یک اتفاق مسخره نوشته داستایوفسکی

 

این کتاب اولین کتابی است که از فیودور میخایلوویچ داستایِفسکی نویسندهٔ مشهور و تأثیرگذار اهل روسیه معرفی می کنم و توصیه می

کنم با این کتاب داستانهایش را شروع کنید.

فکر می کنم ویژگی منحصر به فرد آثار داستایفسکی روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیت‌های داستان هایش است. بسیاری او را

بزرگترین نویسنده روان‌شناختی جهان به حساب می‌آورند. سوررئالیستها، مانیفست به نوعی همه خود را بر اساس نوشته‌های

داستایِفسکی به رشته تحریر درآورده اند.

اکثر داستان‌هایش مثل خودش دقیقا مانندشخصیت خودش سرگذشت مردمی‌ است عصیان زده، بیمار و روان‌پریش.

او ابتدا برای امرار معاش به کار ترجمه پرداخت و آثاری چون اورژنی گرانده اثر بالزاک و دون کارلوس اثر فریدریش شیلر را ترجمه کرد.

در اکثر داستانهای او مثلث عشقی

کاملا به چشم می خورد، به این معنی که خانمی در میان عشق دو مرد یا آقایی در میان عشق دو زن قرار می‌گیرد. در این گره‌افکنی‌ها

بسیاری از مسایل روانشناسانه که امروز تحت عنوان روانکاوی معرفی می‌شود، بیان می‌شود و منتقدان، این شخصیت‌های زنده و طبیعی و

برخوردهای کاملاً انسانی آن‌ها را ستایش کرده‌اند.

اما حال که با داستایوفسکی آشنا شدیم بهتر است به‌سراغ  یک اتفاق مسخره برویم.

«ایوان ایلیچ پرالینسکی» ژنرالی‌ست اشرافی و جاه‌طلب. داستان از جایی شروع می‌شود که او با دوستی به باده‌گساری مشغول است و از
لزوم مهربانی و شفقت با فرودستان داد سخن می‌دهد. بعداز ترک مجلس، به طور اتفاقی متوجه می‌شود در خانه کارمند فقیرش «پسل
دونیموف» عروسی برپاست. ایوان ایلیچ فرصت را مغتنم می‌شمرد تا تئوری‌اش را در عمل آزمایش کند. وارد مهمانی می‌شود و مشغول
نوشیدن و معاشرت با آدم‌هایی می‌شود که از طبقه او نیستند. دیری نمی‌گذرد که معلوم می‌شود حرف‌هایش در طرفداری از طبقه فرودست
همه باد هوا بوده و او در حقیقت این جماعت را لایق دوستی با خود نمی‌داند. اتفاقاتی که در این شب می‌افتد به او می‌فهماند که ادعاهای
نوع‌دوستانه‌اش مشتی توهمات خودفریبانه بود. او پس از شب عروسی، افسرده و شرمسار، خود را در خانه حبس می‌کند چون می‌ترسد
اتفاقات جشن عروسی به گوش همه دوستان و همکارانش رسیده باشد. وقتی بالاخره بعد از هشت روز به اداره برمی‌گردد با اتفاقات
عجیبی مواجه می‌شود…

در شبی زمستانی و یخ‌بسته، سه ژنرال و مشاور دولتیِ بالارتبه دور میز گرد کوچکی نشسته‌ و آسوده مشغول جرعه‌جرعه نوشیدن

 

شامپاین و گفتگو درباره‌ی موضوعی جالب‌اند. ایوان ایلیچ پرالینسکی که از دو دوست خود جوان‌تر است اعتقاد دارد که آن‌دو واپس‌گرا

هستند و ایده‌های خود درباره‌ی انسانیت را با آن دو به اشتراک می‌گذارد. به نظر او، زمان آن رسیده تا انسانی برخورد کنیم و با زیردستان

خود مهربان باشیم. دو دوست با تمسخر به ایده‌های او گوش می‌دهند و در نهایت یکی از آن‌ها در جواب می‌گوید: «تاب نمی‌آوریم.»

بحث بی‌نتیجه می‌ماند و ساعت، پایان مهمانی را به همکاران یادآوری مي‌کند. بعد از خداحافظی، ایوان ایلیچ متوجه اتفاق

مسخره‌ای می‌شود. کالسکه‌ران‌اش به مجلس عروسی یکی از آشنایانش رفته و حالا باید به تنهایی و با پای پیاده به منزل برگردد. با

عصبانیت در مسیر گام می‌گذارد و کم‌کم هوای خوب و مستی بر او اثر می‌کند و دچار حس و حالی از جنس نشاط می‌شود. ماه کامل است.

ایوان ایلیچ در مسیر به خانه‌ای برمی‌خورد که صدای جشن و پایکوبی از آن بلند است. از افسری که در آن نزدیکی مشغول نگهبانی بوده

درباره‌ی آن خانه سوال می‌پرسد. متوجه می‌شود سر و صدا مربوط به عروسیِ پسلدونیموف است. کسی که تنها ۱۰ روبل در ماه حقوق

می‌گیرد و از زیر دستانش است و به تازگی در اداره او مشغول به کار شده است.

 

خلاصه کتاب یک اتفاق مسخره نوشته داستایوفسکی

خلاصه کتاب یک اتفاق مسخره نوشته داستایوفسکی

 

ایوان تصمیم می‌گیرد تا عقایدش درباره‌ی انسان‌دوستی و اخلاقیات را به طور عملی به رخ دوستانش بکشد:

همین که من، با وجود مناسبات امروزی میان افراد جامعه، بعد از نیمه‌شب قدم به مجلس عروسیِ زیردستم بگذارم، […] این حقیقتا یک

شگفتی است، زیر و رو شدن عقاید و آرمان‌ها. […] بله، اما این شما هستید که تاب نمی‌آورید، شما آدم‌های پیر و سالخورده با افکار

پوسیده، آدم‌های افلیج و واپس‌گرا. ولی من تاب می‌ـ‌ آ ـ وـ رم! […] می‌پرسید چطور؟ پس خوب گوش کنید…

خب تصور کنید من وارد این مجلس می‌شوم. آن‌ها حیرت‌زده و مبهوت می‌شوند، دست از رقصیدن می‌کشند، مات و مبهوت به من خیره

می‌شوند و از سر راهم کنار می‌روند … 

به این ترتیب وارد مهمانی می‌شود اما وقایع آن طور که انتظار دارد پیش نمی‌روند و رفته‌رفته همه چیز از ایده‌آل‌هایش فاصله می‌گیرد و در

انتها تنها چیزی که آن شب با خود به خانه می‌برد شرم است و خجالت…..

یک اتفاق مسخره، داستان کوتاهی‌ست ۹۶ صفحه‌ای (اما نه خیلی کوتاه!) و کمترخوانده‌شده از فیودور داستایفسکی که منتقدان آن را

در گونه طنز‌های ساتیری [۲] طبقه‌بندی می‌کنند و طبق نوشته‌ی پشت جلد کتاب، این آخرین داستان داستایفسکی تحت تاثیر استادش

نیکلای گوگول، در سال ۱۸۶۲ منتشر شده است.

میخائیل باختین در کتاب مسائل بوطیقای داستایفسکی، این داستان را نمونه کاملی از ادبیات کارناوالی می‌داند. طبق اندیشه‌های او

کارناوال‌ها، موقعیت‌هایی‌اند که انسان‌ها ورای طبقه‌ی اجتماعی و رسومات وضع شده همه در یک زمان و یک مکان گرد هم می‌آیند و برای

مدتی مانند همدیگر می‌شوند. جدا از مولفه‌های فرمیِ ادبیات کارناوالی، در محتوا نیز همین اتفاق رخ داده است. ایوان ایلیچ که تصمیم

می‌گیرد با ورود به مهمانیِ زیردستش، خودش را با آن‌ها یکی کند و با مهربان جا زدنِ خود، اعتماد آن‌ها را به دست بیاورد. اما او که از ابتدای

داستان، حرف‌ها و اعمالش با هم متناقض است، به عنصری مسخره و نامانوس میان جمع تبدیل می‌شود که گاه سعی در چرب‌زبانی و اظهار

فضل دارد، و گاه از حرکات و رفتارهای مغایر با آداب اشرافیِ مهمانان خشمگین می‌شود و فضا را برای مهمانان ملتهب می‌کند و در کنار

همه‌ی این‌ها، گیلاس پشت گیلاس مشروب می‌نوشد و مست می‌کند.

داستایفسکی به زیبایی این داستان را با دانای کل روایت می‌کند. ابتدا در خانه‌ی مشاور دولتی هستیم و به اندازه‌ی نیاز شخصیت‌ها را برای

خواننده توصیف می‌کند و از همه مهم‌تر پرده از فکرها و درونیات آن‌ها بر می‌دارد.

فکر می کنم که نویسنده با زیرکی عقاید و منش هرکدام از شخصیت‌ها را برای خواننده برملا می‌سازد تا بعدتر به وسیله‌ای این اطلاعات،

ویژگی‌ای تمثیلی به داستانش ببخشد. قصه‌ای که روایت می‌شود به تنهایی مهم و ارزشمند است؛ اما پس از خواندن کل داستان و فکر

کردن به شخصیت‌هاست که می‌توانیم به لایه‌هایی پنهان‌تر از این داستان دست پیدا کنیم.

به نظر می رسد که داستان هرچه جلوتر می‌رود و ما شاهد افکار متناقض و برآمده از مستیِ ایوان ایلیچ هستیم که منجر به ورود نا آگاهانه

به خانه‌ی زیردستِ خود می‌شود. در خانه نیز تمام مدت با ایوان همراهی می‌کنیم و از تغییر حالات درونی‌اش نسبت به هر جمله‌ای که

خطاب به او گفته می‌شود خبردار می‌شویم و این شیوه‌ی توصیف حالات درونی نه فقط برای ایوان، که شخصیت اول داستان است بلکه برای

پسلدونیموف نیز اتخاذ شده است.

\"خلاصه خلاصه کتاب یک اتفاق مسخره نوشته داستایوفسکی

در شبی زمستانی و یخ‌بسته، سه ژنرال و مشاور دولتیِ بالارتبه دور میز گرد کوچکی نشسته‌ و آسوده مشغول جرعه‌جرعه نوشیدن

شامپاین و گفتگو درباره‌ی موضوعی جالب‌اند. ایوان ایلیچ پرالینسکی که از دو دوست خود جوان‌تر است اعتقاد دارد که آن‌دو واپس‌گرا

هستند و ایده‌های خود درباره‌ی انسانیت را با آن دو به اشتراک می‌گذارد. به نظر او، زمان آن رسیده تا انسانی برخورد کنیم و با زیردستان

خود مهربان باشیم. دو دوست با تمسخر به ایده‌های او گوش می‌دهند و در نهایت یکی از آن‌ها در جواب می‌گوید: «تاب نمی‌آوریم.»

بحث بی‌نتیجه می‌ماند و ساعت، پایان مهمانی را به همکاران یادآوری مي‌کند. بعد از خداحافظی، ایوان ایلیچ متوجه اتفاق

مسخره‌ای می‌شود. کالسکه‌ران‌اش به مجلس عروسی یکی از آشنایانش رفته و حالا باید به تنهایی و با پای پیاده به منزل برگردد. با

عصبانیت در مسیر گام می‌گذارد و کم‌کم هوای خوب و مستی بر او اثر می‌کند و دچار حس و حالی از جنس نشاط می‌شود. ماه کامل است.

ایوان ایلیچ در مسیر به خانه‌ای برمی‌خورد که صدای جشن و پایکوبی از آن بلند است. از افسری که در آن نزدیکی مشغول نگهبانی بوده

درباره‌ی آن خانه سوال می‌پرسد. متوجه می‌شود سر و صدا مربوط به عروسیِ پسلدونیموف است. کسی که تنها ۱۰ روبل در ماه حقوق

می‌گیرد و از زیر دستانش است و به تازگی در اداره او مشغول به کار شده است.

ایوان تصمیم می‌گیرد تا عقایدش درباره‌ی انسان‌دوستی و اخلاقیات را به طور عملی به رخ دوستانش بکشد:

 

همین که من، با وجود مناسبات امروزی میان افراد جامعه، بعد از نیمه‌شب قدم به مجلس عروسیِ زیردستم بگذارم، […] این حقیقتا یک

شگفتی است، زیر و رو شدن عقاید و آرمان‌ها. […] بله، اما این شما هستید که تاب نمی‌آورید، شما آدم‌های پیر و سالخورده با افکار

پوسیده، آدم‌های افلیج و واپس‌گرا. ولی من تاب می‌ـ‌ آ ـ وـ رم! […] می‌پرسید چطور؟ پس خوب گوش کنید…

خب تصور کنید من وارد این مجلس می‌شوم. آن‌ها حیرت‌زده و مبهوت می‌شوند، دست از رقصیدن می‌کشند، مات و مبهوت به من خیره

می‌شوند و از سر راهم کنار می‌روند … 

به این ترتیب وارد مهمانی می‌شود اما وقایع آن طور که انتظار دارد پیش نمی‌روند و رفته‌رفته همه چیز از ایده‌آل‌هایش فاصله می‌گیرد و در

انتها تنها چیزی که آن شب با خود به خانه می‌برد شرم است و خجالت.

یک اتفاق مسخره، داستان کوتاهی‌ست ۹۶ صفحه‌ای (اما نه خیلی کوتاه!) و کمترخوانده‌شده از فیودور داستایفسکی که منتقدان آن را

در گونه طنز‌های ساتیری  طبقه‌بندی می‌کنند و طبق نوشته‌ی پشت جلد کتاب، این آخرین داستان داستایفسکی تحت تاثیر استادش

نیکلای گوگول، در سال ۱۸۶۲ منتشر شده است.

میخائیل باختین در کتاب مسائل بوطیقای داستایفسکی، این داستان را نمونه کاملی از ادبیات کارناوالی می‌داند. طبق اندیشه‌های او

کارناوال‌ها، موقعیت‌هایی‌اند که انسان‌ها ورای طبقه‌ی اجتماعی و رسومات وضع شده همه در یک زمان و یک مکان گرد هم می‌آیند و برای

مدتی مانند همدیگر می‌شوند. جدا از مولفه‌های فرمیِ ادبیات کارناوالی، در محتوا نیز همین اتفاق رخ داده است. ایوان ایلیچ که تصمیم

می‌گیرد با ورود به مهمانیِ زیردستش، خودش را با آن‌ها یکی کند و با مهربان جا زدنِ خود، اعتماد آن‌ها را به دست بیاورد. اما او که از ابتدای

داستان، حرف‌ها و اعمالش با هم متناقض است، به عنصری مسخره و نامانوس میان جمع تبدیل می‌شود که گاه سعی در چرب‌زبانی و اظهار

فضل دارد، و گاه از حرکات و رفتارهای مغایر با آداب اشرافیِ مهمانان خشمگین می‌شود و فضا را برای مهمانان ملتهب می‌کند و در کنار

همه‌ی این‌ها، گیلاس پشت گیلاس مشروب می‌نوشد و مست می‌کند.

داستایفسکی به زیبایی این داستان را با دانای کل روایت می‌کند. ابتدا در خانه‌ی مشاور دولتی هستیم و به اندازه‌ی نیاز شخصیت‌ها را برای

خواننده توصیف می‌کند و از همه مهم‌تر پرده از فکرها و درونیات آن‌ها بر می‌دارد. نویسنده با زیرکی عقاید و منش هرکدام از شخصیت‌ها را

برای خواننده برملا می‌سازد تا بعدتر به وسیله‌ای این اطلاعات، ویژگی‌ای تمثیلی به داستانش ببخشد. قصه‌ای که روایت می‌شود به تنهایی

مهم و ارزشمند است؛ اما پس از خواندن کل داستان و فکر کردن به شخصیت‌هاست که می‌توانیم به لایه‌هایی پنهان‌تر از این داستان دست

پیدا کنیم. داستان جلوتر می‌رود و ما شاهد افکار متناقض و برآمده از مستیِ ایوان ایلیچ هستیم که منجر به ورود به خانه‌ی زیردستِ خود

می‌شود. در خانه نیز تمام مدت با ایوان همراهی می‌کنیم و از تغییر حالات درونی‌اش نسبت به هر جمله‌ای که خطاب به او گفته می‌شود

خبردار می‌شویم و این شیوه‌ی توصیف حالات درونی نه فقط برای ایوان، که شخصیت اول داستان است بلکه برای پسلدونیموف نیز اتخاذ

شده است.

ردپای تکنیک چند صدایی، که از مولفه‌های نثر داستایفسکی است، در انتهای این داستان به اوج می‌رسد. جایی که مهمان‌ها رفته‌اند و

داستایفسکی با فاصله‌گذاری‌ای جذاب روایت را متوقف می‌کند و شروع به شرح دادن زندگیِ پسلدونیموف می‌کند و هر چه که بیشتر او را

می‌شناسیم، واقعه برایمان هولناک‌تر جلوه می‌کند و در نهایت تصویری که از شخصیت او در ذهن داشتیم به اندازه‌ی ایوان ایلیچ بزرگ‌ و قابل

اهمیت می‌شود. اگر تا پیش از این فقط به حال این ژنرالِ دورو خندیده بودیم و از صحنه‌های رقص و ریتم هیجان‌آور داستان لذت برده بودیم،

حالا احساسات‌مان درگیر می‌شوند و با تمام وجود می‌خواهیم که جلوی ادامه پیدا کردن این اتفاق مسخره را بگیریم.

الکسی رمیزوف

در یک مقاله‌ کوتاهی‌ می نویسد که داستایفسکی طرح اولیه این داستان را از قصه‌های هزار و یک شب برداشته است. خود داستایفسکی

هم در این داستان به زیرکی نسبت به هزار و یک شب ادای دین کرده و شخصیتی در این داستان معرفی می‌کند که شب‌ها برای پدرِ عروس

هزار و یک شب می‌خواند.

داستایفسکی، به وسیله‌ی ایجاد موقعیتی کمدی و خلق شخصیت‌هایی دون‌پایه و به تصویر کشیدن صحنه‌هایی شلخته و کثیف، دست به

نقد ساختار اجتماعی و اخلاق اشرافی زمانه‌ی خود می‌زند و ادعاهای انسان‌دوس

تانه و همزمان توخالیِ صاحب‌منصبان هم‌دوره‌اش را برملا

می‌سازد.

کتاب یک اتفاق مسخره، داستانی است پر از شور و کشمکش به همراه نگاه‌هایی موشکافانه به شخصیت‌های متنوع و پرداخت‌شده‌اش……

 

ترجمه به فارسی

این کتاب با نام‌های مختلفی به زبان فارسی ترجمه شدهاول یک داستان نفرت‌انگیزدوم یک اتفاق نحسسوم یک داستان کثیف در
مجموعه قمارباز

Views: 11

دسته‌ها: خلاصه کتاب
برچسب‌ها: